eitaa logo
بنیاد مهدویت استان البرز
2.1هزار دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2.1هزار ویدیو
160 فایل
﴾﷽﴿ 🔰محور فعالیت بنیاد:آموزشی_فرهنگی_ پژوهشی کرج_بلوار ملاصدرا_به‌سمت نبوت‌_بعد از ابوذرجنوبی _بنیاد‌ فرهنگی‌ حضرت‌ مهدی‌ موعود(علیه‌السلام) 02634294152_02634214145 +989370754174 ارتباط با ادمین ها👇 @fasleentezar10mahdaviat @alborz_mahdaviat
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴 سلوک مهدوی با عرفان عاشورایی جلسه ی دهم توجیه های پوچ در عدم همراهی امام علیه السلام کاری از واحد آموزش بنیاد فرهنگی حضرت مهدی موعود عجل الله تعالی فرجه الشریف 🎤 حجه الاسلام و المسلمین استاد عسکری 🏴 @alborzmahdaviat
▪️ ◾️ ◼️ ⬛️ داستان ، داستان یک منتظر است در پیچ و خم برج انتظار قسمت دهم_ معتکف بودم و عاکف درگاه باریتعالی. چقدر برای این لحظه ها، دقیقه شماری کرده و مو به مو جزئیات را مرور کرده بودم، در صعود حتی از یک پله هم نباید غافل شد. معنی کلمه ی اعتکاف را هم در لغت نامه ی دهخدا دیدم؛ "اعتکاف اقامت گزیدن است و از درگاه مولی دور نشدن، اعتکاف عُزلت نشینی است و اشتغال به عبادت، اعتکاف درنگ کردن است تا بدانی که کیستی و کجا میروی، اعتکاف مقیم شدن در مسجد است و باز داشتن خود از خروج". در لغتنامه ی دهخدا نوشته است؛ "اعتکاف انتظار کشیدن است و عاکف منتظر است"، منتظر که باشی میدانی که انتظار، اعتکاف است و منتظر عاکف! معتکف که باشی نباید از مسجد خارج شوی، اما منتظر که شدی، دیگر مسجد از تو جدا نخواهد شد. هرجا که باشی، آنجا مسجد است و قلبت شبستان! عاکف ملازم الهِ خویش است و الله، آنقدر به عاکف خویش بها داد که ابراهیم خلیل الله و اسماعیل ذبیح الله را مأمور تطهیر بیت الله الحرام کرد، به حرمت معتکفین. وقتی الله برای معتکفین چنین ارزشی قائل است با منتظرین چه خواهد کرد؟ جز آنکه بگوید: " فَانتَظِروا إِنّی مَعَکم مِنَ المُنتَظِرین". وقتی به شبستان برگشتم صفهای منظم نماز تشکیل شده بود. هرکسی سجاده اش را پهن کرده و به کاری مشغول بود. کسی دعا میخواند و دیگری نماز مستحبّی، کسی قرآن میخواند و دیگری ذکر، عده ای هم در حال مرتب کردن وسایل خود بودند تا جای بیشتری برای نماز جماعت باز شود. به سختی از میان جمعیت گذشتم و به ستون خودم رسیدم. گویی محرم بود و من از میان ازدحام جمعیت باید خود را به برج می رساندم، هیچ چیز نباید مانع میشد. ملکه مُهری مقابلش گذاشته بود و بدون اینکه سجاده ای داشته باشد، بی تشریفات در صف نماز نشسته بود. وسایل مرا کنارش گذاشته بود و بی توجه به اطراف در حال راز و نیاز بود. در کنار ملکه نشستم. زیر چشمی به من نگاهی کرد و دوباره مشغول دعا و مناجات شد. سجاده ام را باز کردم و من هم مشغول راز و نیاز شدم. ساعت از هفت و نیم گذشته بود. از بلندگوی مصلّی صدای قرآن بلند شد و با پخش ملکوتی نوای قرآن سکوت خاصی در شبستان برقرار شد. با فراز و فرود صدای قاری تلاطمی در قلب ایجاد شد و مدّی و جزری در دل به راه افتاد؛ کشمکشی میان رفتن و ملکوتی شدن و یا ماندن و زمینی بودن. در میان همه ی اخفاء و اظهارها، و همه ی ادغام و قلب به میم ها، و حتی در استعلاء و استفالها فرصتی برای تصمیم نهاده شده بود تا مجالی برای تفکر و تعمّق باقی بماند! گویی پله پله به دنبال مسیری برای صعود میگشتیم! در میان اینهمه کشمکش و تقلا بودیم که قاری "صدق الله" را گفت و به یکباره دریای پرتلاطم وجود، در میان ساحل پر امن أذان پهلو گرفت. مؤذن با طنین دلنوازی شروع به نواختن کرد و با هر أشهدی که میگفت، گویی بندی از بندهای اسارت و حقارت درون را پاره میکرد و بر همه ی تردیدها و تشکیکها قلم بطلان میکشید؛ شهادت میدهم که خدایی جز الله نیست، شهادت میدهم که محمد رسول و فرستاده خداست، شهادت میدهم که علی امیرالمؤمنین ولی و حجت خداست. با اتمام أذان و با صدای تکبیره الاحرام مکبّر وارد نماز شدیم و فارغ از بود و نبود زندگی، همگی در کنار هم سر تعظیم به اطاعت و عبودیّت حق تعالی فرو آوردیم. ادامه دارد... @alborzmahdaviat
‏امام سجاد علیه السلام ان اهل زمان غیبته القائلین بامامته المنتظرین لظهوره هم افضل من اهل کل زمان لان الله تعالی اعطاهم من العقول والافهام والمعرفه ما صارت به الغیبة عندهم بمنزلة المشاهده . اهل زمان غیبت امام زمان از اهل همه ی زمانه بهترند چون خدای مهربان به ایشان معرفت وفهم وعقلی عنایت کرده که خود در محضر امام میبینند و غیبت برایشان مانند مشاهده امام است . 🏴 @alborzmahdaviat
توجه بفرمائید با توجه به فراوانی فرق و مذاهب و عرفانهای مختلف در استان البرز، بنیاد مهدویت استان البرز دوره های نقد مذاهب و فرق را به صورت مجزا و تخصصی با حضور اساتید طراز اول کشوری به صورت مجازی برگزار می نماید ۱.دوره شیعه شناسی ۲.دوره نقد اهل سنت🕌 ۳.دوره نقد عرفانهای نوظهور☯ ۴.دوره نقد مسیحیت تبشیری✝ 🔖 به همراه اعطای مدرک پایان دوره 📌علاقه مندان به هر یک از دوره های نامبرده جهت ثبت نام با شماره ۰۹۳۷۴۲۰۰۹۴۵ واحد پژوهش بنیاد مهدویت استان البرز تماس حاصل نمایند. 🔸نکات مهم لطفا توجه داشته باشید هر نفر فقط در یک دوره می تواند شرکت کند. تعداد ثبت نام شوندگان محدود و تا پایان مدت ۶/۲۰ خواهد بود. هزینه دوره پنجاه هزار تومان می باشد. واریز هزینه به شماره کارت بانک صادرات ۶۰۳۷۶۹۱۹۸۰۰۵۷۵۴۱ در صورت واریز هزینه پیامک ارسال شود.
▪️ ◾️ ◼️ ⬛️ داستان ، داستان یک منتظر است در پیچ و خم برج انتظار قسمت یازدهم_ بعد از نماز، مراسم باشکوهی به مناسبت ولادت امیرالمؤمنین امام علی علیه السلام برگزار شد. سخنران در ابتدا، ده دقیقه ای در وصف کرامات و حقانیّت امیرالمؤمنین صحبت کرد. از ولادت در کعبه تا شهادت در محراب، از پیمان اُخوت با حضرت محمد صلی الله تا لیاقت همسری با فاطمه زهرا، از دلیری در میدان جنگ تا نرمی در میان ایتام، از رشادت در خیبر تا ناشناس رفتن به در خانه ی فقرا، از بالا رفتن دست علی در غدیر تا بستن دست علی در سقیفه، از خوابیدن در بستر مرگ به جای پیامبر تا خانه نشینی برای حفظ زحمات پیامبر . آنقدر گفت و گفت که خسته شد از گفتن و در میان راه ماند و ختم کرد به این کلام پیامبر اکرم که "علیٌ معَ الحقِّ و الحقُّ معَ علیِّ یَدورُ حَیثُما دَارَ". علی با حقّ است و حقّ با علی است هرکجا باشد حقّ هم آنجاست. سپس مدّاح در وصف امیرالمؤمنین امام علی علیه السلام اشعاری از مرحوم شهریار را خواند:" علی ای همای رحمت". تقریباً همه ی معتکفین این شعر مرحوم شهریار را حفظ بودند و با مداح همخوانی میکردند. ترکیب صدای زنانه با صدای مردانه که از آن سوی پرده، همنوایی میکردند صحنه ای با شکوه را در مصلی رقم زده بود؛ گویی محشری بر پا شده بود و عاشقان و محبّان علی در صحرای محشر تنها دستاویز خود برای رهایی از دوزخ را صدا میزدند و علی علی میگفتند. کم کم، نداهای یا علی یا علی، به فریادها و ضجّه های یا علی یا علی تبدیل شد. در میان شادی و سرور ولادت چنین انسان برجسته ای، اشکهای تمنای درماندگان و متوسّلین به امیرالمؤمنین جاری بود که همچون بیچارگانی که فرصتی برای توبه و بازگشت نداشته باشند، آخرین امیدهای خود را مضطرّانه به او عرضه میداشتند. صدای گریه ی بزرگترها و کودکان چنان به هم آمیخته شده بود که قابل تشخیص نبود. مداح آهنگ صدایش را به آرامی فرونشاند و آتشی را که برپا کرده بود در میان آه و اشک معتکفین خاموش کرد! ادامه دارد... @alborzmahdaviat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴 سلوک مهدوی با عرفان عاشورایی جلسه ی یازدهم بی بصیرتی یعنی ... کاری از واحد آموزش بنیاد فرهنگی حضرت مهدی موعود عجل الله تعالی فرجه الشریف 🎤 حجه الاسلام و المسلمین استاد عسکری 🏴 @alborzmahdaviat
▪️ ◾️ ◼️ ⬛️ داستان ، داستان یک منتظر است در پیچ و خم برج انتظار قسمت دوازدهم_ کم کم همه، بساط شام را باز کردند و مشغول خوردن شدند. عده ای هم که روزه بودند، افطار کردند. من هم سفره ام را باز کردم تا چیزی بخورم. نان سنگک، پنیر، سبزی و خرما. زیر چشمی نگاهی به ملکه کردم. هیچ چیز برای خوردن نداشت و فقط به سفره ی من نگاه میکرد. تعارف کردم و ملکه بدون هیچ مکثی مشغول خوردن شد. لقمه های بزرگ برمیداشت و سریع میجوید و قورت میداد و بلافاصله لقمه ی بعدی را میگرفت. احساس کردم به شدت گرسنه است. با خود فکر کردم اگر اینگونه پیش برود، غذای سه روز من همین امشب تمام میشود. اما ملکه گرسنه بود، دلم برایش سوخت. با خود حساب کردم که اگر تغذیه ام تمام شود، مقداری پول همراهم هست. مغازه ی نانوایی و بقّالی هم نزدیک بود و دم در مصلی بعضیها بودند که برای معتکفین از بیرون خرید میکردند، فقط باید لیست سفارشات را به انتظامات میدادیم و هزینه اش را پرداخت میکردیم؛ از این بابت نگرانی نداشتم، خدا روزی رسان هم بود. سفره را به طرف ملکه باز کردم و خودم کم کم از خوردن دست کشیدم. او تمام محتوای سفره را خورد، یکی و نصفی نان سنگک، نصف قالب پنیر و همه سبزی و حدود ده عدد خرما. چیزی که فکر میکردم برای سه روز من کافی باشد، در عرض نیم ساعت جلوی چشمم تمام شد! با تعجب به او نگاه میکردم که با این لاغری و شکم چسبیده به پشت این همه غذا را کجا فرستاد! آشپزخانه درست رو به روی ما بود. میشد غذا گرم کرد و آب جوش و چای هم بود. بعد از شام، همه لیوان به دست به آنجا رفتند تا چای بگیرند. من هم لیوان را برداشتم و به آنجا رفتم تا برای ملکه چای بیاورم. زمان رفت و برگشت از میان جمعیت و با آن همه ازدحام داخل آشپزخانه، یک ربع شد. به سختی از میان جمعیت خود را به ملکه رساندم و لیوان چای را به او دادم. در میان راه چای تقریباً ولرم شده بود. ملکه چای را به یکباره نوشید و دوباره چای خواست! باورم نمیشد دوباره باید میرفتم. ازدحام داخل آشپزخانه از قبل هم بیشتر شده بود و تازه خودم هم هنوز چای نخورده بودم و از همه بدتر اینکه فقط دو ساعت از اعتکاف گذشته بود و هنوز سه روز، یعنی 72 ساعت دیگر مانده بود! مدتی گذشت؛ آنقدر رفتم و آمدم که دیگر خسته شدم. ساعت از ده شب گذشته بود. کمی دراز کشیدم و به سقف شبستان خیره شدم، با خود فکر کردم که از این رفتنها و آمدنها و ازدحام مسیر و شلوغی آشپزخانه نباید دلخور شوم؛ تمرینی است برای رفتن از مسیر های پر ازدحام و شلوغ! ملکه همچنان نشسته بود و با تعجب به اطرافیان نگاه میکرد. ادامه دارد... @alborzmahdaviat
🔻عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ سِنَانٍ عَنْ رَجُلٍ قَالَ سَأَلْتُ عَنْ أَبِي عَبْدِ اللَّهِ سلام الله علیه فِي قَوْلِهِ تَعَالَى- وَ مَنْ قُتِلَ مَظْلُوماً فَقَدْ جَعَلْنا لِوَلِيِّهِ سُلْطاناً فَلا يُسْرِفْ فِي الْقَتْلِ إِنَّهُ كانَ مَنْصُوراً قَالَ ذَلِكَ قَائِمُ آلِ مُحَمَّدٍ يَخْرُجُ فَيَقْتُلُ بِدَمِ الْحُسَيْنِ سلام الله علیه فَلَوْ قَتَلَ أَهْلَ اَلْأَرْضِ لَمْ يَكُنْ مُسْرِفاً وَ قَوْلُهُ فَلاٰ يُسْرِفْ فِي اَلْقَتْلِ لَمْ يَكُنْ لِيَصْنَعَ شَيْئاً يَكُونُ سَرَفاً ثُمَّ قَالَ أَبُو عَبْدِ اَللَّهِ سلام الله علیه يَقْتُلُ وَ اَللَّهِ ذَرَارِيَّ قَتَلَةِ اَلْحُسَيْنِ سلام الله علیه بِفَعَالِ آبَائِهَا. راوی می گوید از امام صادق سلام الله علیه از تفسير آيه شريفه: {وَ مَنْ قُتِلَ مَظْلُوماً فَقَدْ جَعَلْنا لِوَلِيِّهِ سُلْطاناً فَلا يُسْرِفْ فِي الْقَتْلِ إِنَّهُ كانَ مَنْصُوراً} پرسيدم. حضرت فرمود: مقصود از «ولى» قائم آل محمّد صلّى اللّه عليه و آله است كه به خون خواهى حضرت سيّد الشهداء سلام الله علیه خروج نموده و شروع به كشتن مى‌نمايد به طورى كه اگر اهل زمين را بكشد اسراف نكرده است. و در ذيل اين فقره از آيه {فَلاٰ يُسْرِفْ‌ فِي اَلْقَتْلِ‌} مى‌فرمايد: حضرت قائم سلام الله علیه اقدام به چيزى كه اسراف محسوب شود نمى‌كند. سپس امام صادق سلام الله علیه فرمود: به خدا قسم حضرت قائم سلام الله علیه اعقاب كشندگان سيّد الشّهداء سلام الله علیه را به واسطه عمل آباء و اجدادشان خواهد كشت. کامل الزیارت ج ۱ ص ۶۳ http://eitaa.com/joinchat/3866755103C32c6614f49 🏴 @alborzmahdaviat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴 سلوک مهدوی با عرفان عاشورایی جلسه ی دوازدهم اگر الان یاری نکنی، وقتی خواهی آمد که دیر شده کاری از واحد آموزش بنیاد فرهنگی حضرت مهدی موعود عجل الله تعالی فرجه الشریف 🎤 حجه الاسلام و المسلمین استاد عسکری 🏴 @alborzmahdaviat
▪️ ◾️ ◼️ ⬛️ داستان ، داستان یک منتظر است در پیچ و خم برج انتظار قسمت سیزدهم_ تمام دور و بری های ما مشغول عبادت بودند. صدای زیارت عاشورا و دعای جوشن کبیر، دعای فرج خواندنهای گروهی و صدای گریه ی حاجتمندان شنیده میشد. کم کم بعضی از لامپ های بالای سرمان را خاموش کردند، تا هرکس میخواهد، بخوابد و هرکس میخواهد، نیایش کند. در تاریکی شب، صدای هیاهوی بچه ها و گریه های گاه و بیگاه آنها که با صدای گریه و شیون دردمندان آمیخته شده بود، قلب را به تکاپو میانداخت. همانطور که دراز کشیده بودم و سقف را نگاه میکردم، به یاد حاجت خودم افتادم. وقت خوابیدن نبود، زمان مناجات بود. بلند شدم و سریع سجاده ام را پهن کردم تا نماز شب سیزدهام رجب را به جا آورم؛ دو رکعت نماز در هر رکعت سوره حمد و یس و تبارک الله و توحید. نماز طولانی ای بود و سوره های بلند را باید از روی قرآن میخواندم. تکه های کاغذ را لای قرآن گذاشتم تا سوره های یس و تبارک الله را در حین نماز به راحتی پیدا کنم و قرآن به دست ایستادم و قامت بستم. با تمام وجود تکبیره الاحرام گفتم و وارد نماز شدم. با بسم الله الرحمن الرحیم گفتن، گویی وارد فضای جدیدی شدم. بعد از حمد، سوره یس و تبارک الله را از روی قرآن خواندم و بعد توحید را گفتم و به رکوع رفتم. با وجودیکه رکعت اول خیلی طول کشید، اما احساس خوبی داشتم و آنقدر سرخوش بودم که وقتی به رکوع رفتم، آرزو کردم که ایکاش میشد در رکوع هم همانقدر بمانم. بعد از رکوع به سجده رفتم و برخاستم و دوباره به سجده رفتم و در حالیکه سر از پا نمیشناختم، دوباره قیام کردم و با اشتیاق خاصی رکعت دوم را هم، مثل رکعت اول به جا آوردم و بعد از توحید، قنوت را هم خواندم و به رکوع رفتم و برخاستم و به سجده رفتم و نشستم و دوباره به سجده رفتم. در سجده دوم توانِ سر از مُهر برداشتن، نداشتم؛ احساس میکردم باید با تمام وجود، عبودیتم را به خدا اثبات کنم و هر چه میخواهم در همین لحظه ی طلایی از خدا بخواهم. آنقدر "یا ربّ یا ربّ" گفتم که دیگر توانِ ماندن در سجده را نداشتم. خون در سرم جمع شده بود و نفسم به شماره افتاده بود. با حالت التجاء بلند شدم و تشهد و سلام نماز را گفتم. چشم هایم را بسته بودم، احساس میکردم هزار پله ی برج را بالا رفته ام؛ خوشحال بودم. نمیدانستم از خدا چه بخواهم تا اجابت شود؛ بی اختیار به یاد ملکه افتادم، چشمهایم را باز کردم و به او نگاه کردم. ملکه با حالت خاصی به من نگاه میکرد و در حالیکه با دست، مقنعه اش را می کشید گفت: روسری اضافه داری؟ ادامه دارد... @alborzmahdaviat
باسلام و احترام خدمت والدین گرامی ثبت نام پیش دبستانی سلاله نور با رعایت پروتکلهای بهداشتی و ظرفیت محدود تا ۲۸شهریورماه تمدید شد. قابل ذکر است انتخاب نوع آموزش بصورت حضوری و یا مجازی کاملا اختیاری است. شرایط پذیرش کودک: ۱_تمام وسایل از جمله صندلی ها و میزها هر جلسه قبل و بعد از حضور کودکان ضدعفونی خواهد شد. 🌹🌹🌹 ۲_ در بدو ورود دمای بدن کودک از طریق تب سنج دیجیتالی غیرتماسی کنترل میشود. همچنین دستان کودکان در بدو ورود و در چندین نوبت در طول روز ضدعفونی می شود.🌸🌸۳_کارکنان و همکاران حتما ماسک می زنند. البته بهتر است که کودکان هم ماسک یا کلاه شیلددار داشته باشند. ۴_ دم در کودک پذیرش می شود و در پایان کلاس نیز دم در کودک به والدین تحویل داده خواهد شد. ۵_با توجه به اینکه تعداد کودکان کم هستند، چیدمان میزها حتما با فاصله گذاری خواهد بود. قابل ذکر است ظرفیت کلاسها بسیار بسیار محدود می باشد. قابل ذکر است با توجه به اهمیت آموزش دوره پیش دبستانی، تمامی معلمان پیش دبستانی مجموعه سلاله نور بسیار مجرب و با سابقه هستند.تمامی سرفصلهای مربوط به دوره پیش دبستانی بطور کامل و دقیق با نوآموزان کارمی شود.
▪️ ◾️ ◼️ ⬛️ داستان ، داستان یک منتظر است در پیچ و خم برج انتظار قسمت چهاردهم_ با شنیدن درخواست ملکه، دنیا روی سرم خراب شد. انگار از پله ی هزارم به پله ی اول پرتم کردند. تازه فهمیدم تمام مدتی که من در نماز بودم و از طول کشیدن نمازم لذت میبردم، چقدر ملکه در رنج بوده تا نماز من تمام شود و درخواست خود را بگوید. مثل اینکه کسی در پله ی اول زیر دست و پا له شود و تو بیخیال او، پله ها را یکی پس از دیگری طی کنی! اصلاً انسانی نبود. مقنعه برای صورتش تنگ بود و چانه اش را فشار میداد. آرزو کردم که ایکاش قبل از شروع نماز، کمی با ملکه حرف میزدم و با کسب اجازه از او وارد نماز میشدم و ایکاش روسری اضافه با خود آورده بودم! نیرویی از درون مثل خوره وجودم را میخورد، باید کاری میکردم. سریع بلند شدم و از دور و بری هایم پرس و جو کردم، هیچکس روسری اضافه نداشت. تنها چیزی که به ذهنم رسید این بود که با وسیله ای کمی مقنعه ی ملکه را گشادتر کنم. بعد از نیم ساعت جستجو، بالاخره یک بشکاف پیدا کردم. به سرعت به طرف ملکه برگشتم و از او خواستم مقنعه اش را درآورد تا مقنعه را از قسمت چانه گشادتر کنم. ملکه با اکراه مقنعه اش را درآورد و در حالیکه چادرش را روی سرش انداخته بود، آن را به من داد. بی اختیار چشمم به موهای ملکه افتاد. با وجودیکه سن و سالی از او گذشته بود، اما در بین موهای پرپشت و طلایی اش تک و توک موی سفید دیده میشد. صورت ملکه در میان موهای مجعد و طلایی اش زیباتر و جوانتر به نظر میرسید. در حین درست کردن مقنعه به او گفتم، چرا مقنعه ای به این تنگی گرفته اید و ملکه با حالت سرافکندگی گفت که آن را کسی به او داده و خودش نخریده است. معلوم بود که سایه ی سیاه فقر سالها بر سر ملکه بوده است. دوست نداشتم از زندگی اش سؤالی بپرسم، مطمئن بودم که به اندازه ی یک کتاب هزار صفحه ای، حرف برای گفتن خواهد داشت و صد درصد، بیشتر آنها از موضوع مقنعه دردناکتر هستند. قلبم طاقت اینهمه رنج و اندوه را نداشت، غم خودم برایم بس بود. بعد از درست کردن مقنعه، ملکه آنرا به سر کرد و با حالت رضایت از من تشکر کرد. صورتش نسبت به قبل بازتر شده بود؛ معلوم بود چقدر مقنعه برایش تنگ بوده است. من معنی تنگی و له شدن را درک میکردم! ادامه دارد... @alborzmahdaviat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴 سلوک مهدوی با عرفان عاشورایی جلسه ی سیزدهم قبل از اینکه امام به اصطرار برسدو صدای مظلومیتشان بلند بشود، باید در رکاب امام بود. کاری از واحد آموزش بنیاد فرهنگی حضرت مهدی موعود عجل الله تعالی فرجه الشریف 🎤 حجه الاسلام و المسلمین استاد عسکری 🏴 @alborzmahdaviat
▪️ ◾️ ◼️ ⬛️ داستان ، داستان یک منتظر است در پیچ و خم برج انتظار قسمت پانزدهم_ ساعت از دوازده گذشته بود، دراز کشیدم تا کمی استراحت کنم و دوباره برای عبادت بلند شوم. میخواستم تا خود صبح عبادت کنم. چشمهایم را بستم؛ فکر میکردم که چه دعاهایی بخوانم بهتر است که ناگهان با صدای کسی بیدار شدم که ما را برای نماز شب بیدار کرد. نگاهی به ساعت روبه رویم انداختم؛ ساعت سه و نیم صبح بود. باورم نمیشد سه ساعت خوابیده بودم. تمام لامپهای مصلی خاموش بود و از حیاط، نور کمی به داخل روشنایی میداد. ملکه در کنار ستون خوابیده بود و برای اینکه پایش به سر کسی نخورد آنها را داخل شکمش جمع کرده بود. دور تا دور مصلی، همه بدون هیچ نظم و قاعدهای کنار هم خوابیده بودند؛ معلوم بود کسی از روی برنامه ریزی نخوابیده و هر کسی در گوشه ای خوابش برده است. آنهایی که میخواستند نماز شب بخوانند بلند شدند و مثل مردگانی که از قبرهای خود محشور شده باشند، گیج و مبهوت به اطراف نگاه میکردند. آرام آرام از میان جمعیتی که خوابیده بودند، رد شدم تا دست و پای کسی را لگد نکنم. به در خروجی که رسیدم سوز سرما به صورت خورد. هوا بسیار سرد بود، چادرم را به روی صورتم کشیدم و به سرعت به طرف وضوخانه به راه افتادم. در مسیر وضوخانه از شدت سرما همه، اعم از زن و مرد، خود را میان چیزی پوشانده بودند به طوری که چهره ی کسی معلوم نبود. حال و هوای خاصی داشت. احساس میکردم در میان کوچه پس کوچه های شهر کوفه هستم. نمیدانم این احساس از کجا نشأت میگرفت، شاید برای این بود که همیشه در فیلمهای تاریخی، غربت و تنهایی آدمهای بزرگ را با انسانهایی نشان میدادند که با چهره ی پوشیده و بی تفاوت از کنار آنها عبور میکنند تا به آنها آشنایی ندهند و چه کسی غریبتر و تنهاتر از مولای موحدان امیرالمؤمنین علی علیه السلام در کوچه های شهر کوفه! ادامه دارد... @alborzmahdaviat
🔹رهبر معظم انقلاب اهانت به گناهی بزرگ و نابخشودنی.... http://eitaa.com/khadem313arbab 🏴 @alborzmahdaviat
▪️ ◾️ ◼️ ⬛️ داستان ، داستان یک منتظر است در پیچ و خم برج انتظار قسمت شانزدهم_ وقتی به شبستان برگشتم، عده ی بیشتری برای نماز شب و سحری خوردن بیدار شده بودند و لامپهای بیشتری هم روشن شده بود تا کم کم همه بیدار شوند. از گوشه و کنار، صدای مناجات شنیده میشد. عده ای رادیو هم آورده بودند. از میان جمعیتِ نشسته و خوابیده، به سختی خود را به کنار ستون خودم رساندم. ملکه هنوز خواب بود. در کنار او جایی به اندازه نشستن یک نفر بود، همانجا به نماز ایستادم و دو رکعت نماز شب به جا آوردم و به همین ترتیب چهار نماز دو رکعتی خواندم. چیزی به أذان نمانده بود، باید سحری میخوردم اما چیزی برای خوردن نداشتم. شب قبلش تمام آذوقه ای را که فکر میکردم برای سه روز بس باشد، ملکه نوش جان کرده بود. با ناامیدی سفره ام را باز کردم و به داخل آن نگاه کردم، چند تکه نان ته سفره باقی مانده بود. با این چند تکه نان، بعید بود بتوانم تمام طول روز را دوام بیاورم اما از هیچی بهتر بود. آرام آرام آنها را خوردم. در ته ساک دستی ام دستمال کاغذی داشتم. دستم را داخل ساک کردم تا دستمالی بردارم که متوجه چیزی شدم؛ یک بسته ی کوچک بادام، کشمش، پسته و گردو. باورم نمیشد بیشتر شبیه معجزه بود؛ مثل اینکه در میان راه مانده باشی و یارای بلند شدن نداشته باشی، ناگهان دستی بیاید و بلندت کند. هرچه فکر کردم یادم نیامد چه زمانی این بسته را داخل ساک گذاشته ام که یکمرتبه یادم افتاد لحظه ی آخر، وقتی داشتم از داخل اتاق بیرون می آمدم، مادرم ساک دستی ام را گرفت و آنرا تا دم در برایم آورد. کار، کار خودش بود. قبلاً هم سابقه ی این کارها را داشت. با سرعت آنها را خوردم و مقداری هم برای صبحانه ی ملکه نگه داشتم. قصد نداشتم او را برای سحری بیدار کنم، او پیرتر از آن بود که روزه بگیرد و ضعیفتر از آن، که گرسنگی را تحمل کند. از دختر جوانی که کِتری به دست چای پخش میکرد، یک لیوان چای گرفتم و نوشیدم. زمانی تا أذان صبح باقی نمانده بود. دو رکعت نماز شفع را به جا آوردم و یک رکعت نماز وتر را شروع کردم. در قنوت نماز وتر باید چهل مؤمن را دعا میکردم اول از همه، امام زمان را دعا کردم و برای تعجیل در ظهور حضرت حجّت به خدا التماس کردم، بعد مادر و پدرم را و بی اختیار برای ملکه دعا کردم. برای صبحانه ی ملکه چیزی نداشتم، پول زیادی هم به همراه نداشتم و از همه سختتر و نگران کننده تر اینکه هنوز سه روز دیگر در پیش داشتیم. از خدا خواستم فرجی کند و دیگر یادم رفت بقیه مؤمنین را دعا کنم، به رکوع رفتم و وقتی از رکوع بلند شدم، صدای الله اکبر مؤذن در فضای مصلی پیچید. نماز را تمام کردم در حالیکه باور داشتم خداوند رزّاق است. ادامه دارد... @alborzmahdaviat
مهدویت ضامن شکل‌گیری یک نظام الهی به سرپرستی فقیه جامع الشرایط است که حرکت جامعه اسلامی را در جهت آرمان‌های قرآنی و مهدوی قرار داده, امت را برای فراهم کردن زمینه های ظهور مهدی علیه السلام و حکومت جهانی او بسیج می کند. 🏴 @alborzmahdaviat
▪️ ◾️ ◼️ ⬛️ داستان ، داستان یک منتظر است در پیچ و خم برج انتظار (روز سیزدهم رجب) قسمت هفدهم_ قبل از أذان، خانمهای انتظامات همه را برای نماز جماعت بیدار کردند. ملکه تازه از وضوخانه برگشته بود؛ نشسته بود و با تعجب به من نگاه میکرد که چرا برای سحری خوردن صدایش نکردم! سرم را بلند نکردم تا مجبور نشوم توضیحی بدهم. با صدای بلند به پیرزن کنار دستی ام گفتم روزه ی ایام اعتکاف مستحّب است و واجب نیست. این را گفتم و سریع مشغول ذکر شدم. ملکه مثل کسی که قانع نشده باشد به من چپ چپ نگاه میکرد. نمیتوانستم به او بگویم اگر هم صدایت میکردم چیزی برای خوردن نبود! نماز جماعت صبح با شکوه و معنویت خاصی اقامه شد. بعد از نماز، دعاهای ماه رجب را همه با هم زمزمه کردیم و مشغول ذکر تسبیحات فاطمه زهرا شدیم. در وسط ذکر بودم که متوجه شدم، ملکه با انگشتان دستش ذکر میگوید، قبلاً دیده بودم کسانی که عمداً با انگشتان دستشان ذکر میگویند و اینکار را برای مشارکت انگشتان در ثواب ذکر و شهادت آنها در روز جزا انجام میدهند، اما اینبار به شدّت از دیدن این صحنه ناراحت شدم؛ نه تسبیحی و نه سجّاده ای و نه حتّی چادر نمازی، تنها یک ساک خالی! با همان چادر مشکی ای که داشت نماز میخواند که آنهم دائم از روی سرش سُر میخورد. دیگر طاقت نداشتم، تصمیم خود را گرفتم، باید از ملکه درباره وضعیت زندگی اش سؤال میکردم. این بی تفاوتی آزار دهنده بود! بعد از نماز ملکه دوباره خوابید. من با وجودیکه به شدت احساس خواب آلودگی میکردم، اما فکر تهیه ی صبحانه ی ملکه، مانع خوابیدنم میشد. مقدار کمی پول به همراه داشتم، به طرف در خروجی شبستان رفتم و از یکی از خانمهای انتظامات خواستم سفارش مرا هم در لیست مقابلش بنویسد؛ یک عدد نان بربری و مقداری پنیر. هزینه را هم پرداخت کردم و به سمت ستون خودم برگشتم. یک ساعتی طول میکشید تا سفارش هر کس را به او تحویل دهند. آرام به کنار ملکه برگشتم و مفاتیح را باز کردم و از میان ادعیه ها شروع به خواندن دعای جوشن کبیر کردم. چند فراز از جوشن کبیر را خوانده بودم که بی اختیار اشکهایم جاری شد. در دوران دبیرستان عربی را خوب یاد گرفته بودم و به همین علت معانی قرآن و ادعیه را تا حدودی میفهمیدم. در همان چند فراز اول متوجه شدم که تمام آنچه میخواستم به خدا عرضه کنم، در این فرازها وجود دارد و چه رابطه ی عاشقانه و مؤدبانهای بین مخلوق و خالق بر قرار میشد. گویی اولین باری بود که این دعا را میخواندم؛ برایم تازگی داشت. کنجکاو شدم که این دعا از چه کسی است! به اول دعا برگشتم؛ نوشته شده بود دعای جوشن کبیر منسوب به حضرت سَیّدُ السّاجِدین است و او از اجداد بزرگوارش نقل کرده است که این دعا را حضرت جبرئیل در یکی از جنگها برای پیامبر اکرم آورد که از سنگینی جوشن، بدن مبارکش به درد آمده بود. سلام خدا را به او رساند و عرض کرد که:" خداوند میفرماید بِکَن این جوشن را و بخوان این دعا را که او امان است برای تو و امت تو". چقدر در آن برج به این جوشن کبیر نیاز داشتم! دعای بی نظیری بود؛ دقیقاً همان احساس امن و امان را در خواننده القاء میکرد. بعد از هر فراز که مزیّن به اسماء الهی بود، ذکر "سُبحانَکَ یا لااله الّا انت الغَوث الغَوث خَلِّصنا مِنَ النّار یا ربّ" تداعی کننده ی همان ندایی بود که در درون، فریاد کمک و دادخواهی سر داده بود و از شعله ی گناه و سرکشی نفس، امان میخواست. چه تناسب زیبایی بود بین فرازهای این دعا و عظمت و مجد پروردگار، و بعد فریادهای "الغوث الغوث" بنده ی گناهکار! دوباره دعا را از نو شروع کردم. به "یا رازقَ کُلِّ مَرزوق " در فراز یازدهم که رسیدم، همانجا متوقف شدم. برای چند لحظه چشمهایم را بستم و سعی کردم به چیزی فکر نکنم که یکمرتبه از بخش انتظامات مرا صدا زدند؛ سفارش خرید من آماده بود. به سرعت به سمت در رفتم و سفارشم را تحویل گرفتم. همراه نان و پنیر مقداری هم خرما گذاشته بودند که فاتحه ای بود. در راه فاتحه ای خواندم و سر جایم برگشتم. خوشحال بودم؛ رزق ملکه رسیده بود. ادامه دارد.... @alborzmahdaviat
‏ عجیب است فرانسوی ها که در تولید بهترین عطرها،شُهره ی خاصّ و عامند، هنوز نمی دانند وقتی شیشه ی عطری را بشکنی،بویش بیشتر در فضا می پیچد! 🏴 @alborzmahdaviat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
▪️ ◾️ ◼️ ⬛️ داستان ، داستان یک منتظر است در پیچ و خم برج انتظار قسمت هجدهم_ وقتی به ستون خودم رسیدم، ملکه آنجا نبود. معلوم بود که به وضوخانه رفته است، معتکف جای دیگری برای رفتن ندارد. به سرعت به طرف آشپزخانه رفتم و برای ملکه چای آوردم. وقتی برگشتم، ملکه قبل از من رسیده بود. سفره را برایش پهن کردم و نان و پنیر و خرما و چند عدد بادام و گردو برایش گذاشتم و لیوان چای را هم به دستش دادم. ملکه شروع به خوردن کرد. دور و بر ما همه روزه بودند، اما کسی سر بلند نکرد تا ملکه راحت صبحانه بخورد. او با چنان ولعی صبحانه میخورد که گویی شب قبل چیزی نخورده بود. با خود فکر کردم شاید ملکه مشکل تیروئید دارد و سوخت و ساز بدنش بالا است که اینهمه اشتها دارد. او همه ی محتویات سفره را خورد و گَرد نان داخل سفره را هم با انگشت جمع کرد و درون دهانش ریخت و در نهایت دستهایش را بالا برد و خدا را شکر کرد. از من هم تشکر کرد. من در تمام مدت سرم روی مفاتیح بود اما حواسم به او بود، میخواستم به هر نحوی که شده سر صحبت با ملکه را باز کنم. سفره را به سرعت جمع کردم و دوباره مشغول دعا شدم. ملکه لیوان چای را به طرفم دراز کرد و گفت یکی دیگه! خواستم بلند شوم و برایش چای بیاورم که کنار دستی ام به من اشاره کرد که فلاسک چای به همراه دارد. فلاسک را به من داد تا آنرا در آشپزخانه پر کنم و کنار ملکه بگذارم و مجبور نباشم دائم به آشپزخانه بروم. چقدر از دیدن فلاسک چای خوشحال شدم. هرگز فکر نمیکردم که داشتن فلاسک چای اینقدر میتواند لذت بخش باشد. مثل اینکه بر روی پله های یک برج مانده باشی و توان بالا رفتن نداشته باشی، ناگهان دری مقابلت باز شود و ببینی بالابری آنجا هست و کسی دست ترا بکشد و به درون بالابر ببرد! وقتی به آشپزخانه رسیدم خیلی ها آنجا بودند؛ کسانی که برای بچه های کوچکشان شیر داغ میکردند و آب جوش میگرفتند و آنهایی که برای مُسن های معتکف آب و چای میبردند. فلاسک را پر از چای کردم و به طرف ستون خودم پیروزمندانه حرکت کردم؛ خوشحال و شادمان از اینکه فلاسکی پر از چای در دست دارم. ملکه از دور فلاسک را دید و چشمانش خندید؛ او بیش از من به بالابر نیاز داشت. او پشت سر هم چند لیوان چای نوشید. دوباره مشغول خواندن دعای جوشن کبیر شدم اما در فراز یازدهم دعا مانده بودم و یارای ادامه دادن نداشتم؛ میخواستم با ملکه حرف بزنم. ادامه دارد... @alborzmahdaviat
در توقیعی که از طرف حضرت صاحب علیه السلام صادر شد؛ در آنها ( و برای پیدا کردن هدایت ) به راویان حدیث ما مراجعه کنید؛ چون انها حجت من بر شما هستند و من حجت خدا بر شما هستم. 🏴 @alborzmahdaviat
▪️ ◾️ ◼️ ⬛️ داستان ، داستان یک منتظر است در پیچ و خم برج انتظار قسمت نوزدهم_ وقتی ملکه از چای سیراب شد، آرام آرام به او نزدیکتر شدم و با احتیاط پرسیدم: شوهر و فرزند دارید؟ او گفت که همسرش فوت کرده و سه پسر و یک دختر دارد. به نظر همه چیز طبیعی بود. از او پرسیدم: همسرت حقوقی برایت گذاشته است؟ که گفت نه. گفتم: پس خرجت را چه کسی میدهد؟ گفت: پسرانم. خیالم راحت شد. تا چند دقیقه ی پیش خیلی ناامید بودم اما با شنیدن این حرف کمی آرامتر شدم. دیگر دوست نداشتم ادامه بدهم، مفاتیح را باز کردم و مشغول خواندن ادامه ی دعای جوشن کبیر شدم. به فراز شانزدهم "یا ذَالعَفو و الغُفران" که رسیدم، گویی خیالم راحت شد، احساس آرامش و خواب آلودگی میکردم. مفاتیح را بستم و دراز کشیدم، میخواستم بخوابم. ملکه هم دراز کشید. آرام به ملکه گفتم: شما که در این سن و سال اینقدر زیبا هستید حتماً در جوانی محشر بوده اید! ملکه با حسرت سری تکان داد و گفت: روزی در روستای خود، به زیبایی شُهره عام و خاص بودم. گفتم: اهل کدام شهر هستید؟ گفت همدان، روستای حیران. بی اختیار به یاد قصه ها و خاطرات قدیمی ها افتادم؛ با تمام وجود دوست داشتم از گذشته ی ملکه بدانم و با اینکه خوابم می آمد، مشتاق شنیدن بودم. میترسیدم فرصت دیگری برای حرف زدن پیدا نکنم. از ملکه خواستم از دوران کودکی اش برایم تعریف کند. ملکه که گویی منتظر گوشی برای شنیدن بود، بی هیچ مقدمه ای گفت: ما خیلی فقیر بودیم! این را گفت و آه سردی کشید و ادامه داد: "من و خواهر و سه برادرم همیشه گرسنه بودیم، پدرم کارگر بود و بر روی زمینهای مردم کار میکرد و مزد کمی میگرفت. من از همه خواهر و برادرانم بزرگتر بودم. ده سال داشتم که کم کم در خانه های مردم شروع به کار کردم. از رخت و ظرف شستن و بچه داری گرفته تا بارکشی از خانهای به خانه ی دیگر، حتی به مزرعه سر زمین هم میرفتم، با وجود این ما همیشه گرسنه بودیم". حرفهای ملکه دردناک بود، او زیر دست و پای سرنوشت، استخوان ترکانده بود! دیگر خواب از سرم پرید. بلند شدم و نشستم. ملکه هم بلند شد و نشست. ساعت ده صبح بود. دختر بچه های ده دوازده ساله با شادی و خوشحالی از این که معتکف هستند، در شبستان قدم میزدند و با یکدیگر صحبت میکردند. دوست داشتم فقط به آنها نگاه کنم. مفاتیح را بستم و محو تماشای آنها شدم. ملکه هم با حسرت به آنها نگاه میکرد. با اندوه سری تکان داد و گفت: دوازده ساله بودم که از گوشه و کنار وصف زیبایی ام را میشنیدم. به هر کجا که میرفتم، نگاه های متعجّب زنان و نگاه های خیره ی مردان را حس میکردم. در خانه آینه نداشتیم و در خانه های دیگران هم فرصتی نداشتم تا خودم را در آینه ببینم اما یک روز که همراه یکی از زنان روستا برای کار به خانه ی کسی رفته بودم، برای چند لحظه خودم را در آینه ی روی تاقچه دیدم. ملکه چشمان پیرش را خُمار کرد و گفت: از زیبایی خودم به وجد آمدم. چشمانم درشت و کشیده بود؛ عسلی خوش رنگ با مژه های بلند فرخورده، که به زیبایی چشمهایم افزوده بود. صورتم مثل گل صورتی شفّاف و بشّاش بود و لبها و بینی ام در نهایت ظرافت خلق شده بود. هرگز چنین تصوری از صورتم نداشتم. نسبت به سن و سالم خوب رشد کرده بودم و از همه ی همسالانم بلندتر بودم. موهایم بلند و پر پشت و طلایی بود و هر کاری میکردم باز هم مقداری از زیر روسری بیرون میزد. زنان روستا به مادرم تذکر داده بودند که بیشتر مراقب دخترش باشد و کم کم مادرم مانع رفتن من به خانه های دیگران میشد. ملکه آهی کشید و گفت: اما من زیر بار نمیرفتم، چون در خانه ی ما از غذا خبری نبود، اما وقتی درخانه های دیگران کار میکردم، غذای خوبی به من میدادند. بارها از مادرم کتک خوردم، اما حرف مادرم را گوش نمیکردم، تحمل گرسنگی را نداشتم. یک روز، وقتی در حیاط خانه مشغول کار بودم از مادرم شنیدم که به زن همسایه میگفت، باید دخترم را زود شوهر بدهم تا کار دستمان ندهد. با شنیدن این حرف خوشحال شدم؛ از خانه ی پدرم خیری ندیده بودم، میخواستم بروم. ملکه چشمهایش را بست و گفت: ایکاش در خانه پدرم میماندم! گویی ملکه به اشتباه پله هایی را طی کرده بود که به قعر زمین راه داشت. ادامه دارد... @alborzmahdaviat
فصلنامه انتظار موعود شماره 66 چکیده: یکی از دستورهای قرآن به مومنان در آیه ۲۰۰ سوره آل عمران امر به صبر و پایداری و در کنار آن مصابره و مرابطه است. بر اساس دیدگاه صاحب نظران ، به ویژه مفسران و آنچه از روایات معصومان (ع) به دست می آید، بین صبر و مصابره تفاوت هایی است ضمن اینکه مصابره با معنای گفته شده با مرابطه ارتباط معنایی دارد………………………… کتاب
کتاب درسنامه مهدویت، آینده جهان و جهانی شدن درسنامه پیش رو حاوی مطالبی درباره مهدویت، آینده نگری دینی، آینده پژوهی، آینده جهان و جهانی شدن انقلاب جهانی مهدوی است. مهمترین بعد آن، توجه روش منده و فراگیر به آینده نگری است. همچنین در این کتاب به اهمیت بحث آینده پزوهی و جهانی شدن نیز پزداخته شده است. آینده نگری در ادیان و مکاتب نیز بحثی دیگر است که در این کتاب به آن اشاره شده شده و فلسفه تاریخ از دیدگاه شیعه، مهدویت و سر انجام جهان دیگر مباحث این کتاب میباشد. # معرفی کتاب مولف: رحیم کارگر