eitaa logo
کانال شهید ابراهیم هادی
2.9هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
210 ویدیو
28 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
📓از امروز همراه ما باشید با هشت قسمتی ..... 👇👇👇
میتونستیم خودمون بریم). بالاخره که چند ساعت قبل از تموم شدن برنامه های کاروان خداحافظی کردیم و راه افتادیم.... از همون اولی که راه افتادیم‌ به سمت اندیمشک و بعد دشت فکه، یجوری بودم؛ توی راه که میرفتیم با تمام وجود به یاد رزمنده ها بودم، دائم فیلم های روایت فتح رو که زیاد دیده بودم رو تجسم ‌میکردم، مخصوصا اینکه آثار جنگ تو بعضی جاها کاملا مشهود بود و همسرم که خودش رزمنده بود برام توضیح میداد و تعریف میکرد از خاطرات رزمنده ها و دد منشی دشمن.... سنگرهای رزمنده ها رو میدیدم.... خاکریزهایی که به جامونده بود و وسایل جنگی که تک و توک گذاشته بودند مونده بود رو میدیدم، همه و همه باعث میشدند باحس و حال عجیبی اون جاده ها رو که یه زمانی جای پای دلیرمردانی از جنس نور بودند رو طی کنم، گاهی اشک میریختم برای مظلومیتشان، گاهی غبطه میخوردم بخاطر سبقتی که از دیگران گرفتند و خودشون رو به یار و به معشوق رسوندند و گاهی هم گریه میکردم بخاطر بیچارگی خودم که چرا من باید اینجا باشم، توی این دنیای فانی و عقب افتاده از قافله باشم. بالاخره بعد از حدود ۴ساعت رسیدیم به دشت فکه، دشت وسیع و بزرگی بود. پرسیدم، عملیات والفجر مقدماتی کجا بوده، دوست داشتم هرچه زودتر محدوده ی شهادت برادرم رو پیدا میکردم و مینشستم اونجا و زار زار گریه میکردم، برادری که سالیان‌سال با ما خداحافظی کرد و رفت، ولی نیامد و ما همچنان چشممان به در ماند و ماند... دوست داشتم هرچه زودتر از ماشین پیاده بشیم ولی همسرم میگفت....... ادامه دارد..... عزیزانی که تازه به جمع ما پیوستید میتونید با استفاده از هشتگ ، قسمت های قبل را رو مطالعه نمایند🙏🏻 📓 @alamdarkomeil
این دشت بزرگ و حدود نیم ساعت تایک ساعت طول میکشه که برسیم به محدوده ی یادمان و همه ی اینجا محدودیت عملیات بچه ها بود. گریه میکردم و میگفتم: یعنی من کجا باید پیاده بشم؟ برادر من کجا شهید شده، کجا بگردم به دنبالش...... باخودم میگفتم: کاش میدونستم برادرم کجا افتاده و لحظه ی شهادتش چی گفته و چه حالتی داشته.... کاش میدونستم جسم مطهر برادرم الان کجاست. یعنی میشه خدا تفضلی کنه و به من نشون بده؟ اگه می شد که خیلی خوب بود، من میرفتم کنار پیکر مطهرش و قدری آروم می شدم که میدونم بجز چند تکه استخوان از او چیزی نمانده....ولی می نشستم و باهاش درددل میکردم و اونقدر باهاش حرف میزدم که حد نداشت.... ولی گویا نمیشه.... آری وارد دشت فکه شدیم، دشتی که خون هزاران نفر از جوونای پاک و مخلص در اون ریخته شده بود، دشتی که حکایت از مظلومیت داشت، دشتی که حکایت از قصه های دور و دراز داشت، قصه هایی که به گوش هیچکس هم نرسید و کسی نماند که آن قصه ها را تعریف کند... دشتی که احساس میکردم حرف های بسیار دارد برای گفتن، خبرهای بسیار که برساند به اهلش ولی افسوس و صد افسوس که زبانی برای گفتن نداشت تا بگوید از پرپر شدن ها، فداکاری ها، جان فشانی ها،تشنگیها، اسارت ها... از وقتی که وارد دشت فکه شدیم، قلب من همچنان به تپش افتاده بود و گریه امانم را از کف بریده بود. با خود گریه می کردم و با برادرم حرف میزدم، گوشه ی بسیار کوچکی از سوز دلی که زینب"س" داشت را احساس میکردم، آخر من هم..... ادامه دارد.... عزیزانی که تازه به جمع ما پیوستید میتونید با استفاده از هشتگ ، قسمت های قبل را رو مطالعه نمایند🙏 📓 @alamdarkomeil
هم به دنبال پیکر برادر امده بودم و هرجا را میگشتم پیدا نمیکردم ولی آخر هم نیافتم. به قربانت زینب جان، امان از دل زینب س، تو چه صبری داشتی خانم جان با آن همه مصیبت، در همین اثناء که حال عجیبی داشتم، رادیوی ماشین روشن بود. سخنران، سخنرانی میکرد؛ فکر می کنید چه مسئله ای را عنوان کرد؟... در جنگ بدر پیامبر اکرم"ص" روبه جابر بن عبدالله کرد و گفت: ای جابر می خواهی به تو خبر دهم که خدای عزوجل به پدرت که شهید راه خدا شد، چه گفت؟ جابر گفت: آری، پیغمبر"ص" فرمود: خدا به پدرت فرموده ای بنده ی من از من چیزی بخواه تا به تو ببخشم. گفت: پروردگار من، مرا زنده کن تا دگربار در راه تو کشته شوم. فرمود: جلوتر این فرمان را صادر کردم مردگان به دنیا باز نگردند. گفت ای پروردگار من، به کسانی که در دنیا مانده اند، از حال من خبر ده، سپس خدای عزوجل این آیه را فرستاد: " ولا تَحسَبَنَ الَّذینُ قتِلوا فی سَبیلِ الله امواتا بَل اَحیاء عِندَ رَبِّهِم یُرزَقون- هرگز گمان نبر آنها که در راه خدا کشته شده اند مردگانند، بلکه آنها زنده اند و نزد مروردگارشان روزی داده می شوند، آنها بخاطر بخاطر نعمت های فراوانی که خداوند از فضل خود به آنها بخشیده است. فَرِّحینَ بِما اتاهُمُ اللّهُ مِن فَضلِه." من شک ندارم که یعقوب عزیزم به اذن الهی می خواسته مرا آرام کند، که خواهرم گریه نکن؛ من جایم خوب است و نزد خدای مهربان هستم در بهشت. من هم گفتم: می دانم برادر عزیزتراز جانم که جایت خوب است...... عزیزانی که تازه به جمع ما پیوستید میتونید با استفاده از هشتگ ، قسمت های قبل را رو مطالعه نمایند🙏 📓 @alamdarkomeil
گریه های من برای این است که دلم برایت تنگ شده، گریه ی من گریه ی فراق است، گریه ی کسی ست که هرچه می گردد گمشده اش را پیدا نمیکند. آری من هم در مسیر، دشت ها، خاکریزها رو از توی ماشین نگاه می کردم و با خود می گفتم یعنی اینجا بوده یعقوب؟ نه شاید اونجا بوده، نه پشت خاکریز بوده، شاید نزدیک کانال بوده و....هر رو احتمال میدادم که بوده باشه ولی آخر هم به نتیجه ای نرسیدم... تا اینکه رسیدیم به یادمان شهید آوینی، اول سال اول یادمان شهید آوینی سرراه بود بعد یادمان شهدای کمیل و حنظله، اونجا نماز ظهر رو خوندیم و عرض ادبی کردیم به این شهید زنده و جاوید، کسی که به شهدای فکه ارادت خاصی داشت و با شهدا نجواها داشت، در آخر هم به شهدای فکه ملحق شد؛ خوشا به حالش... وقتی رسیدیم به یادمان شهدای عزیز کمیل و حنظله، اونجا نشستیم و کلی باشهدای عزیز اون کانال صحبت کردم و گریه کردم، بعد با برادرم یه دل سیر حرف زدم، حرف هایی که تو سینه ام بود و ناگفته مونده بود؛ آخه حدود ۲۰ سالی بود که ندیده بودمش، حرف هایی که از درد فراق می‌گفت، از درد دوری میگفت.... احساس کردم جلوم نشسته و داره گوش میکنه و راحت و صمیمی جواب میده، نمی تونستم گریه نکنم، آخه خیلی دلم براش تنگ شده بود. از فامیل گفتم، فامیل های دور و نزدیک، کی مُرد، کی ازدواج کرد، کی بدنیا اومد و.....خیلی حرف های دیگه....خاک رملی اونجا رو آروم با مشتم بلند می کردم و میریختم، میگفتم: یعقوب جان روی این خاک ها توشهید شدی.... پس جسمت کو؟ صورت..... عزیزانی که تازه به جمع ما پیوستید میتونید با استفاده از هشتگ ، قسمت های قبل را رو مطالعه نمایند🙏🏻 📓 @alamdarkomeil
زیبایت چه شد؟... حدود سه ساعتی میشد که داشتم با برادرم صحبت میکردم که یکی از بچه هام اومد و گفت: مامان بریم؟ انگار غم های دنیا روی دلم نشست، یعنی من باید میرفتم؟ هنوز حرفام با برادرم مونده و من باید میرفتم؟ این بود که گفتم یکمی دیگه صبر کنید، سر ظهر بود و هوا خیلی گرم، پشه های ریز گزنده ای هم داشت که از روی لباس نیش میزدند....بچه ها هم تحمل موندن توی چنین شرایطی رو به راحتی نداشتن، بهشون حق میدادم. بالاخره که بعد از چند بار التماس کردن اون طفل های معصوم و همچنین همسرم، عقلم میگفت: بلند شو ولی پاها حس بلند شدن رو نداشتند. دلم نمی خواست از برادرم دور بشم؛ گویا صدای یعقوب عزیزم رو می شنیدم که می گفت: برو، گناه دارند.... بلند شدم ولی چه بلند شدنی، بلند شدنی که راه ماندن نداشت و باید میرفت، بلند شدنی که همراه با گریه و اشک و آه بود. ۲_۳ساعت اونجا بودم، انگار چند دقیقه بود. دوست داشتم حداقل چند روز اونجا بودم ولی افسوس که اونجا جایی برای موندن نداشت.... از خدا میخواستم که ای کاش میشد که فقط چند روز تو این دشت باشم، آخر حضور برادرم رو اونجا قشنگ حس میکردم و باهاش صحبت میکردم... همسرم قول داد به اتفاق خانواده در اولین فرصت بیاییم و نزدیک ترین شهری که میشه زندگی کنیم، هتلی رو اجاره کنیم و صبح ها و بعدازظهرها روبیایم تو فکه باشیم و این آرزوی من بود. ادامه دارد... خودم: عزیزانی که تازه به جمع ما پیوستید میتونید با استفاده از هشتگ ، قسمت های قبل را رو مطالعه نمایند🙏 📓 @alamdarkomeil
با خودم میگفتم: آخر این درخواست زیادیه که خواهری برادرش رو حدود ۲۰ سال ندیده باشه و بخواد چند روز، فقط چند روز در محل شهادتش باشه؟ نه درخواست زیادی نیست..... و ما هرموقع که به مسافرت میریم با خانواده، قشنگترین خاطره مسافرت و بدترین خاطرخ ی مسافرت رو هرکدوم میگیم، به نظر من قشنگترین جای مسافرت اون موقعی بود که نشستم توی دشت فکه و با برادرم ساعت ها صبحت کردمو سیر نشدم....و بدترین خاطره مسافرتم این بود که باید بلند میشدمو برمیگشتم..... و برای من، بعد از زیارت قبور ائمه ی معصومین"ع" و اماکن متبرکه، زیارت قبور شهدا و مناطق راهیان نور از لذت بخش ترین اماکنی ست که دوست دارم همواره در آن جاها باشم، لذت معنوی خاصی داره که با هیچ جا قابل مقایسه نیست و اینکه میگویند گوشه ای از بهشت است این اماکن، راست می گویند... و من همچنام به دنبال برادر و خاطرات و آثار او هستم و به دنبال کسی می گردم که خاطره ای و یادگاری و نشانی از برادرم داشته باشد تا باشنیدن و دیدن آن خاطرات و آثار، آرامش پیداکنم و به یاد برادرم اشک بریزم و خدا را شاکرم که مرا همواره به یاد شهدا و برادر عزیزم می اندازد و با آن ها زندگی میکنم و هرروز به آنها سلام میکنم و یاد و خاطره شان را همچنان در دلم زنده نگاه می دارم و از خدای ادامه دارد..... خودم: عزیزانی که تازه به جمع ما پیوستید میتونید با استفاده از هشتگ ، قسمت های قبل را رو مطالعه نمایند🙏 📓 @alamdarkomeil
متعال و شهدای گرانقدر می خواهم که به من و فرزندانم نیز توفیق ادامه دادن راه شهدا و نیز توفیق شهادت را نصیبمان فرمایند... یوسفم رفته و از آمدنش بی خبرم سال ها می شود از پیرهنش بی خبرم روی قبرم بنویسید که خواهر بودم سال ها منتظر روی برادر بودم روی قبرم بنویسید ندیده رفتم با دلی خسته و با قد خمیده رفتم والسلام علیکم و رحمه الله و برکاته شهادت لاله ها را چیدنی کرد به چشم دل، خدا را دیدنی کرد ببوس ای خواهرم، قبر برادر شهادت سنگ را بوسیدنی کرد🌷 پایان عزیزانی که تازه به جمع ما پیوستید میتونید با استفاده از هشتگ ، قسمت های قبل را رو مطالعه نمایند🙏 📓 @alamdarkomeil