بسم الله الرحمن الرحیم
روی پله سوم منبر نشسته بود و صحبت میکرد.
هوا گرم بود و خنکای کولرآبیِ پشت پنجره، برای جمعیت زیاد مسجد، کفاف نمیداد.پیرمردها با دستمالهای یزدی، عرق پیشانی را میگرفتند و زنها با پر چادر خودشان را باد میزدند. بچهها دنبال هم میدویدند و هرازگاهی صدای اعتراض پیرمردها بلند میشد.
آقای منبری مثل معینهای حج واجب، انگاری دست همه را گرفته بود و بردهبود پشت قبرستان بقیع، شاید هم قبرستان ابیطالب.
با غمی که توی صداش موج میزد، میگفت: چون توی شعب ابیطالب، توی سختیها، توی هجرتها، توی تحریمها، پابهپای پیغمبر بوده، شده امالمومنین، چون مادر امابیها بوده،شده امالمومنین.
آقای منبری از اوج صداش کم شد وقتی که گفت: بین بچههاتان اسمهای مذهبی نمیبینم، برای تسلای دل دخترش، یکروز دخترهایتان را خدیجه صدا میزنید؟
انگار که وهابیها معین و زائرها را زیارت نکرده از جلوی قبرستان تارانده باشند، بغض همه ترکید.
بعد چراغها را یکییکی خاموش کردند آنوقتی که آقای منبری از (کفن بهشتی حضرت خدیجه) رفته بود گودی قتلگاه و از (لباس کهنه) میخواند.
صبح روز دهم توی مسجد جلسه قرآن داشتیم.
زنها یکدست سیاه پوشیده بودند و (هلیا) و (مهلا) را (خدیجه) صدا میزدند.
#مرا_به_نام_مادرم_صدا_بزن
#مادربزرگ_ماههای_روی_نیزه