eitaa logo
بنیاد مهدویت استان البرز
2.1هزار دنبال‌کننده
5.4هزار عکس
2.1هزار ویدیو
158 فایل
﴾﷽﴿ 🔰محور فعالیت بنیاد:آموزشی_فرهنگی_ پژوهشی کرج_بلوار ملاصدرا_به‌سمت نبوت‌_بعد از ابوذرجنوبی _بنیاد‌ فرهنگی‌ حضرت‌ مهدی‌ موعود(علیه‌السلام) 02634294152_02634214145 +989370754174 ارتباط با ادمین ها👇 @fasleentezar10mahdaviat @alborz_mahdaviat
مشاهده در ایتا
دانلود
▪️ ◾️ ◼️ ⬛️ داستان ، داستان یک منتظر است در پیچ و خم برج انتظار قسمت چهل و هفتم_ ملکه از بی تابی سامره گفت و از بیقراری سلیم؛ در مدت یک هفته ای که سامره در خانه باغ نبود، سلیم دوساله بهانه ی مادر را گرفته بود و غذا نمیخورد. صابر خان اجازه بردن بچه به نزد مادر را نداده بود. سامره میان پدر و فرزند مانده بود و خان تهدید کرده بود که اگر سلیم آسیبی ببیند، خانواده ی سامره هم زنده نخواهند ماند. پدر سامره جان به سر شده بود و مادر، سامره را مسئول بیماری پدر میدانست. سامره چند روزی غذای نرم و آش رقیق شده را با قاشق به حلق پدر ریخته بود، اما بعد از چند روز دیگر پدر لب به غذا باز نکرده بود؛ گویی همه ی روزی اش را خورده و عزم رفتن کرده بود. نزدیک صبح قبل از أذان، پدر سامره جان به جان آفرین تسلیم کرد. صدای شیون و ضجّه های سامره در روستا پیچید و قیامتی بر پا شد و همان شب خبر به خان رسید. مراسم تشییع جنازه مش حسین در غربت و خلوت کوچه انجام شد؛ اهل حق هرجا برود، آنجا مدینه است و کوچه هایش به نام " الحَسَن الغَریب" ! افراد کمی از همسایگان جنازه را تا سر قبر همراهی کرده بودند. اکثراً، خدمتکاران خان بودند و همه از اختلاف خان و مش حسین بر سر موضوع عقد سامره خبر داشتند و به همین علت در مراسم تشییع جنازه ی او حاضر نشده بودند! هیچکس حاضر نبود دنیایش را با حق معامله کند! خان با شنیدن این خبر، آذوقه ای و گوسفندی به در خانه ی سامره فرستاده و پیغام داده بود که خدا پدرت را بیامرزد! مرد خوبی بود، دیگر به فکر سلیم باش و برگرد! سامره چند هفته ای بعد از فوت پدر از برگشتن خودداری کرده و کینه ی مظلومیت پدر را به دل گرفته بود که خبر بیماری سلیم به او رسید. مادر به او روی خوش نشان نمیداد و خواهر و برادرانش او را مقصر مرگ پدر میدانستند. سامره راهی جز بازگشت به خانه باغ نداشت! آنشب هنگام شروع مراسم در مصلی، ملکه زودتر از بقیه رفت و در ردیف جلو نشست. اولین بار بود که از ردیف خودمان جلوتر میرفت. مثل کسی که صاحب عزا باشد در صدر مجلس نشسته و مثل مصیبت زدگان گردن کج کرده بود. ادامه دارد... @alborzmahdaviat
🍃بشارت امام باقر به منتظران مهدی امام باقر علیه السلام: «بر مردم زمانى مى‏‌آید که امام‌شان از منظر آنان غایب مى‏‌شود. خوشا به حال آنان ‏که در آن زمان در امر [ولایت] ما اهل‌ بیت علیهم‌السلام ثابت ‏قدم و استوار بمانند! کمترین پاداشى که به آنان مى‏‌رسد، این است که خداى متعال خطاب‌شان مى‏‌کند و مى‏‌فرماید: «بندگان من! شما به حجت پنهان من ایمان آوردید و غیب من‌را تصدیق کردید. پس بر شما مژده باد که بهترین پاداش من در انتظارتان است». کمال الدین، ج ۱، ص ۳۳۰ 🌸 @alborzmahdaviat
▪️ ◾️ ◼️ ⬛️ داستان ، داستان یک منتظر است در پیچ و خم برج انتظار قسمت چهل و هشتم_ ذاکر اهل بیت با اشعاری در وصف حضرت زینب مراسم را آغاز کرد. اشکهای ملکه، منتظر شروع ذکر مصیبت خانم زینب نماند. با هر کلمه ی زینب که میشنید اشکی میریخت و مشتی به سینه اش میکوبید. ذاکر از رشادتها و دلیریهای زینب میگفت و ملکه، مصیبت های خانم زینب را تجسم میکرد. انگار زینب را بدون عاشورا نمی شود تجسم کرد! مگر میشود نام زینب باشد و نام حسین نباش! هرجا حسین بود زینب هم بود، پس چرا جایی که زینب هست، حسین نباشد. بی حکمت نبود که امام رضا فرمود: " در نیمه ی رجب امام حسین را زیارت کنید"، و بی جهت نبود که مرغ دلم در رجب، هوای محرم داشت؛ رجب سراپا محرم بود و محرم سراسر رجب! ذاکر از وفاداری و مهربانی خانم زینب نسبت به پدر میگفت و ملکه به یاد بی وفایی سامره ضجّه میزد. ذاکر از همراهی خانم زینب با حسینش در کربلا میگفت و ملکه از بی وفایی سامره و غربت مش حسین در حیران ناله میزد. ذاکر از عاشقانه های زینب و حسین میگفت و ملکه از نامردی سامره با مش حسین میگریست. داغ دل ملکه با شیون و ضجّه های سامره، بالای سر جنازه ی پدر سرد نشده بود و هر بار که نام امام حسین را میشنید، داغ دلش تازه میشد. دیگر توانی برای ملکه نمانده بود، از بس به سینه اش کوبیده و گریسته بود. با کمک خانم بغل دستی اش به زور ملکه را از جایش بلند کردم و به حیاط مصلی بردم. ملکه در حیاط مصلی مثل داغدیده ی مصیبت زده به روی زمین نشسته بود و یارای برخاستن نداشت؛ او داغ دو حسین دیده بود! دو هفته بعد از بازگشت سامره به خانه باغ پسر دومش به دنیا آمده بود و به اصرار سامره، خان نام حسین بر روی پسرش گذاشت. او سالها بعد حسینش را در یک حادثه از دست داده بود. حسینش امام حسینی بود و هر سال عاشورا در راه اندازی هیأتی در کرج مشارکت میکرد و با وانت وسیله می آورد. یک روز، آنهم درست روز عاشورا، زمانی که برای لحظه ای سرش را از وانت بیرون کرده بود تا ماشین را از پارک خارج کند، با عبور سریع نیسانی از کنار وانت، سر حسین از تنش جدا شده و به روی آسفالت افتاده بود. ملکه دیگر توان گفتن نداشت و از ضعف بی حال شد! به زور آب قند و ماساژ، حال ملکه بهتر شد و به داخل شبستان برگشت و خوابید. دیگر نباید به او فرصت یادآوری گذشته هایش را میدادم. روزگار چهره ی زشت و کریه خود را به ملکه نشان داده بود و زخمهای ترمیم نشدنی بر قلب او زده بود. داغ سنگینی دیده بود و تن پیر و لاغرش توان تحمل این بار سنگین را نداشت. دست تقدیر حسینش را برده بود و ملکه در پله ی مصیبت حسین زمین گیر شده بود. بی اختیار به یاد دعای امام هادی افتادم که فرمود: "یا مَن تُحَلُّ بِهِ عُقَدُ المَکارِه"، ای کسی که گرفتاریهای سخت به وسیله او برطرف میشود! ادامه دارد... @alborzmahdaviat
🍃سلام بر مولایی که تنها نشان باقیمانده از دین و حجّت های خداست. سلام بر او که گنجینه علم الهی است... به امید دیدن روز ظهور روزی که دین و ایمان جانی تازه می گیرد… 🌸 @alborzmahdaviat
▪️ ◾️ ◼️ ⬛️ داستان ، داستان یک منتظر است در پیچ و خم برج انتظار قسمت چهل و نهم_ خواب از سرم پریده بود. دیگر توانی برای خوابیدن نداشتم. تازه فهمیدم خوابیدن هم توان میخواهد. آن شب بالاخره خوابیدم، اما خیلی دیر و بیشتر انگار به کُما رفتم. صحنه های دردناکی که ملکه تعریف کرده بود، دائم جلوی نظرم می آمد و قفسه سینه ام تنگی میکرد. نصفه های شب با سر و صدای ملکه از خواب بیدار شدم. او به دنبال چیزی برای خوردن میگشت. در طی مراسم حضرت زینب خرما و لقمه های نان و پنیر و سبزی پخش کرده بودند که من برای خودم و ملکه تعدادی گرفتم. چند لقمه به او دادم و از آشپزخانه برایش چای آوردم. حال ملکه بهتر بود. او مثل کسی که احساس دِین نسبت به دیگری داشته باشد، بی مقدمه شروع به تعریف از صابر خان کرد که خان خیلی هم بد نبود؛ می ترسید حق نان و نمکی را که در خانه ی خان خورده بود به جا نیاورده باشد. بعد از مرگ پدر سامره، خان هر ماه آذوقه ی خوبی برای خانواده اش میفرستاد و سه برادر او بر روی زمینهای خان مشغول کار شده بودند. اما در خانه باغ، دور تا دور سامره را خدمتکارانی گرفته بودند که ریز اطلاعات او را به همسر اول خان میرساندند و کنیز جدید او هم به خبرچینی معروف بود. اختلاف خان و همسر اولش بالا گرفته بود و خان دیگر به خانه ی او نمیرفت و بیشتر در خانه باغ نزد سامره بود. پسر بزرگ خان وکالت بلاعزل از مادر گرفته بود و در این میان یکه تازی میکرد. اموال خان و همسر اولش چنان در هم تنیده و به هم وابسته بود که در صورت اختلاف آن دو، برای تفکیک اموال و زمینها، عمر نوح و صبر ایوب نیاز بود! کشمکش خان و همسر اولش چند سالی طول کشیده و در طی این مدت سامره دو پسر دیگر هم برای خان آورده بود و با وجود داشتن چهار فرزند هنوز صیغه ی خان بود. او 23 ساله و خان 60 ساله شده بود. سامره که گویی تازه از چشمه ی جوانی نوشیده باشد، زیباتر از قبل و خان در اثر کشمکشهای خانوادگی پیرتر و فرسوده تر از حد تصور شده بود. خان نگران از دست دادن سامره بود؛ تصمیم خود را گرفته بود، قصد داشت سامره را به عقد دائم خود درآورد. ملکه هنوز به تصمیم آن روز خان دلخوش بود و گویی هنوز امید داشت! ادامه دارد... @alborzmahdaviat
🍃 سلام امام مهربانم سلام می‌دهم از عمق این دل ِ تاریڪ بہ آخـرین پسر خانواده‌ی خورشیــد سیدی و مولای 🌸 @alborzmahdaviat
▪️ ◾️ ◼️ ⬛️ داستان ، داستان یک منتظر است در پیچ و خم برج انتظار قسمت پنجاهم_ ساعت حدوداً چهار صبح بود. خواب از چشمهای هر دوی ما پریده بود. ملکه کلی حرف داشت. او همیشه با صدای بسیار آرام که بیشتر به نجوا شبیه بود، حرف میزد و موقع صحبت کردن دستش را جلوی دهانش میگرفت و دهانش را به گوش من نزدیک میکرد. بلند حرف زدن برای سامره گران تمام شده بود! کنیز جدید سامره، صحبتهای صابر خان و سامره را شنیده و خبر را به همسر اول خان رسانده بود که خان تصمیم دارد سامره را به عقد دائم خود در آورد! همسر اول خان هم برای او پیغام فرستاده بود که اگر از عقد سامره منصرف شود، بخشی از املاک مورد اختلافی را به او واگذار خواهد کرد. خان فرصت را غنیمت شمرده و از عقد سامره شانه خالی کرده بود! او به واسطه ی عقد نکردن سامره صاحب املاکی شد که بالغ بر چند هکتار زمین با ارزش بود و همسر اول خان شرط گذاشته بود که بعد از خان این اموال فقط به فرزندان او برسد و خان هم پذیرفته و نوشته ی مُهر و موم شده به او داده بود. با فروکش کردن اختلاف خان و عموزادگان، رابطه خان و همسر اولش بهبود یافته و سامره دوباره در خانه باغ با چهار پسرش تنها شده بود! صابر خان به سامره اطمینان داده بود که در فرصت مناسب او را به عقد دائم خود درخواهد آورد و فعلاً به صلاح نیست که با نجیبه، همسر اولش، درگیری پیدا کند. خان پیر شده بود و پسر بزرگش در پی قدرت پدر بود. خان سامره را دوست داشت و سامره به این عشق دلخوش، اما از مکر روزگار غافل بود. بعد از این جریان صابر خان به اصرار نجیبه، زن برادر نجیبه را که سالها قبل بیوه شده بود به عقد دائم خود درآورد. خدمتکاران به سامره گفته بودند که این ازدواج برای خاتمه دادن به اختلاف چندین دهه بین عموزادگان بوده است. زن، صاحب بخشی از املاک مورد اختلافی عموزادگان بود. با این وصلت هر دو طرف به طور یکسان از آن املاک بهره مند میشدند. خان زمینها را به عنوان مهریه ی همسر چهارم به او بخشید، با این شرط که تا آخر عمر خان، اختیار زمینها در دست او باشد. خان بنا بر قانون شرع، فقط چهار همسر عقدی میتوانست اختیار کند و با این کار نجیبه، راه برای عقد دائم سامره بسته شد! ادامه دارد... @alborzmahdaviat
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️این حسن ها چقدر مظلومند (روضه امام حسن عسکری (ع)) 🎙 بانوای: 🏴 ویژه‌شهادت (علیه السلام) 👈 مشاهده متن : Meysammotiee.ir/post/993 ☑️ @MeysamMotiee 🏴 @alborzmahdaviat
▪️ ◾️ ◼️ ⬛️ داستان ، داستان یک منتظر است در پیچ و خم برج انتظار قسمت پنجاه و یکم_ چیزی به أذان صبح نمانده بود. در میان حرف زدنهای ملکه سریع سفره را پهن کردم. نان و پنیر و حلواشکری را در سفره گذاشتم و مقداری بادام هم کنار پنیر ریختم و تند تند گوجه و خیار را خرد کردم و وسط سفره گذاشتم. به ملکه اشاره کردم که بخورد و خودم هم شروع به خوردن کردم. ملکه دست به سفره دراز نکرد و من هم اصراری نکردم، چون او نمیتوانست روزه بگیرد. من سحری میخوردم و ملکه خون دل! میگفت رعیت بودن سامره برای همسران خان سنگین بود. آنها سامره را در میان خود نمی پذیرفتند و فرزندان او را صیغه زاده خطاب میکردند. سامره دختری هم برای خان آورده بود و عمر زناشویی آنها به 15 سال رسیده بود. سامره 28 ساله و خان 65 ساله بود که زمزمه بیماری خان به گوش سامره رسید. خان بیمار بود و تکاپوی همسران خان، برای تعیین تکلیف اموال و املاک خان شروع شده بود. خان هرزگاهی به خانه باغ می آمد و به سامره وعده وعیدهایی میداد که از این سفره بی بهره نخواهد ماند. سامره و پنج فرزندش نگران آینده شان بودند. کنیز سامره کوچکترین حرکت او را به همسران خان اطلاع میداد و خدمتکاران باغ، هر روز خبر ناامیدکننده ی جدیدی برایش می آوردند که نیامدن خان به خانه باغ برای تعیین تکلیف اموال و دارائیهای اوست، سامره امتحان سختی پس می داد. پسران سامره از اینکه برادران ناتنی شان آنها را صیغه زاده خطاب میکردند، دلخور بودند و سلیم، مادر را مقصر و مسبّب بدبختی خود میدانست. سلیم دیگر بیشتر وقت خود را در خانه ی نامادری اش سپری میکرد و نجیبه عمداً به او محبت میکرد. سالار و سعادت طرف سلیم بودند و دخترش سمانه کوچکتر از آن بود که معنی گوشه و کنایه را بفهمد! خواهر و برادران سامره همه ازدواج کرده بودند و هیچکدام به او روی خوش نشان نمیدادند. مادر سامره هم دیگر به ندرت به دیدن او می آمد. تنها حسین بود که به پای مادر مانده بود؛ همه درها با هم بسته نمی شود؛ انگار حسین که باشی، آزادگی جزئی از تو میشود! ملکه دستانش را به دهانش نزدیکتر کرد و گفت: صابر خان به من بدبین بود و با شروع بیماریاش کم کم زبان به توهین و تهمت من باز کرد. حسین تحمل رنجهای مرا نداشت و اغلب با خان درگیری لفظی پیدا میکرد. خان دائم حسین را نفرین میکرد که سرت از تنت جدا شود! با گفتن این جمله، ملکه دستش را به سمت گلویش برد و محل قطع شدگی سر حسینش را نشان داد. حالم بد شد و راه گلویم بسته؛ دیگر نمیتوانستم چیزی بخورم، تازه فهمیدم که چرا ملکه چیزی نمیخورد. سفره را به سرعت جمع کردم و به بهانه ی وضو از شبستان بیرون رفتم. تمام راه گریه کردم تا بغض در گلویم نماند. چیزی در درونم فرو ریخته بود؛ حسینِ سامره به همان شیوه ای که پدر نفرینش کرده بود، مرده بود. او به دادخواهی مادر قیام کرده بود و شمشیر نفرین پدر، سر از تنش جدا کرده بود. ایکاش حسینِ ملکه جور دیگری می مرد. ملکه نمیدانست حسینش در راه خدمت به امام حسین ذبح شده یا از عاق پدر تلف شده است! ادامه دارد... @alborzmahdaviat