eitaa logo
کانال شهید ابراهیم هادی
2.9هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
210 ویدیو
28 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
این دشت بزرگ و حدود نیم ساعت تایک ساعت طول میکشه که برسیم به محدوده ی یادمان و همه ی اینجا محدودیت عملیات بچه ها بود. گریه میکردم و میگفتم: یعنی من کجا باید پیاده بشم؟ برادر من کجا شهید شده، کجا بگردم به دنبالش...... باخودم میگفتم: کاش میدونستم برادرم کجا افتاده و لحظه ی شهادتش چی گفته و چه حالتی داشته.... کاش میدونستم جسم مطهر برادرم الان کجاست. یعنی میشه خدا تفضلی کنه و به من نشون بده؟ اگه می شد که خیلی خوب بود، من میرفتم کنار پیکر مطهرش و قدری آروم می شدم که میدونم بجز چند تکه استخوان از او چیزی نمانده....ولی می نشستم و باهاش درددل میکردم و اونقدر باهاش حرف میزدم که حد نداشت.... ولی گویا نمیشه.... آری وارد دشت فکه شدیم، دشتی که خون هزاران نفر از جوونای پاک و مخلص در اون ریخته شده بود، دشتی که حکایت از مظلومیت داشت، دشتی که حکایت از قصه های دور و دراز داشت، قصه هایی که به گوش هیچکس هم نرسید و کسی نماند که آن قصه ها را تعریف کند... دشتی که احساس میکردم حرف های بسیار دارد برای گفتن، خبرهای بسیار که برساند به اهلش ولی افسوس و صد افسوس که زبانی برای گفتن نداشت تا بگوید از پرپر شدن ها، فداکاری ها، جان فشانی ها،تشنگیها، اسارت ها... از وقتی که وارد دشت فکه شدیم، قلب من همچنان به تپش افتاده بود و گریه امانم را از کف بریده بود. با خود گریه می کردم و با برادرم حرف میزدم، گوشه ی بسیار کوچکی از سوز دلی که زینب"س" داشت را احساس میکردم، آخر من هم..... ادامه دارد.... عزیزانی که تازه به جمع ما پیوستید میتونید با استفاده از هشتگ ، قسمت های قبل را رو مطالعه نمایند🙏 📓 @alamdarkomeil
زندگی نامه شهیده ناهید فاتحی :🌸 نفوذ یک کومله در زندگی سمیه کردستان لیلا فاتحی‌کرجو خواهر شهیده می‌گوید: ناهید 15 ساله بود که خواستگار داشت. خواستگار او شغل، درآمد و وضعیت خوبی داشت و اصرار زیادی به این ازدواج داشت. ناهید هم راضی نبود. فاصله سنی زیادی با آن مرد داشت و می‌گفت «من هنوز به سن ازدواج نرسیده‌ام». مراسم نامزدی مختصری برگزار شد. کم کم متوجه شدیم داماد با ما سنخیتی ندارد. بعضی وقت‌ها رفتار مشکوکی از خود نشان می‌داد. چندی بعد او را به خاطر فعالیت‌های ضدانقلابی‌اش و در حین ارتکاب جرم دستگیر کردند. ما آن وقت بود که فهمیدیم از اعضای کومله بوده است و بعد از محاکمه اعدام شد. ناهید اصلاً او را دوست نداشت و نمی‌خواست چیزی از او بداند. ناهید را برای بازجویی هم برده بودند. اما چون چیزی نمی‌دانست بعد از مدتی او را آزاد کردند. بعد از قضیه نامزدی‌اش، تمام فکر و ذهنش مطالعه و خواندن قرآن بود. اما خیلی به او فشار آمده بود. تحمل حرف مردم را نداشت. او هم تودار بود. حرف و کنایه‌های مردم را می‌شنید و تو دلش می‌ریخت و دم نمی‌زد. در واقع فشار مضاعفی را تحمل می‌کرد. از یک طرف مردم می‌گفتند «او جاسوس کومله است چون نامزدش کومله بوده»، از طرف دیگر می‌گفتند «او جاسوس سپاه است و نامزدش را لو داده است». بعد از اعدام نامزدش و سختی‌هایی که متحمل شده بود، معمولا هر جا می‌رفت، من همراه او بودم. ادامه دارد... @Alamdarkomeil
زندگی نامه شهید امر به معروف علی خلیلی🌷 به نقل از خود شهید : من را ساعت پنج عمل کردند. یعنی از ساعت دوازده و نیم تا پنج دنبال بیمارستان مجهز بودیم. بیست و شش تا بیمارستان پیگیری کردند. ولی هیچ کدام از بیمارستان ها ما را قبول نکردند به خاطر اینکه حالم وخیم بود. آخر ساعت پنج صبح بود که موفق شدیم در در یک بیمارستان عمل کنیم. آنجا بود که زنده ماندیم. بعداز عمل هم تو کما بودم و بعد از یک هفته به هوش آمدم و به خاطر اینکه تمام خون بدنم خالی شده بود سکته مغزی کرده بودم. وضعیت ضارب هم به خاطر اینکه شماره پلاک را برداشته بودند فردا ظهرش دستگیر شدند و به زندان رفتند.خیلی وقت گذشت تا ما رفتیم دادگاه؛حدود چهار پنج ماهی شد فکر می کنم. بعد از آن هم سردار نقدی  تشریف اوردند و یک وکیل گرفتند و خود ایشان بعضی از کارهای مارا پیگیری کردند.در ادامه به دادگاه رفتیم و حدود سه سالی برای ضارب بریدند. ولی برای بقیه دوستان ضارب شصت - هفتاد ضربه شلاق بریدند. الان همه آنها به قید وثیقه آزادند. اگر بخواهید حقیقت را برای تان بگویم من این کار را "امر به معروف" نمی‌گذارم بلکه اسمش را از ناموس می گذارم. دفاع از ناموس مسلمان ها هم برای هر مسلمانی واجب است. من امر به معروف نکردم, دفاع از ناموس مسلمان‌ها کردم. در این حوادث و اتفاقات هیچکس پشت شما نخواهد ایستاد. هیچکس پشت آدم نیست فقط خدا هست که پشت شما می‌ایستد. من در آن لحظه هم که با آنها درگیر شدم به هیچکس امید نداشتم آقا جلو رفتم. ادامه دارد @alamdarkomeil
مسعود گفت : _ برو پی کارت تو اصلا نمیتونی توی غربت زندگی کنی برو درستو بخون. اون زمان دبیرستانی بود. رفت و بعد از مدتی آمد و گفت : _ کارم برای درست شد، رفتم با بچه ها صحبت کردم بنا شده برم ، از راه هم قاچاقی برم قم. با برادرهای مبارز عراقی رفاقت داشت. مسعود گفت : توکه فارسی بلد نیستی با قیافه بوری هم که داری معلوم میشه ایرانی نیستی. خیلی اصرار داشت و بلاخره با سفارت صحزت کردند و آنها هم با قم و در مدرسه ی حجتیه پذیرش شد. سال ۶۲_۶۳بود. ظرف پنج ماه به راحتی فارسی صحبت کرد. اجازه نمیداد یک دقیقه از وقتش ظایع شود. به دوستانش میگفت : معنایی نداره آدم روی نظم نخوابه و بیدار نشه. خیلی راحت میگفت من کار دارم شما نشستید با من حرف بزنید من باید مطالعه کنم. کتاب "چهل حدیث" و "مساله ی " را به زبان فرانسوی ترجمه کرد. همیشه دوست داشت یه نامی از (ع) روی آن باقی بماند. میگفت : _به من بگید "" این رمزیست میان منو و علی (ع). یک روز از مدرسه ی حجتیه تماس گرفتند که آقا پایش را در یک کفش کرده که من زن میخوام، هر چه گفتیم حالا بزار چند سال از درست بگزره قبول نمیکند. مسعود گفت : حالا چه زنی نیخوای؟ گفت : نمیدونم باشه،سیده باشه،پدرش روحانی باشه. مسعود گفت: این زنی که تو میخوای خدا توی بهشت نصیبت میکنه. هر چقدر توجیهش کردند فایده نداشت. 🌸 .. 👉 @Alamdarkomeil 👈