eitaa logo
بنیاد مهدویت استان البرز
2.1هزار دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2.1هزار ویدیو
160 فایل
﴾﷽﴿ 🔰محور فعالیت بنیاد:آموزشی_فرهنگی_ پژوهشی کرج_بلوار ملاصدرا_به‌سمت نبوت‌_بعد از ابوذرجنوبی _بنیاد‌ فرهنگی‌ حضرت‌ مهدی‌ موعود(علیه‌السلام) 02634294152_02634214145 +989370754174 ارتباط با ادمین ها👇 @fasleentezar10mahdaviat @alborz_mahdaviat
مشاهده در ایتا
دانلود
باسلام و احترام خدمت والدین گرامی ثبت نام پیش دبستانی سلاله نور با رعایت پروتکلهای بهداشتی و ظرفیت محدود تا ۲۸شهریورماه تمدید شد. قابل ذکر است انتخاب نوع آموزش بصورت حضوری و یا مجازی کاملا اختیاری است. شرایط پذیرش کودک: ۱_تمام وسایل از جمله صندلی ها و میزها هر جلسه قبل و بعد از حضور کودکان ضدعفونی خواهد شد. 🌹🌹🌹 ۲_ در بدو ورود دمای بدن کودک از طریق تب سنج دیجیتالی غیرتماسی کنترل میشود. همچنین دستان کودکان در بدو ورود و در چندین نوبت در طول روز ضدعفونی می شود.🌸🌸۳_کارکنان و همکاران حتما ماسک می زنند. البته بهتر است که کودکان هم ماسک یا کلاه شیلددار داشته باشند. ۴_ دم در کودک پذیرش می شود و در پایان کلاس نیز دم در کودک به والدین تحویل داده خواهد شد. ۵_با توجه به اینکه تعداد کودکان کم هستند، چیدمان میزها حتما با فاصله گذاری خواهد بود. قابل ذکر است ظرفیت کلاسها بسیار بسیار محدود می باشد. قابل ذکر است با توجه به اهمیت آموزش دوره پیش دبستانی، تمامی معلمان پیش دبستانی مجموعه سلاله نور بسیار مجرب و با سابقه هستند.تمامی سرفصلهای مربوط به دوره پیش دبستانی بطور کامل و دقیق با نوآموزان کارمی شود.
▪️ ◾️ ◼️ ⬛️ داستان ، داستان یک منتظر است در پیچ و خم برج انتظار قسمت چهاردهم_ با شنیدن درخواست ملکه، دنیا روی سرم خراب شد. انگار از پله ی هزارم به پله ی اول پرتم کردند. تازه فهمیدم تمام مدتی که من در نماز بودم و از طول کشیدن نمازم لذت میبردم، چقدر ملکه در رنج بوده تا نماز من تمام شود و درخواست خود را بگوید. مثل اینکه کسی در پله ی اول زیر دست و پا له شود و تو بیخیال او، پله ها را یکی پس از دیگری طی کنی! اصلاً انسانی نبود. مقنعه برای صورتش تنگ بود و چانه اش را فشار میداد. آرزو کردم که ایکاش قبل از شروع نماز، کمی با ملکه حرف میزدم و با کسب اجازه از او وارد نماز میشدم و ایکاش روسری اضافه با خود آورده بودم! نیرویی از درون مثل خوره وجودم را میخورد، باید کاری میکردم. سریع بلند شدم و از دور و بری هایم پرس و جو کردم، هیچکس روسری اضافه نداشت. تنها چیزی که به ذهنم رسید این بود که با وسیله ای کمی مقنعه ی ملکه را گشادتر کنم. بعد از نیم ساعت جستجو، بالاخره یک بشکاف پیدا کردم. به سرعت به طرف ملکه برگشتم و از او خواستم مقنعه اش را درآورد تا مقنعه را از قسمت چانه گشادتر کنم. ملکه با اکراه مقنعه اش را درآورد و در حالیکه چادرش را روی سرش انداخته بود، آن را به من داد. بی اختیار چشمم به موهای ملکه افتاد. با وجودیکه سن و سالی از او گذشته بود، اما در بین موهای پرپشت و طلایی اش تک و توک موی سفید دیده میشد. صورت ملکه در میان موهای مجعد و طلایی اش زیباتر و جوانتر به نظر میرسید. در حین درست کردن مقنعه به او گفتم، چرا مقنعه ای به این تنگی گرفته اید و ملکه با حالت سرافکندگی گفت که آن را کسی به او داده و خودش نخریده است. معلوم بود که سایه ی سیاه فقر سالها بر سر ملکه بوده است. دوست نداشتم از زندگی اش سؤالی بپرسم، مطمئن بودم که به اندازه ی یک کتاب هزار صفحه ای، حرف برای گفتن خواهد داشت و صد درصد، بیشتر آنها از موضوع مقنعه دردناکتر هستند. قلبم طاقت اینهمه رنج و اندوه را نداشت، غم خودم برایم بس بود. بعد از درست کردن مقنعه، ملکه آنرا به سر کرد و با حالت رضایت از من تشکر کرد. صورتش نسبت به قبل بازتر شده بود؛ معلوم بود چقدر مقنعه برایش تنگ بوده است. من معنی تنگی و له شدن را درک میکردم! ادامه دارد... @alborzmahdaviat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴 سلوک مهدوی با عرفان عاشورایی جلسه ی سیزدهم قبل از اینکه امام به اصطرار برسدو صدای مظلومیتشان بلند بشود، باید در رکاب امام بود. کاری از واحد آموزش بنیاد فرهنگی حضرت مهدی موعود عجل الله تعالی فرجه الشریف 🎤 حجه الاسلام و المسلمین استاد عسکری 🏴 @alborzmahdaviat
▪️ ◾️ ◼️ ⬛️ داستان ، داستان یک منتظر است در پیچ و خم برج انتظار قسمت پانزدهم_ ساعت از دوازده گذشته بود، دراز کشیدم تا کمی استراحت کنم و دوباره برای عبادت بلند شوم. میخواستم تا خود صبح عبادت کنم. چشمهایم را بستم؛ فکر میکردم که چه دعاهایی بخوانم بهتر است که ناگهان با صدای کسی بیدار شدم که ما را برای نماز شب بیدار کرد. نگاهی به ساعت روبه رویم انداختم؛ ساعت سه و نیم صبح بود. باورم نمیشد سه ساعت خوابیده بودم. تمام لامپهای مصلی خاموش بود و از حیاط، نور کمی به داخل روشنایی میداد. ملکه در کنار ستون خوابیده بود و برای اینکه پایش به سر کسی نخورد آنها را داخل شکمش جمع کرده بود. دور تا دور مصلی، همه بدون هیچ نظم و قاعدهای کنار هم خوابیده بودند؛ معلوم بود کسی از روی برنامه ریزی نخوابیده و هر کسی در گوشه ای خوابش برده است. آنهایی که میخواستند نماز شب بخوانند بلند شدند و مثل مردگانی که از قبرهای خود محشور شده باشند، گیج و مبهوت به اطراف نگاه میکردند. آرام آرام از میان جمعیتی که خوابیده بودند، رد شدم تا دست و پای کسی را لگد نکنم. به در خروجی که رسیدم سوز سرما به صورت خورد. هوا بسیار سرد بود، چادرم را به روی صورتم کشیدم و به سرعت به طرف وضوخانه به راه افتادم. در مسیر وضوخانه از شدت سرما همه، اعم از زن و مرد، خود را میان چیزی پوشانده بودند به طوری که چهره ی کسی معلوم نبود. حال و هوای خاصی داشت. احساس میکردم در میان کوچه پس کوچه های شهر کوفه هستم. نمیدانم این احساس از کجا نشأت میگرفت، شاید برای این بود که همیشه در فیلمهای تاریخی، غربت و تنهایی آدمهای بزرگ را با انسانهایی نشان میدادند که با چهره ی پوشیده و بی تفاوت از کنار آنها عبور میکنند تا به آنها آشنایی ندهند و چه کسی غریبتر و تنهاتر از مولای موحدان امیرالمؤمنین علی علیه السلام در کوچه های شهر کوفه! ادامه دارد... @alborzmahdaviat
🔹رهبر معظم انقلاب اهانت به گناهی بزرگ و نابخشودنی.... http://eitaa.com/khadem313arbab 🏴 @alborzmahdaviat
▪️ ◾️ ◼️ ⬛️ داستان ، داستان یک منتظر است در پیچ و خم برج انتظار قسمت شانزدهم_ وقتی به شبستان برگشتم، عده ی بیشتری برای نماز شب و سحری خوردن بیدار شده بودند و لامپهای بیشتری هم روشن شده بود تا کم کم همه بیدار شوند. از گوشه و کنار، صدای مناجات شنیده میشد. عده ای رادیو هم آورده بودند. از میان جمعیتِ نشسته و خوابیده، به سختی خود را به کنار ستون خودم رساندم. ملکه هنوز خواب بود. در کنار او جایی به اندازه نشستن یک نفر بود، همانجا به نماز ایستادم و دو رکعت نماز شب به جا آوردم و به همین ترتیب چهار نماز دو رکعتی خواندم. چیزی به أذان نمانده بود، باید سحری میخوردم اما چیزی برای خوردن نداشتم. شب قبلش تمام آذوقه ای را که فکر میکردم برای سه روز بس باشد، ملکه نوش جان کرده بود. با ناامیدی سفره ام را باز کردم و به داخل آن نگاه کردم، چند تکه نان ته سفره باقی مانده بود. با این چند تکه نان، بعید بود بتوانم تمام طول روز را دوام بیاورم اما از هیچی بهتر بود. آرام آرام آنها را خوردم. در ته ساک دستی ام دستمال کاغذی داشتم. دستم را داخل ساک کردم تا دستمالی بردارم که متوجه چیزی شدم؛ یک بسته ی کوچک بادام، کشمش، پسته و گردو. باورم نمیشد بیشتر شبیه معجزه بود؛ مثل اینکه در میان راه مانده باشی و یارای بلند شدن نداشته باشی، ناگهان دستی بیاید و بلندت کند. هرچه فکر کردم یادم نیامد چه زمانی این بسته را داخل ساک گذاشته ام که یکمرتبه یادم افتاد لحظه ی آخر، وقتی داشتم از داخل اتاق بیرون می آمدم، مادرم ساک دستی ام را گرفت و آنرا تا دم در برایم آورد. کار، کار خودش بود. قبلاً هم سابقه ی این کارها را داشت. با سرعت آنها را خوردم و مقداری هم برای صبحانه ی ملکه نگه داشتم. قصد نداشتم او را برای سحری بیدار کنم، او پیرتر از آن بود که روزه بگیرد و ضعیفتر از آن، که گرسنگی را تحمل کند. از دختر جوانی که کِتری به دست چای پخش میکرد، یک لیوان چای گرفتم و نوشیدم. زمانی تا أذان صبح باقی نمانده بود. دو رکعت نماز شفع را به جا آوردم و یک رکعت نماز وتر را شروع کردم. در قنوت نماز وتر باید چهل مؤمن را دعا میکردم اول از همه، امام زمان را دعا کردم و برای تعجیل در ظهور حضرت حجّت به خدا التماس کردم، بعد مادر و پدرم را و بی اختیار برای ملکه دعا کردم. برای صبحانه ی ملکه چیزی نداشتم، پول زیادی هم به همراه نداشتم و از همه سختتر و نگران کننده تر اینکه هنوز سه روز دیگر در پیش داشتیم. از خدا خواستم فرجی کند و دیگر یادم رفت بقیه مؤمنین را دعا کنم، به رکوع رفتم و وقتی از رکوع بلند شدم، صدای الله اکبر مؤذن در فضای مصلی پیچید. نماز را تمام کردم در حالیکه باور داشتم خداوند رزّاق است. ادامه دارد... @alborzmahdaviat
مهدویت ضامن شکل‌گیری یک نظام الهی به سرپرستی فقیه جامع الشرایط است که حرکت جامعه اسلامی را در جهت آرمان‌های قرآنی و مهدوی قرار داده, امت را برای فراهم کردن زمینه های ظهور مهدی علیه السلام و حکومت جهانی او بسیج می کند. 🏴 @alborzmahdaviat
▪️ ◾️ ◼️ ⬛️ داستان ، داستان یک منتظر است در پیچ و خم برج انتظار (روز سیزدهم رجب) قسمت هفدهم_ قبل از أذان، خانمهای انتظامات همه را برای نماز جماعت بیدار کردند. ملکه تازه از وضوخانه برگشته بود؛ نشسته بود و با تعجب به من نگاه میکرد که چرا برای سحری خوردن صدایش نکردم! سرم را بلند نکردم تا مجبور نشوم توضیحی بدهم. با صدای بلند به پیرزن کنار دستی ام گفتم روزه ی ایام اعتکاف مستحّب است و واجب نیست. این را گفتم و سریع مشغول ذکر شدم. ملکه مثل کسی که قانع نشده باشد به من چپ چپ نگاه میکرد. نمیتوانستم به او بگویم اگر هم صدایت میکردم چیزی برای خوردن نبود! نماز جماعت صبح با شکوه و معنویت خاصی اقامه شد. بعد از نماز، دعاهای ماه رجب را همه با هم زمزمه کردیم و مشغول ذکر تسبیحات فاطمه زهرا شدیم. در وسط ذکر بودم که متوجه شدم، ملکه با انگشتان دستش ذکر میگوید، قبلاً دیده بودم کسانی که عمداً با انگشتان دستشان ذکر میگویند و اینکار را برای مشارکت انگشتان در ثواب ذکر و شهادت آنها در روز جزا انجام میدهند، اما اینبار به شدّت از دیدن این صحنه ناراحت شدم؛ نه تسبیحی و نه سجّاده ای و نه حتّی چادر نمازی، تنها یک ساک خالی! با همان چادر مشکی ای که داشت نماز میخواند که آنهم دائم از روی سرش سُر میخورد. دیگر طاقت نداشتم، تصمیم خود را گرفتم، باید از ملکه درباره وضعیت زندگی اش سؤال میکردم. این بی تفاوتی آزار دهنده بود! بعد از نماز ملکه دوباره خوابید. من با وجودیکه به شدت احساس خواب آلودگی میکردم، اما فکر تهیه ی صبحانه ی ملکه، مانع خوابیدنم میشد. مقدار کمی پول به همراه داشتم، به طرف در خروجی شبستان رفتم و از یکی از خانمهای انتظامات خواستم سفارش مرا هم در لیست مقابلش بنویسد؛ یک عدد نان بربری و مقداری پنیر. هزینه را هم پرداخت کردم و به سمت ستون خودم برگشتم. یک ساعتی طول میکشید تا سفارش هر کس را به او تحویل دهند. آرام به کنار ملکه برگشتم و مفاتیح را باز کردم و از میان ادعیه ها شروع به خواندن دعای جوشن کبیر کردم. چند فراز از جوشن کبیر را خوانده بودم که بی اختیار اشکهایم جاری شد. در دوران دبیرستان عربی را خوب یاد گرفته بودم و به همین علت معانی قرآن و ادعیه را تا حدودی میفهمیدم. در همان چند فراز اول متوجه شدم که تمام آنچه میخواستم به خدا عرضه کنم، در این فرازها وجود دارد و چه رابطه ی عاشقانه و مؤدبانهای بین مخلوق و خالق بر قرار میشد. گویی اولین باری بود که این دعا را میخواندم؛ برایم تازگی داشت. کنجکاو شدم که این دعا از چه کسی است! به اول دعا برگشتم؛ نوشته شده بود دعای جوشن کبیر منسوب به حضرت سَیّدُ السّاجِدین است و او از اجداد بزرگوارش نقل کرده است که این دعا را حضرت جبرئیل در یکی از جنگها برای پیامبر اکرم آورد که از سنگینی جوشن، بدن مبارکش به درد آمده بود. سلام خدا را به او رساند و عرض کرد که:" خداوند میفرماید بِکَن این جوشن را و بخوان این دعا را که او امان است برای تو و امت تو". چقدر در آن برج به این جوشن کبیر نیاز داشتم! دعای بی نظیری بود؛ دقیقاً همان احساس امن و امان را در خواننده القاء میکرد. بعد از هر فراز که مزیّن به اسماء الهی بود، ذکر "سُبحانَکَ یا لااله الّا انت الغَوث الغَوث خَلِّصنا مِنَ النّار یا ربّ" تداعی کننده ی همان ندایی بود که در درون، فریاد کمک و دادخواهی سر داده بود و از شعله ی گناه و سرکشی نفس، امان میخواست. چه تناسب زیبایی بود بین فرازهای این دعا و عظمت و مجد پروردگار، و بعد فریادهای "الغوث الغوث" بنده ی گناهکار! دوباره دعا را از نو شروع کردم. به "یا رازقَ کُلِّ مَرزوق " در فراز یازدهم که رسیدم، همانجا متوقف شدم. برای چند لحظه چشمهایم را بستم و سعی کردم به چیزی فکر نکنم که یکمرتبه از بخش انتظامات مرا صدا زدند؛ سفارش خرید من آماده بود. به سرعت به سمت در رفتم و سفارشم را تحویل گرفتم. همراه نان و پنیر مقداری هم خرما گذاشته بودند که فاتحه ای بود. در راه فاتحه ای خواندم و سر جایم برگشتم. خوشحال بودم؛ رزق ملکه رسیده بود. ادامه دارد.... @alborzmahdaviat
‏ عجیب است فرانسوی ها که در تولید بهترین عطرها،شُهره ی خاصّ و عامند، هنوز نمی دانند وقتی شیشه ی عطری را بشکنی،بویش بیشتر در فضا می پیچد! 🏴 @alborzmahdaviat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
▪️ ◾️ ◼️ ⬛️ داستان ، داستان یک منتظر است در پیچ و خم برج انتظار قسمت هجدهم_ وقتی به ستون خودم رسیدم، ملکه آنجا نبود. معلوم بود که به وضوخانه رفته است، معتکف جای دیگری برای رفتن ندارد. به سرعت به طرف آشپزخانه رفتم و برای ملکه چای آوردم. وقتی برگشتم، ملکه قبل از من رسیده بود. سفره را برایش پهن کردم و نان و پنیر و خرما و چند عدد بادام و گردو برایش گذاشتم و لیوان چای را هم به دستش دادم. ملکه شروع به خوردن کرد. دور و بر ما همه روزه بودند، اما کسی سر بلند نکرد تا ملکه راحت صبحانه بخورد. او با چنان ولعی صبحانه میخورد که گویی شب قبل چیزی نخورده بود. با خود فکر کردم شاید ملکه مشکل تیروئید دارد و سوخت و ساز بدنش بالا است که اینهمه اشتها دارد. او همه ی محتویات سفره را خورد و گَرد نان داخل سفره را هم با انگشت جمع کرد و درون دهانش ریخت و در نهایت دستهایش را بالا برد و خدا را شکر کرد. از من هم تشکر کرد. من در تمام مدت سرم روی مفاتیح بود اما حواسم به او بود، میخواستم به هر نحوی که شده سر صحبت با ملکه را باز کنم. سفره را به سرعت جمع کردم و دوباره مشغول دعا شدم. ملکه لیوان چای را به طرفم دراز کرد و گفت یکی دیگه! خواستم بلند شوم و برایش چای بیاورم که کنار دستی ام به من اشاره کرد که فلاسک چای به همراه دارد. فلاسک را به من داد تا آنرا در آشپزخانه پر کنم و کنار ملکه بگذارم و مجبور نباشم دائم به آشپزخانه بروم. چقدر از دیدن فلاسک چای خوشحال شدم. هرگز فکر نمیکردم که داشتن فلاسک چای اینقدر میتواند لذت بخش باشد. مثل اینکه بر روی پله های یک برج مانده باشی و توان بالا رفتن نداشته باشی، ناگهان دری مقابلت باز شود و ببینی بالابری آنجا هست و کسی دست ترا بکشد و به درون بالابر ببرد! وقتی به آشپزخانه رسیدم خیلی ها آنجا بودند؛ کسانی که برای بچه های کوچکشان شیر داغ میکردند و آب جوش میگرفتند و آنهایی که برای مُسن های معتکف آب و چای میبردند. فلاسک را پر از چای کردم و به طرف ستون خودم پیروزمندانه حرکت کردم؛ خوشحال و شادمان از اینکه فلاسکی پر از چای در دست دارم. ملکه از دور فلاسک را دید و چشمانش خندید؛ او بیش از من به بالابر نیاز داشت. او پشت سر هم چند لیوان چای نوشید. دوباره مشغول خواندن دعای جوشن کبیر شدم اما در فراز یازدهم دعا مانده بودم و یارای ادامه دادن نداشتم؛ میخواستم با ملکه حرف بزنم. ادامه دارد... @alborzmahdaviat
در توقیعی که از طرف حضرت صاحب علیه السلام صادر شد؛ در آنها ( و برای پیدا کردن هدایت ) به راویان حدیث ما مراجعه کنید؛ چون انها حجت من بر شما هستند و من حجت خدا بر شما هستم. 🏴 @alborzmahdaviat
▪️ ◾️ ◼️ ⬛️ داستان ، داستان یک منتظر است در پیچ و خم برج انتظار قسمت نوزدهم_ وقتی ملکه از چای سیراب شد، آرام آرام به او نزدیکتر شدم و با احتیاط پرسیدم: شوهر و فرزند دارید؟ او گفت که همسرش فوت کرده و سه پسر و یک دختر دارد. به نظر همه چیز طبیعی بود. از او پرسیدم: همسرت حقوقی برایت گذاشته است؟ که گفت نه. گفتم: پس خرجت را چه کسی میدهد؟ گفت: پسرانم. خیالم راحت شد. تا چند دقیقه ی پیش خیلی ناامید بودم اما با شنیدن این حرف کمی آرامتر شدم. دیگر دوست نداشتم ادامه بدهم، مفاتیح را باز کردم و مشغول خواندن ادامه ی دعای جوشن کبیر شدم. به فراز شانزدهم "یا ذَالعَفو و الغُفران" که رسیدم، گویی خیالم راحت شد، احساس آرامش و خواب آلودگی میکردم. مفاتیح را بستم و دراز کشیدم، میخواستم بخوابم. ملکه هم دراز کشید. آرام به ملکه گفتم: شما که در این سن و سال اینقدر زیبا هستید حتماً در جوانی محشر بوده اید! ملکه با حسرت سری تکان داد و گفت: روزی در روستای خود، به زیبایی شُهره عام و خاص بودم. گفتم: اهل کدام شهر هستید؟ گفت همدان، روستای حیران. بی اختیار به یاد قصه ها و خاطرات قدیمی ها افتادم؛ با تمام وجود دوست داشتم از گذشته ی ملکه بدانم و با اینکه خوابم می آمد، مشتاق شنیدن بودم. میترسیدم فرصت دیگری برای حرف زدن پیدا نکنم. از ملکه خواستم از دوران کودکی اش برایم تعریف کند. ملکه که گویی منتظر گوشی برای شنیدن بود، بی هیچ مقدمه ای گفت: ما خیلی فقیر بودیم! این را گفت و آه سردی کشید و ادامه داد: "من و خواهر و سه برادرم همیشه گرسنه بودیم، پدرم کارگر بود و بر روی زمینهای مردم کار میکرد و مزد کمی میگرفت. من از همه خواهر و برادرانم بزرگتر بودم. ده سال داشتم که کم کم در خانه های مردم شروع به کار کردم. از رخت و ظرف شستن و بچه داری گرفته تا بارکشی از خانهای به خانه ی دیگر، حتی به مزرعه سر زمین هم میرفتم، با وجود این ما همیشه گرسنه بودیم". حرفهای ملکه دردناک بود، او زیر دست و پای سرنوشت، استخوان ترکانده بود! دیگر خواب از سرم پرید. بلند شدم و نشستم. ملکه هم بلند شد و نشست. ساعت ده صبح بود. دختر بچه های ده دوازده ساله با شادی و خوشحالی از این که معتکف هستند، در شبستان قدم میزدند و با یکدیگر صحبت میکردند. دوست داشتم فقط به آنها نگاه کنم. مفاتیح را بستم و محو تماشای آنها شدم. ملکه هم با حسرت به آنها نگاه میکرد. با اندوه سری تکان داد و گفت: دوازده ساله بودم که از گوشه و کنار وصف زیبایی ام را میشنیدم. به هر کجا که میرفتم، نگاه های متعجّب زنان و نگاه های خیره ی مردان را حس میکردم. در خانه آینه نداشتیم و در خانه های دیگران هم فرصتی نداشتم تا خودم را در آینه ببینم اما یک روز که همراه یکی از زنان روستا برای کار به خانه ی کسی رفته بودم، برای چند لحظه خودم را در آینه ی روی تاقچه دیدم. ملکه چشمان پیرش را خُمار کرد و گفت: از زیبایی خودم به وجد آمدم. چشمانم درشت و کشیده بود؛ عسلی خوش رنگ با مژه های بلند فرخورده، که به زیبایی چشمهایم افزوده بود. صورتم مثل گل صورتی شفّاف و بشّاش بود و لبها و بینی ام در نهایت ظرافت خلق شده بود. هرگز چنین تصوری از صورتم نداشتم. نسبت به سن و سالم خوب رشد کرده بودم و از همه ی همسالانم بلندتر بودم. موهایم بلند و پر پشت و طلایی بود و هر کاری میکردم باز هم مقداری از زیر روسری بیرون میزد. زنان روستا به مادرم تذکر داده بودند که بیشتر مراقب دخترش باشد و کم کم مادرم مانع رفتن من به خانه های دیگران میشد. ملکه آهی کشید و گفت: اما من زیر بار نمیرفتم، چون در خانه ی ما از غذا خبری نبود، اما وقتی درخانه های دیگران کار میکردم، غذای خوبی به من میدادند. بارها از مادرم کتک خوردم، اما حرف مادرم را گوش نمیکردم، تحمل گرسنگی را نداشتم. یک روز، وقتی در حیاط خانه مشغول کار بودم از مادرم شنیدم که به زن همسایه میگفت، باید دخترم را زود شوهر بدهم تا کار دستمان ندهد. با شنیدن این حرف خوشحال شدم؛ از خانه ی پدرم خیری ندیده بودم، میخواستم بروم. ملکه چشمهایش را بست و گفت: ایکاش در خانه پدرم میماندم! گویی ملکه به اشتباه پله هایی را طی کرده بود که به قعر زمین راه داشت. ادامه دارد... @alborzmahdaviat
فصلنامه انتظار موعود شماره 66 چکیده: یکی از دستورهای قرآن به مومنان در آیه ۲۰۰ سوره آل عمران امر به صبر و پایداری و در کنار آن مصابره و مرابطه است. بر اساس دیدگاه صاحب نظران ، به ویژه مفسران و آنچه از روایات معصومان (ع) به دست می آید، بین صبر و مصابره تفاوت هایی است ضمن اینکه مصابره با معنای گفته شده با مرابطه ارتباط معنایی دارد………………………… کتاب
کتاب درسنامه مهدویت، آینده جهان و جهانی شدن درسنامه پیش رو حاوی مطالبی درباره مهدویت، آینده نگری دینی، آینده پژوهی، آینده جهان و جهانی شدن انقلاب جهانی مهدوی است. مهمترین بعد آن، توجه روش منده و فراگیر به آینده نگری است. همچنین در این کتاب به اهمیت بحث آینده پزوهی و جهانی شدن نیز پزداخته شده است. آینده نگری در ادیان و مکاتب نیز بحثی دیگر است که در این کتاب به آن اشاره شده شده و فلسفه تاریخ از دیدگاه شیعه، مهدویت و سر انجام جهان دیگر مباحث این کتاب میباشد. # معرفی کتاب مولف: رحیم کارگر
کتاب مهدویت پایانی بر سکولاریسم امروزه هزینه های کلانی درباره آینده پژوهی صرف میشود. این هزینه ها از آنجا قابل توجیه است که رصد چشم انداز و قله های فراسو ، مسیر و جهت گیری امروز هر جامعه ای را تعیین خواهد کرد. بر همین اساس، جوامع به دنبال برنامه ریزی و مدیریت اند و راهکار های رسیدن به افق های ترسیم شده و چشم انداز آینده را تحلیل و بررسی می کنند. # معرفی کتاب مولف: محمد صابر جعفری
▪️ ◾️ ◼️ ⬛️ داستان ، داستان یک منتظر است در پیچ و خم برج انتظار قسمت بیستم_ ظهر و عصر ساعت حدوداً یازده قبل از ظهر بود. ملکه خوابید، اما من دیگر خوابم نبرد. باید قبل از اینکه ملکه بیدار شود، فکری برای ناهار و شام او و افطار خودم میکردم. پول زیادی برایم نمانده بود، باید جوری خرج میکردم که روز آخر کرایه ی برگشتن به خانه را داشته باشم. به اطراف نگاه کردم، تقریباً همه روزه بودند و از غذا خبری نبود. با ناامیدی بلند شدم و دورتا دور شبستان چرخی زدم. چند نفری مشغول غذا دادن به کودکانشان بودند، خجالت میکشیدم که از آنها غذا بگیرم. با حالت تردید دوباره به سمت انتظامات رفتم و از یکی از خانمهای انتظامات خواستم برایم لیست خرید بنویسد؛ دو عدد نان بربری، مقداری حلوا شکری، پنیر به اضافه ی مقداری گوجه و خیار، هزینه اش را هم پرداخت کردم. نزدیک أذان ظهر بود، برای تجدید وضو بیرون رفتم. وقتی برگشتم سفارشم روی میز بود. آنها را برداشتم و به طرف ستون خودم رفتم. ملکه بیدار شده بود و با بیقراری دنبال من میگشت. به سرعت سفره را پهن کردم و یک عدد نان و مقداری حلوا شکری و پنیر و گردو برایش گذاشتم و بقیه را برای افطار و شام نگه داشتم. گوجه و خیار را به همراه لیوان و فلاسک برداشتم و به طرف آشپزخانه رفتم. در ظرفشویی سبدی برای شستن میوه و سبزی گذاشته بودند که گوجه و خیار را در آن شستم و با یک لیوان آب خنک و فلاسک پر از چای به نزد ملکه برگشتم. ملکه با چنان ولعی غذا میخورد که من در تمام عمرم چنین چیزی ندیده بودم؛ حداقل، پیرزنی را اینگونه ندیده بودم. خیار را در ساک گذاشتم و آرام به ملکه گفتم: خیار بو دارد و مردم روزه اند، فعلاً فقط گوجه بخورید. ملکه قبول کرد و به خوردن ادامه داد. از بلندگوی مصلی صدای ملکوتی قرآن به گوش میرسید؛ چیزی به شروع نماز ظهر نمانده بود. سجاده را پهن کردم و منتظر أذان نشستم. ملکه غذایش را خورد و بعد با همان آبی که برایش آورده بودم همانجا وضو گرفت و کنار من نشست. دیگر هم پله ای هم شده بودیم. در میان آیاتی که قاری تلاوت میکرد، ندای " أیَّها النَّاس" و "یا أیَّها الذّین آمَنوا" شنیده شد. بی اختیار قلبهای مردّد به تکاپو افتاد که من شامل کدامین خطاب بودم؟! کشمکشی میان قلب و ذهن بر پا شد؛ قلب در ساحل أمن و أمانِ ایمان، پهلو گرفتن میخواست و ذهنِ پُر آشوب، در میان هزار هزار کِشش و کُنش دنیایی دست و پا میزد و دست از تقلّای بیهوده اش بر نمیداشت. خطاب آسمانی "یا ایَّها الذَّین آمَنوا آمِنوا " بر دامنه ی امواج پر تلاطم تردید اضافه کرد که چرا ایمان آورندگان را به ایمان دوباره دعوت میکنند! و خطاب "انَّ الذَّین امَنوا ثُمَّ کَفَروا " وحشتی را بر قلب حاکم ساخت که چگونه ممکن است کِشتی پهلو گرفته در ساحل أمن، دوباره به دریای پر تلاطم شبهای ظلمانی برگردد! و خطاب پشت خطاب و قلب و ذهن در جدال، که ندای " الّا الذَّینَ تابوا" همچون واسطه ای پادرمیانی کرد و سکون و آرامش به قلب و ذهن حاکم شد که آنها که شامل "تابوا و اصَلَحوا و اعتَصِموا بِالله" هستند، مستثنی شدند! با شنیدن این آیه، شادی وصف ناپذیری بر قلب نشست و ذهن، همچون شکست خورده ی مهزوم به گوشه ای خزید. در این مصاف کشنده، قلب پیروزمندانه بر سکّوی ایمان ایستاد، که اگر مصداق "تابوا" نبودم که اینجا نبودم، و اگر مصداق "اصلَحَوا" نبودم که جای دیگر بودم، و اگر مصداق "و اعتَصِموا بِالله" نبودم که هلاک شده بود! در میان این همه شعف و شادی، ندای "صَدَقَ الله" فضای قلب را مطمئنتر از قبل کرد؛ خدا راست میگوید. صدای مؤذن به هوا برخاست و با هر شهادتین که میگفت، قلب به نشانه ی تصدیق و تائید نوسانی میکرد و با هر "حیِّ علی" گفتنی بر دامنه ی این نوسانات اضافه میشد و تنها با جمله "لا اله الّا الله" بود که میشد، اِذن ورود به وادی پر رمز و راز صلات را کسب کرد. گویی بالی برای صعود پیدا کرده بودیم! نماز ظهر و عصر به جماعت برگزار شد. تن رنجور و لِهیده ی روح، در هر خم شدن و راست شدنی ترمیم میشد و در آغوش وصل یار تسکین مییافت. تنها سجده شکر بود که میتوانست اوج شادی این وصل را به تجسّم بکشاند. معتکفین توانِ سر بلند کردن از سجده را نداشتند. اشک و ناله و شیون سجده کنندگان در میان هیاهوی جمعیت، از گوشه و کنار به گوش میرسید که تاب دل کندن از آغوش یار را نداشتند و هیچ چیز جز نفس کم آوردن، قادر نبود سری را از سجده گاه بلند کند! ادامه دارد... @alborzmahdaviat
امام حسن عسکری علیه السلام فرمودند: او غیبتی طولانی خواهد داشت که در آن (غیبت) هیچ کس نجات نمی یابد، مگر کسی که خدای تعالی او را در اعتقاد به امامت ثابت بدارد و در دعا به تعجیل فرج، موفق سازد. بحارالانوار، جلد ۹۰، صفحه ۱۴۹ 🏴 @alborzmahdaviat
▪️ ◾️ ◼️ ⬛️ داستان ، داستان یک منتظر است در پیچ و خم برج انتظار قسمت بیست و یکم_ بعد از نماز دوباره جمع عاشقان پراکنده شد. هرکسی بساط بندگی و ناتوانی اش را بست و به گوشه ای برگشت. ملکه هنوز بر سجده گاهش نشسته بود و با دستهای لرزان زیر لب نجوا میکرد. از شدت خستگی توان نشستن نداشتم. دستم را زیر سرم گذاشتم و آرام دراز کشیدم. صدای نجوای ملکه را میشنیدم که "یا ربِّ یا ربِّ" میگفت؛ صدای قلبش را اما نمیشنیدم که با رَبَّ خویش چه به راز میگفت! سرم سنگین بود و پلک هایم سنگینتر. چقدر دوست داشتم قبل از خواب، چهره ی دوازده سالگی ملکه را تجسم کنم؛ کار سختی نبود، فقط باید خط های اضافی صورتش را حذف میکردم و رنگ و جلایی به آن میدادم و البته شادی ای بر چهره اش مینشاندم؛ زیبا شد، بی نظیر بود! با صدای گریه ی شدید کودکی که در نزدیکی ما بود، از خواب بیدار شدم. ساعت سه بعد از ظهر بود، یک ساعتی بود که خوابیده بودم، ملکه هم خوابیده بود. دختربچه بی وقفه گریه میکرد و مادرش خسته به نظر میرسید. به طرف مادر و دختر رفتم و دختربچه را بغل کردم. مادرش از خستگی توان نشستن نداشت. به او گفتم کمی استراحت کند و نگران دخترش نباشد. دختربچه را در اطراف مصلی چرخاندم و سرش را گرم کردم. مادرش دراز کشیده بود، اما لحظه ای چشم از دخترکش برنمیداشت، نگران بود؛ من برایش غریبه بودم. حتی در مصلی هم نمیشد به غریبه ها اعتماد کرد، هرچند، شانه به شانه ی هم نمازها خوانده باشیم و سر به سر هم در سجده گاه اشک ریخته باشیم و قامت به قامت هم در رکوع مانده باشیم و حتی پله به پله دست هم را گرفته باشیم! دختربچه در آغوش من آرام شده بود و من از ستون خودم خیلی دور شده بودم. از دور ملکه را میدیدم که بیدار شده و نشسته بود. او در میان جمع به راحتی دیده میشد. ملکه به دنبال من میگشت و چشمهای مادر دخترک هم با نگرانی با من میچرخید، وقت آن بود که هر دو آنها را از نگرانی درآورم. به آرامی از میان جمعیت خود را به مادر دختربچه رساندم و در میان تشکرهای مادر و نرفتنهای دخترک، به ملکه علامت دادم که من اینجا هستم. گویی دختر ملکه شده بودم که لحظه ای توان ندیدنم را نداشت! دیگر بی ملکه نمیشد پله ای بالاتر رفت. ادامه دارد... @alborzmahdaviat
📣📣 واحد کودک و نوجوان مرکز تخصصی مهدویت برگزار می کند: 🔶دوره مجازی تربیت مربی مهدویت در مقطع مهد و پیش دبستان🔶 با کمترین زمان و هزینه مربی فرزند خود باشید برای این کار همه چیز را مهیا کرده ایم: ✅ دوره آموزشی مجازی .................. 24 ساعت (14 جلسه) 🙂 ✅ کتاب کار ویژه نونهالان ................. 8 جلد 😃 ✅ کتاب راهنمای مربی ................... 2 جلد 😉 ✅ پشتیبانی ................................... 1 ساله 😊 ✅ محتوای رسانه ای ..................... روزانه 🤗 ✅ گواهینامه پایان دوره برخی عناوین دوره: 👇 💎 روش ها و قالب های متنوع انتقال مفاهیم دینی 💎 بیان تیپ های شخصیتی 💎 جهت دهی ویژگی های طبیعی و فطری 💎 مهارت پاسخگویی به سوالات اعتقادی کودکان 💎 شعرخوانی روشمند 💎 شیوه های کنترل ناهنجاری ها 💎 50 روش خلاقانه در آموزش و تربیت 💎 مهندسی فرهنگی و سواد رسانه 💎 شیوه تدریس محتوای آموزشی یاران آفتاب شامل شیوه تدریس ریاضی، علوم، اجتماعی، مهدویت ، هوش و خلاقیت، بهداشتی و ایمنی و سایر مفاهیم آموزشی پایه ⏳ مهلت ثبت نام: تا 4 مهر 99 🗓 ساعات برگزاری دوره: 8 الی 10 صبح این دوره به صورت آنلاین 🌏 و آفلاین 🖥 برگزار می گردد ☎️برای ثبت نام با آیدی یا شماره زیر تماس بگیرید 👇 02537841614 09391280018 @pish_dabestan_313
▪️ ◾️ ◼️ ⬛️ داستان ، داستان یک منتظر است در پیچ و خم برج انتظار قسمت بیست و دوم_ وقتی کنار ملکه نشستم، دستهایم را گرفت و گفت: از اینجا دور نشو. دستهایش را نوازش کردم و با کنجکاوی گفتم: داشتی از گذشته ات میگفتی، لطفاً باز هم بگو! ملکه گفت: دیگر روزی نبود که خواستگار نیاد؛ از همسایه تا فامیل، از روستای خودمان تا روستاهای مجاور. مادرم به ازدواج من مشتاق بود و پدرم مخالفت میکرد. پدرم را خیلی به ندرت میدیدم؛ از صبح خیلی زود تا آخر شب کار میکرد و گاهی برای چند روز خانه نمیآمد. میگفت آن روزها پدرش حدوداً 30 سال داشت اما به 50 ساله ها میماند؛ از بس در مزارع دیگران کار کرده بود، دستهایش زُمخت و زِبر شده بود و از بس بارهای سنگین بلند کرده بود، قامتش خمیده شده بود. کارکردنهای طولانی در آفتاب سوزان تابستان و سرمای کُشنده زمستان پوست صورتش را سوزانده بود، با این حال آنها همیشه گرسنه بودند و لباسهای مُندرس و کهنه ی دیگران را میپوشیدند. ملکه گفت: پدر از شرمندگی ما عمداً زود میرفت و دیر می آمد تا با بچه ها رو به رو نشود. خواسته های ما را به عید سال بعد موکول میکرد و عید سال بعد هم دوباره حواله به عید سال دیگر میداد. روز موعود پدر ملکه، مثل صعود من، دست نیافتنی شده بود! او لبخند تلخی زد و گفت: پدرم را خیلی دوست داشتم، همیشه در حسرت آغوش او بودم. دلم میخواست یک روز بیاید که پدر خانه بماند و من فقط در آغوش او بنشینم و او موهای مرا نوازش کند. شیرینی نوازش های کودکی ام را به خاطر داشتم که چقدر دستهای پدرم مهربان بود. ملکه گفت: باوجودیکه من دختر بزرگ پدرم بودم، اما او مایل به ازدواج من نبود و میگفت دخترم برای ازدواج کوچک است، گرچه درشت شده است. ملکه جوری از پدرش حرف میزد که گویی داغی هزار ساله بر دل دارد و این داغ، سرد نشده و نخواهد شد. به ملکه گفتم بالاخره چه شد با چه کسی ازدواج کردید؟ گفت: با کسی که شبیه پدرم بود! ادامه دارد... @alborzmahdaviat
شهید محمود رضا بیضایی اگر " العجل " بگوییم و براے ظهورآماده نشویم کوفیــان آخــرالـزمــانـیــم ظهور تو پایان جنگهاست ..🍃 🏴 @alborzmahdaviat
⭕️ امام زمان علیه السلام به شیخ مفید نامه نوشتند: برای ظهور نه فقط دعا کنید بلکه زیاد دعا کنید که گشایش کار شما در فرج است. «أَكْثِرُوا الدُّعَاءَ بِتَعْجِيلِ الْفَرَجِ فَإِنَّ ذَلِكَ فَرَجُكُم» قرار هر شب ۱۴ مرتبه ذکر شریف: Mehrab Ganjali 🏴 🏴@alborzmahdaviat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
▪️ ◾️ ◼️ ⬛️ داستان ، داستان یک منتظر است در پیچ و خم برج انتظار قسمت بیست و سوم_ ملکه دیگر یارای گفتن نداشت. بغضی قدیمی در گلویش سنگینی میکرد. چادرش را روی صورتش انداخت و دراز کشید و بی حرکت ماند. آنقدر بی حرکت ماند که گویی در زمان متوقف شد. رفته رفته صدای خُر و پُفُش بلند شد؛ چقدر همیشه خواب به موقع از راه میرسد و انسان را از دقّ نجات میدهد. با همه ی وجودم آرزو کردم که ایکاش ملکه خواب پدرش را ببیند. بی اختیار به یاد پدرم افتادم، چقدر دلم آغوش پدرم را میخواست. روز پدر هم بود، بی اختیار بغضی در گلویم نشست و به یاد روزی افتادم که دیگر پدرم نخواهد بود و چقدر ملکه وار دلم پدرم را بخواهد! آرزو کردم که ایکاش قبل از آمدن به مصلی یک دل سیر پدرم را در آغوش میگرفتم. آنقدر حالم بد بود که فرصت فکر کردن به این موضوعات را نداشتم. اشک در چشمانم حلقه زد، شاید فقط یک دل سیر گریه کردن میتوانست آرامم کند. چه اشتباهی کردم! اگر به بالای برج هم رسیده بودم، برای فقط یک بوسه از پدر باید دوباره پائین می آمدم، ارزشش را داشت. تنها فرازهای جوشن کبیر قادر بود، سیل اشکهای کهنه را به بیرون باز کند و سنگینی بغض در گلو نشسته را بکاهد. از فراز شانزدهم ادامه دادم از " یا مَن هو" تا " اللّهمَّ " و دوباره "یا مَن هو" و بعد "یا مَن لا" گفتنها. وقتی به "رازقَ الانام" فراز بیست و یکم رسیدم، بی اختیار به یاد شام ملکه افتادم. آذوقه ای که از قبل نگه داشته بودم، برای شام ملکه و افطار من کافی نبود. من آمده بودم تا ریاضت بکشم، اما ملکه طاقت ریاضت کشیدن نداشت. نمیشد دائم به او نان و پنیر و خرما بدهم. او مدتی بود که خوابیده بود و عن قریب بود بیدار شود. ساعت از شش عصر گذاشته بود، ملکه اگر بیدار میشد حتماً عصرانه ای میخواست! بی اختیار مفاتیح را بستم و بلند شدم، باید فکری میکردم. از دور بوی آش رشته می آمد. کمی داخل شبستان چرخیدم و به گوشه ای که مشغول طبخ آش بودند، رسیدم. یک قابلمه بزرگ آش به اندازه ی 30 نفر، روی گاز پیک نیکی بود. معلوم بود که از قبل پخته بودند و فقط برای افطار آن را گرم میکردند. با خجالت جلو رفتم و به خانمی که بالای سر قابلمه بود گفتم: ببخشید آش نذری است؟ گفت: بله، اما برای گروه خودمان است. گفتم: بله متوجه ام، اما در آن سمت پیرزنی است که تنهاست و چیزی هم برای خوردن نیاورده است، برای او کمی آش میخواهم. آن خانم با ادب فراوان و با روی باز مقداری آش در یک ظرف یکبار مصرف ریخت و به من داد. رویش را بوسیدم و تشکر کردم. با خود فکر کردم که ایکاش آن شب در آن برج، آن زن، هم پله ای من بود. با ظرف آش به طرف ملکه آمدم. ملکه خوابیده بود. ظرف آش را بالای سرش گذاشتم و زیر لب گفتم یا "رازقَ الانام" شُکر. نیم ساعتی گذشت تا ملکه بیدار شد. به محض بیدار شدن، ظرف آش را دید. به او گفتم: آش نذری است بخورید برای شما آورده ام. ملکه ظرف آش را برداشت و بی اختیار شروع به گریستن کرد. با تعجب به او گفتم: آش رشته که گریه ندارد! صدای گریه ی ملکه بلندتر شد و گفت پدرش عاشق آش رشته بود. قطره های اشک از اطراف چشمهای ملکه به زمین میچکید و به پهنای صورتش رسیده بود. از او خواستم آش را بخورد و برای پدرش فاتحه ای بفرستد، اما ملکه دست و دلش به خوردن نمیرفت. ظرف آش را در کناری گذاشته بود و مانند دخترکی ده دوازده ساله به در مصلی خیره مانده بود، گویی چشم به راه آمدن کسی بود؛ کسی که بیاید و ملکه، آش را دو دستی به او تقدیم کند! به حالت نیم خیز بلند شدم تا دستم به شانه ی ملکه برسد، شانه اش را گرفتم و گفتم: آش را بخورید! فاتحه ای است، ثوابش به پدر شما هم میرسد. ملکه ظرف آش را برداشت و آرام آرام شروع به خوردن کرد. سرم را پائین انداختم تا راحت بخورد، اما همه ی حواسم به او بود. برعکس دفعات قبل این بار ولعی برای خوردن نداشت؛ گویی آش را به انسان درمانده ی در حال احتضار میداد. قاشق را نیمه پر میکرد و آرام به طرف دهانش میبرد و به آرامی آن را در دهانش میگذاشت و با کمی مکث آن را می بلعید. مدتی صبر میکرد و دوباره به همان نحو ادامه میداد. گویی در خیالش آش را به پدر مریض در بستر افتاده اش میخورانید! ملکه ندامت و پشیمانی بزرگی داشت که قابل جبران نبود. ادامه دارد... @alborzmahdaviat