eitaa logo
علویه سادات
152 دنبال‌کننده
234 عکس
21 ویدیو
0 فایل
|بسم الله النور| مادر هستم و طلبه‌دانشجو 🧕👼🏡📚📸 🌱 این همه نقش می‌زنم از جهت رضای تو 🌱 من اینجام 👈 @Farzane_Sadat_Heydari
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از «آیه‌جان»
هدایت شده از «آیه‌جان»
خُلق محمدی ✍🏻 فرزانه‌سادات حیدری 🔹ساعتِ ده شب توی مطب متخصص بیماری‌های عفونی کودکان نشسته بودیم. خانم بغل‌دستیم از ساعت شش عصر آمده بود و کلافگی از سر و روش می‌بارید. 🔸ما بخاطر یک دُمَـل موذی آنجا بودیم. دانه‌ی قرمزی که اول شبیه نیشِ پشه بود و بعد از چند روز اندازه‌ی یک گردو شد. دُمَـل پایین‌تر از قوزک پا جاخوش کرده‌ بود و لابد درد داشت که دخترم قید راه‌رفتن را زده بود. 🔹لابه‌لای صدای خروسک‌گرفته‌ و گریه‌ی مدام بچه‌ها، پسری ده‌، دوازده‌ساله با مادرش چیزهایی تعریف می‌کردند و ریزریز می‌خندیدند. خندیدن، آن‌هم آنجا، عجیب بود. 🔸یکهو صدای اعتراض بلند شد. زنی که از ساعت شش آمده بود، پسر بی‌حالش را نشان منشی داد که چهار ساعت انتظار یعنی ظلم! بعد از زن، شوهرش ایستاد و صداش را کوبید به در و دیوار مطب. آدم‌های بزرگ و کوچک کیپ هم نشسته بودند و با همدردی پدر را نگاه می‌کردند. 🔹دست‌های مادر یونس، همان پسر ده‌، دوازده ساله، دلداری دادن بلد بود. دست‌های مادر معترض را گرفت و آهسته چیزهایی بهش گفت، نگاه زن پر آب شد و آرام‌ با انگشت‌هاش موهای پسرک را شانه کرد. مادر یونس یک‌مشت پسته توی دست‌های زن گذاشت و برگشت روی صندلی خودش. 🔸به اندازه‌ی دوتا صندلی صدایم را بلند کردم: «چقدر مهربونید خانم!» یونس گفت: «اوه خاله خشم اژدها رو ندیدی» و خندید. من از پای دخترم گفتم و مادر یونس از توده‌هایی که توی طحال پسرش بود، توده‌هایی به طول چند میلی‌متر. یونس اصلاح کرد که: «چند سانتی‌متر». بند دلم داشت پاره می‌شد که مادرش زد زیر خنده: «یونس اون اولا اندازه‌هاشون سانتی‌متری بود الان میلی‌متری شده شکر خدا.» 🔹زن، شب سال تحویل گذشته، یک پسر دیگرش را بخاطر مننژیت بغل زده بود و آورده بود مشهد و چند روز بعد دوتایی سرحال و لابد خندان برگشته‌ بودند روستاشان. پرسیدم چطوری می‌تواند بخندد؟ گفت: «مریضی بچه‌هامو رنجور کرده، نمی‌خوام دلشوره‌های من، نمک روی زخم‌شون باشه». دوباره خندید و گفت: «ولی یک مُلای خوش‌اخلاق توی گوشم اذون گفته، ما اعتقاد داریم به این کار». منشی یونس را صدا زد، مادرش یک‌مشت از پسته‌های باغ‌شان داد دستم و دوتایی رفتند، نگاه که کردم دیدم همه خندانند. 🔸زنی از روستاهای خراسان توی دست‌هاش عطر داشت و از هرجایی که می‌گذشت ردی از خُلق محمدی جا می‌گذاشت. إِنَّكَ لَعَلَىٰ خُلُقٍ عَظِيمٖ و تو اخلاق عظیم و برجسته‌ای داری! قلم، ٤ @ayehjaan
و بِکُم یُنَزِّلُ الغیث|برف ❄️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نادر ابراهیمی ۲ 🇮🇷 هاروکی موراکامی ۱ 🇯🇵 😂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بابا خانه نبود صوت الله اکبر حاج قاسم را گذاشتیم 🥲 و با یک نفر که عاشق اوست شادی‌کنان الله اکبر را زمزمه کردیم ☺️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تردید نکردیم و در آشوب حوادث از هر چه گذشتیم از ایران نگذشتیم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم همه‌ی آدم‌ها توی یکی از پیچ‌های زندگی، جایی میان شادی و غم گیر می‌کنند، اینکه نمی‌دانند در آن لحظه باید لبخند بزنند یا اشک بریزند؟ من یکبار عمیقا این حس را تجربه کردم. وقتی که یک روز چادرم را سرم کردم و لخ‌لخ کنان رفتم شیرخوارگاه برای شکایت! دختر ما را قرار بود اول تابستان تحویل بدهند و آن روز که رفتم شیرخوارگاه، اولین روزهای ماه آخر تابستان بود. کاسه‌ی صبرم پر شده بود و به اشاره‌ی کوچکی، از چشم‌هام لب‌ریز می‌شد، دست خودم نبود اینکه فکر می‌کردم دخترِ ندیده‌ام، شب‌ها تنها می‌خوابد و من کنارش نیستم که رویش پتو بکشم، شیرش بدهم و پوشکش را عوض کنم. در من، مادری زندگی می‌کرد که دخترش از او دور بود و این رنج، دست از سرم برنمی‌داشت. خاله‌سارای شیرخوارگاه، سرش را کرده بود توی یک کشوی آهنی و لابلای پرونده‌های بچه‌ها داشت دنبال بچه‌ای می‌گشت که شرایطش به ما بخورد! آن روز پیدا نکرد، دختری که دختر من باشد، اسمش آنجا نبود. گفت هیچ موردی ندارد که به درد پرونده‌ی ما بخورد و اینجا دقیقا همان دوراهی شادی و غم بود اینکه《هیچ بچه‌ی رنج‌دیده‌ای آنجا نبود》 که 《من مادرش باشم》... 🌱 هیچی شب عیدی داشتم کتاب المراقبات را ورق می‌زدم، دیدم که لابلای اعمال ماه شعبان، میرزاجوادآقای ملکی نوشته‌اند: روز سوم شعبان، روز شادی و حزن اهل بیت است، مادری که وسط شادی بغل کردن نوزادش، غصه‌ی روز دهم سال شصت و یک هجری را می‌خورد و این بلاتکلیفی احساسات، چه غم‌انگیز است.