eitaa logo
بنیاد مهدویت استان البرز
2.1هزار دنبال‌کننده
5.4هزار عکس
2.1هزار ویدیو
159 فایل
﴾﷽﴿ 🔰محور فعالیت بنیاد:آموزشی_فرهنگی_ پژوهشی کرج_بلوار ملاصدرا_به‌سمت نبوت‌_بعد از ابوذرجنوبی _بنیاد‌ فرهنگی‌ حضرت‌ مهدی‌ موعود(علیه‌السلام) 02634294152_02634214145 +989370754174 ارتباط با ادمین ها👇 @fasleentezar10mahdaviat @alborz_mahdaviat
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴 سلوک مهدوی با عرفان عاشورایی جلسه ی سوم دلیل حرارت و سوز دل و اشک بر اباعبدالله الحسین علیه السلام چیست؟ مصیبت و اندوه کربلا؟ یا ... کاری از واحد آموزش بنیاد فرهنگی حضرت مهدی موعود عجل الله تعالی فرجه الشریف 🎤 حجه الاسلام و المسلمین استاد عسکری 🌸 @alborzmahdaviat
▪️ ◾️ ◼️ ⬛️ داستان ، داستان یک منتظر است در پیچ و خم برج انتظار قسمت دوم_ بلند چند شب بود که راحت نمیخوابیدم؛ استرس کنکور، خواب را بر من حرام کرده بود. آنشب از همه ی شبها بدتر بود. مطمئن بودم که تا خود صبح پلک روی پلک نخواهم گذاشت. میشد چشمهایم را ببندم و به چیزی فکر نکنم. اصلاً بیخیال کنکور و همه ی دنیا باشم؛ بیخیال شغل و آینده! آرزو میکردم که ایکاش شب بخوابم و صبح که بلند شدم دو ماه از کنکور گذشته باشد، اصلاً ایکاش 10 سال گذشته باشد، یعنی کنکور و همه مراحل سخت زندگی سپری شده باشند، چقدر عالی می شد! آرزو می کردم صبح که بلند شدم دنیا کلاً جور دیگری باشد. در خیالم هر آنچه دنیا را بهتر میکرد، آرزو کردم و در همان فضا از هیچ چیز مضایقه نکردم. هیچ لالایی مؤثرتر و بهتر از رویاپردازی نیست. آنقدر خیال پردازی کردم که مغزم گیج شد و کلاً هنگ کرد. آن شب با هزار مکافات بالاخره خوابیدم. آن شب وقتی که خوابیدم کنکوری بودم، صبح که بلند شدم، منتظر شده بودم؛ انگار همه چیز "زَهَقَ الباطِل" بود و حالا "جَاءَ الحَق" شده بود. خواب عجیبی دیدم. یک برج بلند که همه از آن بالا میرفتیم و زیر دست و پای هم له میشدیم، اما باز هم میرفتیم. بالای برج خبری بود که تنهای ما از آن بیخبر و دلهای ما از آن مطلع بود. انگار ضمیر ناخودآگاه ما فرمان را به دست گرفته بود و میراند و صلاح نمیدید که تن را از این خبر مهم آگاه کند. عقل همچون برده ی حلقه به گوش، تحت فرمان او بود. من همراه با جمعیت تا حدودی از پله های برج بالا رفتم و در همان اوایل راه زیر دست و پای دیگران ماندم؛ دیگر توان رفتن نداشتم، نفسم تنگ شده بود و در حال له شدن بودم. همینکه اراده کردم از برج خارج شوم، خود را بیرون برج دیدم. به سرعت به خانه برگشتم، باید به اخبار ساعت دو میرسیدم تا بدانم چه خبر است! تلویزیون را روشن کردم؛ جملهای با خط درشت بر صفحه تلویزیون آشکارشد: "حضرت مهدی ظهور کرد". از خواب پریدم درحالیکه انسان دیگری شده بودم. سنگینی و لهیدگی شدیدی در عضلاتم احساس میکردم؛ درست مثل کسی که در زیر ازدحام جمعیت له شده باشد. تا ساعتها مبهوت و حیران بودم، بهت و حیرتی که دیگر از من جدا نشد. احساس میکردم وارد عالم جدیدی شدهام؛ دیگر دغدغه ی اصلی من کنکور نبود، بلکه پیدا کردن تعبیر این خواب بود. به نظرم این رویا با بقیه ی رویاهای قبلی ام فرق داشت و از جنس دیگری بود. نمیدانستم چگونه با این مسئله کنار بیایم! درباره ظهور و امام زمان هیچ چیز نمیدانستم، جز اینکه او امام دوازدهم است و فعلاً در پرده غیب است. آن روزها در مدارس از امام دوازهم حرفی نمیزدند و ما هم چیزی نمیدانستیم. باور داشتم که از واقعه ای مهم با خبر شده ام که در آینده رخ خواهد داد ؛ چیزی شبیه آگاهی یافتن از سرّی غیبی! برایم جالب بود. روزمرگی و کنکور مثل لبه های تیز قیچی، تکه تکه امیدهای کودکی ام را از من گرفته بودند. دیگر نه نشاطی مانده بود و نه خنده ای، فقط کنکور لعنتی! اما به یکباره انگار شور و اشتیاق روزهای کودکی برگشت. آن روزها که در آن خرابه با بچه های محل، بازی میکردیم و از لحظه لحظه ی زندگی لذت میبردیم، آن شبها که تا دیر وقت در کوچه دوچرخه سواری میکردیم و از ثانیه ثانیه رکاب زدن هایمان به وجد می آمدیم، همه ی آن خوشیها برگشته بود. حیف که دیگر آن دوستان نبودند تا با آنها دربارهی اسرار این خواب گفتگو کنم! چند روز بیشتر به کنکور نمانده بود، اما دیگر دوست نداشتم لای کتابها را باز کنم. هرچه بیشتر میخواندم بیشتر مضطرب میشدم؛ با کتابهای درسی ام احساس غریبگی میکردم. گویی از آینده به گذشته برگشته بودم؛ میخواستم دوباره به آینده برگردم. بیشتر دوست داشتم به برج و ظهور فکر کنم. قبلاً بارها و بارها خواب های مختلف دیده بودم اما هرگز چنین تأثیر عمیقی بر روی من نگذاشته بود. همچون کودک بازیگوش و کنجکاو گذشته، در پی کشف حقیقت دنیایی بودم که برایم تازگی داشت. دنیایی که با همه عظمت و بزرگیاش در قالب یک برج ظهور کرده بود! ادامه دارد... @alborzmahdaviat
◀️ شیعه باید به معنی حقیقی انقلابی باشد وانقلابیگری ازشناخت ولایت سرچشمه میگیرد. ♾️خیلیا دور امام حسین جمع شدند، ولی فقط انقلابی ها کنار ایشان ماندند واز ولی خدا دفاع کردند. 🌸 @alborzmahdaviat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴 سلوک مهدوی با عرفان عاشورایی جلسه ی چهارم دلیل ارادت ما نسبت به اباعبدالله الحسین علیه السلام و مجالس ایشان چیست؟ کاری از واحد آموزش بنیاد فرهنگی حضرت مهدی موعود عجل الله تعالی فرجه الشریف 🎤 حجه الاسلام و المسلمین استاد عسکری 🌸 @alborzmahdaviat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
▪️ ◾️ ◼️ ⬛️ داستان ، داستان یک منتظر است در پیچ و خم برج انتظار قسمت سوم_ بعد از آن روز، دیگر آدم خودم نبودم که حوّای انتظار بودم. در میان جمع بودم و با آنها غریبگی میکردم؛ دیگران را می دیدم و صحبت هایشان را میشنیدم، اما متوجه منظور آنها نمیشدم. انگار من در عالمی زندگی میکردم و دیگران در عالمی دیگر! کبوتر دلم هوس کوی دیگری داشت. ویرانه ای در درونم فرو ریخته بود و دژ محکمی به جای آن شکل گرفته بود که قابل تسخیر نبود؛ دیگر از دسترس خودم خارج شده بودم. احساس میکردم ارتباط من با عالم خارج قطع شده است، درست مثل گوشی ای که آنتن نمیدهد. نیرویی بر من مسلط شده بود و عنانم را میکشید و با خود میبرد. مثل اینکه کسی در درون من امر میکرد و من مطیع او شده بودم. دلم مثل کبوترِ به دام افتاده، بیقراری و بیتابی میکرد و هوای برج، هوایی اش کرده بود. از این بیتابی ناراحت نبودم. رنج آور بود، اما آزاردهنده نبود. تا قبل از آن شب، همه سؤالات من محدود به کنکور بود و جواب همه آن سؤالات در همان کتابهای کنکور وجود داشت، اما بعد از آن شب، درگیر سؤالاتی شده بودم که هیچ پاسخی برای آنها پیدا نمیکردم. منبع همه ی آن سؤالات در آن برج بود و جوابش هم همانجا بود. باید دوباره به آن برج برمیگشتم و پاسخ هزاران سؤال خود را مییافتم که مثل خوره به جانم افتاده بود اما چگونه! درباره خوابم به کسی چیزی نگفتم؛ گویی خواب نبود که راز بود. راز، راز من بود و هیچ کس مَحرم اسرار من نمیشد. اولین چیزی که به ذهنم رسید، این بود که یک کتاب تعبیر خواب بخرم! به خیابان انقلاب رفتم و چون پول زیادی نداشتم، یک کتاب تعبیر خواب کوچک خریدم. تمام صفحات کتاب را زیر و رو کردم هیچ چیز دستگیرم نشد. نه تعبیر مُحرم در آن نوشته شده بود و نه تعبیر سینه زنی، نه برج و نه پله، و تعبیر ظهور امام زمان را هم طبیعتاً نباید مینوشت. گویی برای فقرا نوشته شده بود؛ فقط تعبیر خواب نان و زن و شغل و مرگ، و از این تیپ خوابها، چیز اضافه تر نداشت! باید پول بیشتری پس انداز میکردم و کتاب جامعتری میخریدم. بعد از کنکور فراغت بیشتری داشتم و دوباره به خیابان انقلاب رفتم و در بین کتابهای تعبیر خواب، کتاب تعبیر خواب ابن سیرین را خریدم که از همه قطورتر بود، به نظرم از همه کاملتر بود. تعبیر هر خواب بر اساس حروف الفبا ردیف شده بود. به سرعت کلمه برج را پیدا کردم. نوشته بود: " ديدن حمل و اسد و قوس، لشگر پادشاه است و ديدن ثور و سنبله و جدي، پسر پادشاه و ديدن جوزا و ميزان و دلو قاضي صاحب تدبير پادشاه است و ديدن سرطان و عقرب و حوت، ديدن صاحب شرط و شرابدار پادشاه است. " زبان تعبیر خواب از خود خواب هم مبهمتر بود. اصلاً در زمان ابن سیرین، برج معنی دیگری داشت و برج، فقط به صور فلکی (حمل و اسد و ...) اطلاق میشد. ابن سیرین در سال 33 قمری یعنی قرن هفتم میلادی در بصره میزیست و در آنزمان شاید اصلاً برجی نبود که او بخواهد تعبیر خواب برج را بگوید. باید کتابی پیدا میکردم که معبّر آن به زمان ما نزدیکتر باشد، اما یک مرتبه نسبت به تعبیر خواب بی اعتماد شدم. با خودم فکر کردم وقتی فاصله زمانی اینقدر در تعبیر یک خواب مؤثر است، پس عوامل بیشتری در تعبیر خواب دخیلند. هیچ چیز مضحکتر از این نیست که خارج از زمان چیزی، بدنبال جواب آن بگردی! هر اتفاقی زمانی دارد و جواب هم در همان زمان است. مثل اینکه بخواهی تعبیر خواب ماهواره را در کتاب تعبیر خواب ابن سیرین جستجو کنی. اگر او الان زنده بود چه حسی نسبت به ما داشت؟ کلاً نظرم تغییر کرد؛ دیگر از خریدن کتاب تعبیر خواب منصرف شدم. هر کتاب دیگری هم پیدا میکردم و با هر معبّر دیگری، باز هم درصدی خطا در تعبیر آن بود؛ باید فکر دیگری میکردم. چند بار دیگر به خیابان انقلاب رفتم تا کتاب مناسبی پیدا کنم. هربار که میرفتم آنقدر کتابها را زیر و رو میکردم که صدای اعتراض فروشنده بلند میشد! دیگر قید کتاب تعبیر خواب را زدم. به جای آن، یک کتاب درباره علائم ظهور خریدم. در هیچ جای آن کتاب هم به برج اشاره نشده بود. فقط علائم و شرایط ظهور بود. چیزی که آن روزها برای من جذابیت نداشت. من نمیدانستم که تعبیر خواب من در همان علائم و شرایط ظهور پنهان شده بود. بر لب چشمه نشسته بودم و از خدا آب می طلبیدم. درون چاه طناب نجات را می دیدم و به امید نخی خدا خدا می کردم. به مفهوم واژه ها توجه نمیکردم! ادامه دارد... @alborzmahdaviat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴 سلوک مهدوی با عرفان عاشورایی جلسه ی پنجم کسانی که امام حسین علیه السلام را دوست داشتند اما نتوانستند به امام یاری برسانند! کاری از واحد آموزش بنیاد فرهنگی حضرت مهدی موعود عجل الله تعالی فرجه الشریف 🎤 حجه الاسلام و المسلمین استاد عسکری 🌸 @alborzmahdaviat
⏪ لذا لازمه انقلابی گری شناخت ولی خدا ولازمه شناخت ولی خدا، ولایت فقیه است. ✴️ یعنی وقتی اللهم عرفنی حجتک اتفاق بیفتد، ⏪ ولی فقیه هم شناخته میشود. 🌸 @alborzmahdaviat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴 سلوک مهدوی با عرفان عاشورایی جلسه ی ششم کسانی که امام حسین علیه السلام را دوست داشتند اما نتوانستند به امام یاری برسانند! کاری از واحد آموزش بنیاد فرهنگی حضرت مهدی موعود عجل الله تعالی فرجه الشریف 🎤 حجه الاسلام و المسلمین استاد عسکری 🌸 @alborzmahdaviat
▪️ ◾️ ◼️ ⬛️ داستان ، داستان یک منتظر است در پیچ و خم برج انتظار قسمت چهارم_ دیگر هرگز حتی لحظه ای از فکر برج خلاصی نداشتم؛ روزها و ماهها و سالها گذشت، دانشگاه رفتم، در حالیکه در ذهن خودم بالا رفتن از پله های برج را تمرین میکردم؛ در میان دوستانم مینشستم و در خیال خود له شدن بر روی پله های برج را تحمل میکردم، باید آستانه ی تحملم را بالاتر میبردم. جسمم بر روی زمین بود، اما روحم در آسمان برج سرک میکشید! فکر بالا نرفتن از پله های برج عذابم میداد. هیچ چیز در دنیا بدتر از سردرگمی نیست؛ سرگشته و حیران به دنبال جواب سؤالاتم بودم، اما هرچه بیشتر جستجو میکردم انگار از جواب دورتر میشدم. حس میکردم گرهِ کار من در چیزی است که سالها حائل بین من و حقیقت برج شده است. پس از سالها سردرگمی کم کم به این نتیجه رسیدم که شاید جواب سؤالات من در وجود خود من است. باید خود حقیقی ام را مییافتم. خود حقیقی ام نیز گویا در پی من بود و مرا فرا میخواند، انگار در همان پله های پائین برج منتظر من بود تا دوباره همراهی اش کنم. باید فکری می کردم؛ در بالای برج خبری بود! باید از اینهمه تردید و دودلی رها میشدم اما کاری از دستم ساخته نبود جز اینکه به دعا و نیایش پناهنده شوم. ماه رجب بود. به خلوت و مناجات نیاز داشتم، کبوتر دلم دوباره هوایی شده بود. در فضای خانه نمیتوانستم های های گریه کنم و با خدا نجوا کنم. نزدیک ایام اعتکاف بود. مراسم اعتکاف چند سالی بود که رایج شده بود. در تلویزیون دائم برای اعتکاف تبلیغ میکردند و شرایط معتکف شدن را شرح میدادند. از شب سیزدهم رجب باید به مسجد میرفتیم و سه روز سیزده و چهارده و پانزدهم رجب را در آنجا معتکف میشدیم. در این سه روز بهتر بود روزه میگرفتیم و مثل کسی که به فریضه حجّ رفته است از بعضی امور مثل عطر زدن، مو شانه کردن، آرایش کردن، و در آینه نگاه کردن پرهیز میکردیم. کسی که در طول یک ساعت چند بار در آینه خودش را میدید حالا باید برای سه روز از آینه خداحافظی میکرد. تمام این سه روز را باید در مسجد میماندیم و حتی برای خرید هم نباید از آنجا خارج میشدیم و اگر به چیزی نیاز داشتیم، باید از کسانی که معتکف نبودند درخواست میکردیم آن را از بیرون برای ما تهیه کنند. خیلی هیجان انگیز و رویایی به نظر میرسید، بیشتر شبیه فیلمهای تاریخی مذهبی بود؛ دوست داشتم نقش کوچکی در این عرصه ایفا کنم! چقدر دلم تغییر میخواست. سالها درس خواندن آن هم در راه پله های تنگ آن برج، حسابی روحیه ام را فرسوده کرده بود؛ حتی یک پله هم بالاتر نرفته بودم. در طی این سالها خلأ بزرگی در وجودم شکل گرفته بود؛ خلاء صعود نکردن، خلأ معنویت. گرچه در این مدت همه ی نمازهایم را خوانده بودم، اما همیشه با چنان عجله ای این فرائض انجام شده بود، که گویی هیچ حظّ و بهرهی معنوی از آنها نبرده بودم. حتی جَسته و گریخته روزه هم گرفته بودم اما به خاطر مشغله های زیاد از روزه ام بیشتر رنج گرسنگی و تشنگی برده بودم تا اینکه معنویتی بدست آورده باشم. روح من هنوز در پائین برج تردید مانده بود. درگیری های دنیایی، هرگز مجالی برای بهره های اُخروی نمیگذارد! حالا شرایطی فراهم شده بود تا در فضایی معنوی به دور از هیاهوی زندگی دنیایی به عبادت بپردازم؛ روزه ای و نمازی، نجوایی و اشکی. دریچه ای به سوی عرش باز شده بود و کسی فریاد میزد: " أینَ الرَّجَبِیّون؟!" و انگار من ندای" أینَ المُنتظرون؟" میشنیدم که کبوتر دلم دوباره هوایی شده بود و خود را به قفس میکوبید. هر سال موسم مُحرم هوایی میشد و حالا رجب هم به مُحرم اضافه شده بود؛ با پر و بال شکسته اش از برج رجب هوای صعود داشت! حال و هوای خاصی داشتم، گویی کسی مرا صدا میزد. انگار منِ واقعی ام در دوردست ها رها شده بود و اینک مرا میخواند. ندای ياري خواهی اش امانم را بریده بود. گویی زیر دست و پا مانده بود و هنوز برای بالا رفتن تقلّا میکرد؛ باید به کمکش میرفتم! ذره ذره وجودم چمدان به دست، مهیّای سفری سه روزه شد و در ته هر چمدانی فقط اشکی و اشتیاقی جا شد. ندای "هل من ناصر" درونم را از ته زندان نفسِ خویش میشنیدم؛ باید از جهنم نجاتش میدادم. تصمیم خود را گرفتم، میخواستم معتکف شوم؛ باید میرفتم. از پدر و مادرم اجازه گرفتم و برای اعتکاف در مصلای کرج ثبت نام کردم. آن روزها، برای ثبت نامِ اعتکاف از کسی پول نمیگرفتند و در عوض غذای هرکس با خودش بود. ادامه دارد... @alborzmahdaviat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃 نزدیک ترین راه،بهترین راه بزرگترین راه برای به خدمت رسیدن امام زمان ارواحنا فداه اشک بر سیدالشهدا علیه السلام است!!! 🌸 @alborzmahdaviat
▪️ ◾️ ◼️ ⬛️ داستان ، داستان یک منتظر است در پیچ و خم برج انتظار قسمت پنجم_ یک هفته مانده بود به سیزده رجب. اشتیاق رفتن، خواب و خوراکم را ربوده بود. برای هر شب و هر روز اعتکاف، هزار نقشه و طرح داشتم که چه کنم و چه دعایی بخوانم تا تمام کم و کسری های این سالها را جبران کنم. درکتاب مفاتیح چند بار اعمال این سه روز را مطالعه کردم تا چیزی از قلم نیافتد. روزه، نمازهای مخصوص هر شب که از حضرت محمد روایت شده بود، و انجام اعمال امّ داود که مستحّبّ بود و چیزی حدود دو تا سه جزء قرآن را، قبل از غروب روز پانزدهم رجب باید میخواندیم. بیشتر شبیه مسابقه بود و من هم تشنه ی مسابقه بودم، آنهم مسابقه ی معنوی؛ نمازهای طولانی و ادعیه ی سفارش شده، زیارت عاشورا و دعای جوشن کبیر. چقدر در این سه روز به چشم هایم نیاز داشتم! میخواستم با تمام قدرت پیش بروم. باید تمرین بالا رفتن میکردم. آن روز قبل از خارج شدن از خانه به خانوادهام سفارش کردم که کسی به دیدن من نیاید. میرفتم تا تپه تپه غصه هایم را در لابه لای کوه کوه غصه ی مردم گم شده ببینم. میرفتم تا دنیادنیا غم و اندوهم را به درگاه باری تعالی عرضه کنم و صحراصحرا گرسنگی و تشنگی را به رضایت الهی تحمل کنم. میخواستم دریادریا اشک به بارگاهش تقدیم کنم، تا مگر از سر رأفت و مهربانی مرا به درگاهش بپذیرد. برای عرض ادب و ارادت میرفتم و با خدا عرضی داشتم؛ زیر بارانِ اشکهای خویش، کبوتر زخمی روحم را برای شفا میبردم. با تمام وجود باور داشتم که به میهمانی خدا میروم. میخواستم در محضر محبوب چنان جلوه کنم که دست خالی از مصلی برنگردم؛ کیسه ی ناتوانی ام را بر دوش انداخته بودم. اندک تغذیه ای ساده، به اندازه ی سه روز برداشتم؛ نان سنگک، پنیر، خرما و مقداری سبزی. از یک هفته قبل، قرآن، مفاتیح، چادر نماز، سجاده، لیوان شیشه ای کوچک، مسواک، خمیر دندان و البته مقداری پول را درون یک ساک کوچک گذاشتم، اما کِرِم دست و صورت که آنقدر به آن وابسته بودم را برنداشتم، چون کِرِم دستم معطّر بود و استشمام بوی عطر برای معتکف مکروه. میخواستم شرایط اعتکاف را مو به مو اجرا کنم. چیزی شبیه به مُحرِم شدن در بیتُ اللهِ الحرام بود. پتوی سبک برای شب برنداشتم؛ میخواستم در سرمای شبانه ی شهریور ماه، آنقدر بلرزم که بیداری را به خواب ترجیح دهم و به جای خوابیدن به مناجات برخیزم. برای یک ریاضت سه روزه آماده بودم. به اندازه ی یک عمر برای آن سه روز برنامه داشتم. نمیخواستم جز سلام و علیک، حرف دیگری با مردم بزنم؛ اصلاً از دست همین آدمها بود که داشتم از ساحل راحت خانه به بیابان برهوت اعتکاف پناهنده میشدم. آدمهایی که آنها را میدیدم اما رؤیتشان نمیکردم، حرفهایشان را می شنیدم اما درکشان نمی کردم! انگار از پشت شیشه مخملیِ عایقِ صوت، آنها را ادراک میکردم. همه چیز برایم مبهم بود. سالها بود که بین من و آدمهای اطرافم فاصله ای افتاده بود، فاصله ای به بزرگی یک برج! میخواستم سه روز تمام، تنهای تنها باشم! حوصله ی هیچ کس و هیچ چیز را نداشتم. آرزو داشتم آن سه روز نامرئی باشم تا کسی مرا نبیند و چقدر نیاز داشتم تا چشمهایم کسی را نبیند و گوش هایم حرفی را نشنوند و من فقط در جستجوی راهی برای صعود خویش باشم! آن روز عصر مادرم مرا از زیر قرآن رد کرد. لبهایش تندتند تکان میخورد، معلوم بود چقدر سریع میخواهد قبل از رفتن من همه ی دعاهایش را بخواند و به من فوت کند. از دامن مهربان مادر به سرزمین عجایب میرفتم؛ همچون غریب الغرباءی طوس به غربت، رضا شدم و به هجران راضی! صدای ریخته شدن آب در پشت سرم را شنیدم. سه روز برای مادر، سه قرن طول میکشد! ادامه دارد... @alborzmahdaviat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴 سلوک مهدوی با عرفان عاشورایی جلسه ی هفتم کربلا توجیه المسائل است.... کاری از واحد آموزش بنیاد فرهنگی حضرت مهدی موعود عجل الله تعالی فرجه الشریف 🎤 حجه الاسلام و المسلمین استاد عسکری 🌸 @alborzmahdaviat
▪️ ◾️ ◼️ ⬛️ داستان ، داستان یک منتظر است در پیچ و خم برج انتظار قسمت ششم_ با تاکسی نیم ساعته و قبل از أذان مغرب به مصلی رسیدم. اولین باری بود که به آنجا میرفتم. در حیاط مصلی انتظامات خانم و آقا ایستاده بودند و به معتکفین سلام میدادند و خوش آمد میگفتند. با راهنمایی آنها به طرف در فلزی بزرگ رفتم و داخل شبستان شدم. فضای داخلی شبستان به نظر بزرگ می آمد؛ از هر دو طرف ضلع شمالی و جنوبی، بالای 5 درب بزرگ فلزی داشت. از سمت شمالی، درها به حیاط مرکزی مصلی مشرف بودند و از سمت جنوبی، درها به حیاط بیرونی راه داشتند که به خیابان دانشکده منتهی میشد. بعدها فهمیدم که دور تا دور حیاط مرکزی، شبستانهای مشابه و نیمه کاره ای هم بود که به علت کمبود بودجه هنوز تکمیل نشده بود. سقف مصلی با معماری زیبای مشبّک اسلامی بنا شده بود و پر از طرحهای متحدُ الشّکل با نقوش هندسی دلنواز بود که با ستونهای متعدد برافراشته مانده بود. بی اختیار مشغول شمردن ستونها شدم؛ بالای پنج ستون شمرده بودم که فرشهای شبستان نظرم را به خود جلب کرد. شبستان پر بود از فرش های دوازده متری که بزرگی آنها، در میان بزرگی شبستان به چشم نمی آمد. اولین باری بود که فرش دوازده متری به نظرم شش متری میرسید؛ بیشترشان شبیه هم بودند و معلوم بود یکجا خریداری شده اند. آرام آرام در فضای شبستان چرخی زدم. چند نفری قبل از من آمده بودند و جا گرفته بودند. اکثراً دور تا دور شبستان نشسته بودند تا به دیوار تکیه دهند. من دودل بودم که کجا بنشینم تا هم هوا جریان داشته باشد و هم رفت و آمد کمتر باشد و تکیه گاه هم داشته باشم. انگار نه انگار که میهمان سه روزه ی مصلی بودم و قرار بود ریاضت بکشم! بی اختیار به دنبال راحتی و امنیتی بودم که در خانه از آن فرار کرده بودم. عمداً در وسط شبستان در کنار ستونی و رو به قبله نشستم. تکیه دادن به ستون آرامش خاص به من میداد، گویی مقدمه ی صعود از یک برج بلند برایم مهیا میشد. چشمهایم را بستم و سعی کردم به چیزی فکر نکنم، جسمم را به شبستان کشانده بودم اما روحم هنوز غریبی میکرد و قرار نداشت؛ بلندی برج را که دیده باشی، دیگر بلندی سقف مصلی به چشمت نمی آید! مدتی گذشت. سر و صدا و نجوای اطرافین لحظه به لحظه بیشتر و بلندتر میشد. من همچنان چشمهایم را بسته بودم و سعی میکردم به چیزی فکر نکنم. بی اختیار صدای بغل دستی ام را شنیدم که به کسی میگفت: این مصلی 313 ستون دارد‌‌‌‌‌‌‌؛ به تعداد 313 یار امام زمان. بی اختیار چشمهایم را باز کردم و به چهره اش نگاه کردم. چقدر از این گفته اش تعجب کردم. ستونی که من به آن تکیه داده بودم به نشانه یکی از آن 313 یار امام زمان بود! آرامش خاصی در قلبم حاکم شد؛ انگار به یکباره کبوتر روحم در شبستان قلب قرار گرفت و به مصلی رضایت داد. با نزدیک شدن به أذان مغرب کم کم به تعداد معتکفین اضافه شد. هرکسی که داخل میشد، به دنبال جای مناسبی میگشت و به سرعت خود را به آنجا میرساند. عده ای از قبل جا گرفته بودند و پارچه پهن کرده بودند. به تدریج به تعداد جمعیت اضافه میشد و جاهای خالی یکی پس از دیگری پر میشد. فضایی که ساکها و چمدانها اشغال کرده بودند، بیشتر از خود آدمها بود، گویی دنیا نمیخواست دست از سر معتکفین بردارد. تقریباً همه چیز آورده بودند؛ از انواع تنقّلات و شیرینی تا گاز پیک نیکی و فلاسک و قابلمه. حتی بعضیها بافتنی آورده بودند! در میان هیاهوی جمعیت، و سر و صدایی که رفته رفته بیشتر و بیشتر می شد، بی اختیار محو تماشای مردمی شدم که مثل فرار کرده های از میدان جنگ به مصلی پناهنده میشدند؛ از بچه و بزرگ گرفته تا پیرزن و تازه عروس؛ همه آمده بودند تا هرکس به قدر توانش سهمی از این سفره رحمت الهی بردارد. صدای قهقهه و خنده ی کودکان در میان صدای گریه و جیغ کودکان دیگر، ملودی زیبایی از موسیقی زندگی را در فضای شبستان به راه انداخته بود که تداعی کننده ی فراز و فرود زندگی بود. آرامش عجیبی بر قلبم حاکم شده بود؛ گویی چشمهایم تشنه ی همین دیدنها بود و گوشهایم گرسنه ی همین شنیدنها! ادامه دارد... @alborzmahdaviat
🏴 امام حسین علیه السلام «لَوْ اَدْرَكْتُهُ لَخَدَمْتُهُ اَيّامَ حَيَاتِى» اگر زمان حضرت مهدى را درك میكردم، تمام عمر خدمتگزارش بودم. عقد الدّرر، ص‏۱۶۰ 🏴 @alborzmahdaviat
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎙 روضه حضرت علی اکبر علیه‌السلام ⚫️ 🆔 @takhribchi110 🏴 @alborzmahdaviat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴 سلوک مهدوی با عرفان عاشورایی جلسه ی هشتم چرا از یمن، از بحرین، از فلسطین و ... دفاع می کنید؟ کاری از واحد آموزش بنیاد فرهنگی حضرت مهدی موعود عجل الله تعالی فرجه الشریف 🎤 حجه الاسلام و المسلمین استاد عسکری 🌸 @alborzmahdaviat
▪️ ◾️ ◼️ ⬛️ داستان ، داستان یک منتظر است در پیچ و خم برج انتظار قسمت هفتم_ مات و مبهوت و خیره به در مصلی نگاه میکردم. ناگهان پیرزنی قد بلند و باریک اندام نظرم را به خود جلب کرد. از دور چهره اش مثل ماه تابان بود. با وجود پیری و چروک های زیادِ روی صورت، معلوم بود که در جوانی بسیار زیبا بوده است. چشمهای عسلی، بینی باریک و پوست برّاقِ بدون کَک و مَک، جلوه ی خاصی به صورتش بخشیده بود. مقنعه ی مشکی پوشیده بود و چادر مشکی کوتاهی به سر داشت. پیرزن ساک کوچکی در دست داشت که معلوم بود، خالی است. مدتی کنار در ایستاد و هاج و واج به این طرف و آن طرف نگاه کرد. من برای چند لحظه میخکوب او شدم. پیرزن عجیبی بود انگار به یکباره سر از مصلی درآورده بود و بدون آمادگی قبلی آمده بود. جمعیت زنانِ داخل شبستان به بالای پانصد نفر رسید و دیگر جای نشستن نبود. دور تا دور من هم پر شد. بیشتر جاها را ساکها و پتوها و غذاها اشغال کرده بودند. پیرزن برای چند دقیقه ای کنار در ورودی ایستاد و بدون اینکه با کسی حرفی بزند به مردم نگاه کرد. پیرزن در میان جمعیت به طرف وسط شبستان به راه افتاد و بی هدف به اطراف حرکت میکرد. من بی اختیار محو او شدم؛ مانند ملکه ای زیبا که در قصر پادشاهی خویش قدم میزند به اطراف سرک میکشید. از اکثر زنان بلندتر بود و با وجود کهولت سن، هنوز راست قامت بود. چندباری در وسط مصلی دور خودش چرخید و آنقدر ایستاد و دوباره راه افتاد که من از دنبال کردن او خسته شدم. سرم را پائین انداختم و مشغول دعا شدم. مدتی گذشت. فضای داخل شبستان چنان شلوغ شده بود که صدا به صدا نمیرسید. جمعیت رفته رفته بیشتر و بیشتر میشد و فاصله ها کم و کمتر. خانمهای انتظامات با حالتی التماس گونه از همه میخواستند تا جمع تر بنشینند تا فضا برای دیگران هم باز شود. از میان معتکفین کسی با صدای بلند فریاد زد که، خداوند در قرآن میفرماید: ای کسانی که ایمان آورده اید هنگامی که به شما گفته شود مجلس را وسعت بخشید، پس وسعت بخشید، تا خداوند بهشت را برای شما وسعت بخشد. بی اختیار به یاد تنگی مسیر برج افتادم، ایکاش کسی جایی برایم باز میکرد! مقابل من اندک فضای خالی بود که وسایلم را گذاشته بودم. وسایلم را به خودم نزدیکتر کردم تا جایی برای کسی باز کرده باشم. به محض برداشتن وسایلم، کسی در آن جا نشست. سرم را بالا بردم ببینم چه کسی نشست، دیدم ملکه است! ادامه دارد... @alborzmahdaviat
🏴 السلام علیک یا صاحب الزمان 🍃یک نفر مانده از این قوم که برمی گردد نذر حسینی 🍃جهت سلامتی و تعجیل در فرج امام زمان علیه السلام با آرزوی سلامتی بیماران و دفع بلا و شکست ویروس کرونا 🍃تقسیم میان نیازمندان شماره حساب ۰۱۰۸۲۲۵۸۰۲۰۰۷ بانک صادرات به نام مجمع خیرین بنیاد مهدویت ۶۰۳۷ ۶۹۱۹ ۸۰۰۵ ۷۵۴۱ شماره راهنما 🍃 @alborzmahdaviat
صدقه شب عاشورا علامه امینی رضی الله شب عاشورا برای امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف صدقه کنارمی‌گذاشتند و می گفتند: امشب قلب آن حضرت در فشار است. برای کم کردن فشاری، به سنگینی یک تاریخ ظلم و سیاهی شماره حساب ۰۱۰۸۲۲۵۸۰۲۰۰۷ ۶۰۳۷ ۶۹۱۹ ۸۰۰۵ ۷۵۴۱ بانک صادرات به نام مجمع خیرین بنیاد مهدویت 🏴 @alborzmahdaviate
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴 سلوک مهدوی با عرفان عاشورایی جلسه ی نهم عافیت طلب ها و تشخیص اولویت ها در یاری امام زمان علیه السلام کاری از واحد آموزش بنیاد فرهنگی حضرت مهدی موعود عجل الله تعالی فرجه الشریف 🎤 حجه الاسلام و المسلمین استاد عسکری 🌸 @alborzmahdaviat
▪️ ◾️ ◼️ ⬛️ داستان ، داستان یک منتظر است در پیچ و خم برج انتظار قسمت هشتم_ جذب ملکه درست رو به روی من نشست. به محض اینکه سرم را بلند کردم، سلام داد. جواب سلامش را دادم و دوباره مشغول خواندن دعا شدم. احساس کردم، توجه چند لحظه ای من به آن پیرزن در بدو ورودش به شبستان او را به سمت من کشاند. اینطور وقتها قانون جذب درست کار میکند، اما اگر به ویترین طلا فروشی صد ساعت هم توجه میکردم قانون جذب عمل نمیکرد! به نظرم قانونی بالاتر از قانون جذب دخیل بود؛ قانون مُدَبِّرات ! مدتی گذشت، ملکه دائم جا به جا میشد و از اینکه تکیه گاه نداشت، معذّب بود. دیگر نمیتوانستم تحمل کنم؛ چراکه سنی از او گذشته بود، میهمان خدا بود، و حالا همسایه ی من هم شده بود. دل کندن از ستون و پشت کردن به قبله برایم سخت بود. بی اختیار به یاد پیامبر اکرم افتادم که به خاطر بتهای داخل کعبه، رو سوی بیت المقدس کرد. من نیز باید از بت خویش میگذشتم، از جایم بلند شدم و جایم را به ملکه دادم تا به ستون تکیه دهد و خودم رو به روی ملکه نشستم. ملکه از من تشکر کرد و من در جوابش فقط خواهش میکنم گفتم. فکر کردم که اگر حتی یک کلمه اضافه تر بگویم، باید عین این سه روز را با ملکه حرف بزنم. برای حرف زدن و حرف شنیدن نیامده بودم. اصلاً برای دیدن و دیده شدن هم نیامده بودم، اگر ملکه ناراحت نمیشد پشت به او و رو به قبله مینشستم اما مطمئن بودم که دلگیر میشود! در درونم غوغایی بود. بی صبرانه منتظر شنیدن أذان مغرب بودم تا به فضای معنوی اعتکاف وارد شوم. وضو داشتم اما باید تجدید وضو میکردم. وسایلم را به ملکه سپردم و به طرف حیاط مصلی رفتم. ادامه دارد... @alborzmahdaviat
ساعت ۲۱ 🏴 وعده ی عاشقان اباعبدالله الحسین علیه السلام، لبیک یا حسین علیه السلام عظَّمَ اللَّهُ أُجُورَنَا بِمُصَابِنَا بِالْحُسَيْنِ ع وَ جَعَلَنَا وَ إِيَّاكُمْ مِنَ الطَّالِبِينَ بِثَأْرِهِ مَعَ وَلِيِّهِ الْإِمَامِ الْمَهْدِيِّ مِنْ آلِ مُحَمَّدٍ صلوات الله علیه و آله و سلم 🏴 @alborzmahdaviat