#به_دنبال_برادرم
#قسمت_چهارم
هم به دنبال پیکر برادر امده بودم و هرجا را میگشتم پیدا نمیکردم ولی آخر هم نیافتم.
به قربانت زینب جان، امان از دل زینب س، تو چه صبری داشتی خانم جان با آن همه مصیبت، در همین اثناء که حال عجیبی داشتم، رادیوی ماشین روشن بود.
سخنران، سخنرانی میکرد؛ فکر می کنید چه مسئله ای را عنوان کرد؟...
در جنگ بدر پیامبر اکرم"ص" روبه جابر بن عبدالله کرد و گفت: ای جابر می خواهی به تو خبر دهم که خدای عزوجل به پدرت که شهید راه خدا شد، چه گفت؟ جابر گفت: آری، پیغمبر"ص" فرمود: خدا به پدرت فرموده ای بنده ی من از من چیزی بخواه تا به تو ببخشم. گفت: پروردگار من، مرا زنده کن تا دگربار در راه تو کشته شوم. فرمود: جلوتر این فرمان را صادر کردم مردگان به دنیا باز نگردند. گفت ای پروردگار من، به کسانی که در دنیا مانده اند، از حال من خبر ده، سپس خدای عزوجل این آیه را فرستاد: " ولا تَحسَبَنَ الَّذینُ قتِلوا فی سَبیلِ الله امواتا بَل اَحیاء عِندَ رَبِّهِم یُرزَقون- هرگز گمان نبر آنها که در راه خدا کشته شده اند مردگانند، بلکه آنها زنده اند و نزد مروردگارشان روزی داده می شوند، آنها بخاطر بخاطر نعمت های فراوانی که خداوند از فضل خود به آنها بخشیده است. فَرِّحینَ بِما اتاهُمُ اللّهُ مِن فَضلِه."
من شک ندارم که یعقوب عزیزم به اذن الهی می خواسته مرا آرام کند، که خواهرم گریه نکن؛ من جایم خوب است و نزد خدای مهربان هستم در بهشت.
من هم گفتم: می دانم برادر عزیزتراز جانم که جایت خوب است......
#ادامه_دارد
عزیزانی که تازه به جمع ما پیوستید میتونید با استفاده از هشتگ #به_دنبال_برادرم ، قسمت های قبل را رو مطالعه نمایند🙏
📓 @alamdarkomeil
کانال شهید ابراهیم هادی
زندگی اینگونه امتداد پیدا کند، زیباست... از #ولادت ... تا #شهادت... #چهارم_تیر
زندگی نامه شهیده ناهید فاتحی :🌷
* زمستانی که کومله ناهید را به اسارت گرفت
لیلا فاتحی کرجو ادامه میدهد: روز دوشنبه بود؛ در روزهای سرد دی ماه 1360 ناهید بیمار شد به طوری که باید دکتر میرفت. من در حال شستن رخت بودم. قرار شد او برود و من بعد از تمام شدن کارم، پیش او بروم. درمانگاه در میدان آزادی سنندج بود. نیم ساعت بعد کارم تمام شد و به سمت درمانگاه رفتم. مطب تعطیل شده بود. دور و برم را گشتم. خبری از ناهید نبود. به خانه برگشتم. مادرم مطمئن بود که اتفاقی نیفتاده است. با اطمینان از پاکدامنی دخترش میگفت «حتماً کاری داشته است، رفته دنبال کارش، هر کجا باشد بر
میگردد؛ دختر سر به هوا و بیفکری نیست».
مادر به من هم دلداری میداد. شب شد، اما او برنگشت. فردا صبح مادرم به دنبال گمشدهاش به خیابانها رفت. از همه کسانی که او را میشناختند پرس و جو کرد. از دوستان، همکلاسیها، مغازهدارها و ... پرسید. تا اینکه چند نفر از افرادی که او را میشناختند، گفتند «ناهید را در حالی که چهار نفر او را دور کرده بودند، دیدهاند که سوار مینیبوس شده است». مادرم، راننده مینیبوس را که آنها را سوار کرده بود پیدا کرد و از او درباره ناهید پرسید. راننده اول میترسید اما با اصرار مادرم گفت که «آنها را در یکی از روستاهای اطراف سنندج پیاده کرده است»
#قسمت_چهارم
ادامه دارد...
@Alamdarkomeil
✨"شهید عباس دانشگر"✨
🌹نحوی شهادت و بازگشت پیکرِ شهید بزرگوار🌹
یکی از همرزمان شهید مدافع حرم، عباس دانشگر درباره چگونگی بازگشت پیکر این شهید توسط دوستان و همرزمانش در سوریه می گوید:
"روستایی که تا یک هفته پیش تا مرز سقوط رفته بود با همت، شجاعت و رشادت های عباس و چند نفر از دوستان اینطور نشد و ما یک هفته زیر آتش سنگین و حملات دشمن مقاومت کردیم.
وقتی روز آخر روستا سقوط کرد و ما مجبور به ترک روستا شدیم به ما گفته شد که باید روستای پشتی را پر کنید تا دشمن نتونه از این جلوتر بیاد. یکی از بچه هامون زخمی شده بود و قرار شد ما اون رو به بهداری برسونیم. منم به عباس گفتم بیا همراه ما بریم و این دوستمون رو برسونیم بهداری ولی عباس قبول نکرد.
قرار شد عباس با فرمانده تیپ بروند سمت منطقه جدید. دوباره بهش گفتم: عباس اینجا دیگه کاری نیست و بقیه هستند، بیا بریم. ولی بازم عباس قبول نکرد.
سر یک سه راهی راه ما از هم جدا می شد. ما می خواستیم بریم به راست و سمت بهداری ولی عباس و بقیه به سمت چپ. نگاهای آخر ما بود، لبخند روی لبش بود و داشت به من نگاه می کرد که از هم جدا شدیم.
تقریبا دو ساعت بعدش به ما خبر رسید که عباس به شهادت رسیده و نمیشه پیکر عباس رو برگردوند عقب. شب اون منطقه خیلی ناامن بود و اصلا امکانش نبود که بشه پیکر عباس رو عقب آورد.عباس شب جمعه پیکرش تنها افتاده بود.
ما صبر کردیم و تقریبا ساعت 11 یا 12 جمعه بود که رفتیم به منطقه شهادت عباس. به ما گفته بودند که اونجا به دوتا ماشین موشک تاو اصابت کرده و شما باید احتمالا پیکر عباس رو کنار ماشین جلویی پیدا کنید.ما تا نزدیکی های دشمن رفتیم ولی ماشینی پیدا نکردیم. بعد خبر دار شدیم که اون ماشینی که ازش گذشتیم همون ماشینی بوده که پیکر عباس کنارش قرار داشته.
داشتیم برمی گشتیم، یه مسجد حوالی اون منطقه بود و ما که از کنار این مسجد رد شدیم، یکی از دوستان گفت: به حق همین مسجد ان شاالله که پیکر عباس رو پیدا می کنیم.
آخه ما سر پیدا نشدن پیکر یکی دیگه از دوستان شهیدمون خیلی زجر کشیدیم و طاقت نداشتیم که دیگه پیکر عباس هم برنگرده.
وقتی دوباره رسیدیم به ماشینها، من بین ماشین سوخته و دیوار، یک پیکر سوخته دیدم که هرچه نزدیک تر می شدیم بیشتر شمایل عباس در آن دیده میشد. چون عباس قد بلند و هیکل رشیدی داشت و وقتی رسیدیم بدون دیدن چهره اش و بدون هیچ تردید تشخیص دادم که این عباس است، چون دوتا انگشترهای عباس را در دستش دیدم. فهمیدم که خود عباس است. یکی از این انگشترها رو یکی از بچه های سوریه بهش یادگاری داده بود و به عباس گفته بود که من شهید میشم و وقتی که این انگشتر رو دیدی یاد من کن، ولی عباس از همه جلو زد. ولی کجا بودی ببینی که الآن عباس خودش شهید شده و تو باید یادش کنی."🌷
#قسمت_چهارم
ادامه دارد..
@Alamdarkomeil