eitaa logo
بنیاد مهدویت استان البرز
2.1هزار دنبال‌کننده
5.4هزار عکس
2.1هزار ویدیو
158 فایل
﴾﷽﴿ 🔰محور فعالیت بنیاد:آموزشی_فرهنگی_ پژوهشی کرج_بلوار ملاصدرا_به‌سمت نبوت‌_بعد از ابوذرجنوبی _بنیاد‌ فرهنگی‌ حضرت‌ مهدی‌ موعود(علیه‌السلام) 02634294152_02634214145 +989370754174 ارتباط با ادمین ها👇 @fasleentezar10mahdaviat @alborz_mahdaviat
مشاهده در ایتا
دانلود
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
💕 🏴نوحه در سوگ نبی مکرم اسلام حضرت محمد مصطفی (ص)/ ▪️نصیب ما یا رسول الله! پس از تو اندوه و بیم است ▪️نه تنها شیعه، که بعد از تو تمام عالم یتیم است... 🌍 eitaa.com/ebratha_ir ایتا 🌍 sapp.ir/ebratha.org سروش 🏴 @alborzmahdaviat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
▪️ ◾️ ◼️ ⬛️ داستان ، داستان یک منتظر است در پیچ و خم برج انتظار قسمت چهل و پنجم_ بعد از نماز، سفره های افطار به سرعت باز شد. من قابلمه ام را زودتر از همه در آشپزخانه گرم کردم و با فلاسک پر از چای برگشتم. ملکه گرسنه بود، اول خیلی سریع برای ملکه غذا ریختم و وقتی خیالم از طرف او راحت شد، از لوبیا پلو به اطرافیان هم دادم و خودم هم سریع دست به کار شدم. چقدر سخت است که فقط دستِ بگیر داشته باشی و چقدر لذت بخش که دستِ بده پیدا کنی! خواهرم دستم را باز کرده بود و رویم را سفید! گرسنه بودم. گویی جای من و ملکه عوض شده بود، ملکه آرام غذا میخورد و من با ولع زیاد غذا را تند تند می بلعیدم. همیشه وقتی کسی را منع کرده باشی باید به انتظار همان سرنوشت بنشینی! از خوردن لوبیا پلو سیر نمیشدم. دست پخت خواهرم عالی بود. هر وقت غذای او را میخوردم، احساس میکردم در یک رستوران گران قیمت غذا میخورم. دور و بری های ما هندوانه داشتند و نیازی به تعارف هندوانه نبود، اما هندوانه ی ما از بقیه ی هندوانه ها قرمزتر و آبدارتر بود. من و ملکه از این موضوع آنقدر خوشحال بودیم که انگار برنده بزرگترین جایزه ی دنیا بوده ایم. با لذت تمام و با خوشحالی هندوانه را خوردیم. صدای هُرت هُرت کردن هر دوی ما و مسابقه ای که برای زودتر خوردن گذاشته بودیم، جالب بود. من به گَرد پای ملکه هم نمیرسیدم؛ انگار من و سامره مسابقه خوردن گذاشته بودیم، سامره چابکتر و زبل تر از من بود! انگار نه انگار که تا چند ساعت قبل داشتیم از غصه میمردیم. مرز غصه ها و خوشی ها چنان در هم تنیده بود که قابل تشخیص نبود. ملکه بعد از آن مسابقه ی فرح بخش دراز کشید و صدای خُر و پُفُش خیال مرا راحت کرد. من هم نیاز به استراحت داشتم. سفره را جمع کردم و ظرفهای نشُسته را در گوشه ای گذاشتم و دراز کشیدم. نفهمیدم کی خوابم برد! ادامه دارد... @alborzmahdaviat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
▪️ ◾️ ◼️ ⬛️ داستان ، داستان یک منتظر است در پیچ و خم برج انتظار قسمت چهل و ششم_ نیم ساعتی بود که خوابم برده بود. وقتی بلند شدم، ملکه را ندیدم. به وضوخانه رفتم و تجدید وضو کردم و برگشتم. سجادّه ام را باز کردم و مشغول نماز شدم. نماز شب پانزدهم رجب را به جا آوردم؛ به همان سبک و سیاق شبهای قبل، هر شب یک نماز دو رکعتی اضافه شده بود و امشب به سه نماز دو رکعتی رسیده بود. در هر رکعت حمد یک مرتبه و یس و تبارک الله و توحید. کلاً در این سه شب، هر سوره 12 بار خوانده شده بود. دوست داشتم دریچه ای به سوی حکمت این تکرارها پیدا کنم؛ روزی باقر العلوم بود و مردم نپرسیده بودند! عدد 12 برای من تداعی کننده دوازده امام و پیشوا بود، والله اعلم. نماز من یک ساعتی طول کشید. در بین نماز متوجه برگشتن ملکه شدم و نمازم را با خیال راحت ادامه دادم. بعد از نماز ظرفها را به آشپزخانه بردم و شستم و برای ملکه یک فلاسک پر از چای آوردم. از بلندگو اعلام کردند که به مناسبت وفات حضرت زینب سلام الله علیها مراسمی در ساعت ده و نیم شب در مصلی برگزار خواهد شد. ملکه با شنیدن نام خانم زینب سری به نشانه ی تائید تکان داد و مثل کسی که از دل کسی خبر داشته باشد، گفت: امان از دل زینب! او درد دل مشترکی با خانم زینب داشت! ملکه و خانواده اش رنجهای زیادی کشیده بودند و او خود را مسئول تمام این رنجها میدانست. اما من معتقد بودم که توقعی از یک دختر سیزده ساله نمیتوان داشت که در آن شرایط خاص جور دیگری رفتار کرده باشد! مثلاً چه باید میکرد؟ به خان جواب رد میداد؟ آنهم در آن دوره که خان سالاری بود و کسی جرأت چنین کاری را نداشت! شاید اگر سامره به خان جواب رد میداد، شرایطش بدتر میشد و کلاً خانواده اش نابود میشدند. من نمیتوانستم سامره ی سیزده ساله را مسئول همه ی وقایع گذشته قلمداد کنم! چطور میشود قلم تقدیر و حکمت الهی را در سرنوشت انسانها نادیده گرفت؟ ادامه دارد... @alborzmahdaviat
🍃دستِ ما بر کرم و رحمتِ مهدی باشد 🍃عشـــقِ ما آمدنِ دولتِ مهــــدی باشد 🍃اولِ ماه ربیـــــع از کرمت یا سلطان ؛ 🍃روزیِ ما فــرجِ حضرتِ مهــــدی باشد عزاداریتان مقبول درگاه الهی 🌸 ربیـــــــــع مبـــــــــارک🌸 🌸 @alborzmahdaviat
▪️ ◾️ ◼️ ⬛️ داستان ، داستان یک منتظر است در پیچ و خم برج انتظار قسمت چهل و هفتم_ ملکه از بی تابی سامره گفت و از بیقراری سلیم؛ در مدت یک هفته ای که سامره در خانه باغ نبود، سلیم دوساله بهانه ی مادر را گرفته بود و غذا نمیخورد. صابر خان اجازه بردن بچه به نزد مادر را نداده بود. سامره میان پدر و فرزند مانده بود و خان تهدید کرده بود که اگر سلیم آسیبی ببیند، خانواده ی سامره هم زنده نخواهند ماند. پدر سامره جان به سر شده بود و مادر، سامره را مسئول بیماری پدر میدانست. سامره چند روزی غذای نرم و آش رقیق شده را با قاشق به حلق پدر ریخته بود، اما بعد از چند روز دیگر پدر لب به غذا باز نکرده بود؛ گویی همه ی روزی اش را خورده و عزم رفتن کرده بود. نزدیک صبح قبل از أذان، پدر سامره جان به جان آفرین تسلیم کرد. صدای شیون و ضجّه های سامره در روستا پیچید و قیامتی بر پا شد و همان شب خبر به خان رسید. مراسم تشییع جنازه مش حسین در غربت و خلوت کوچه انجام شد؛ اهل حق هرجا برود، آنجا مدینه است و کوچه هایش به نام " الحَسَن الغَریب" ! افراد کمی از همسایگان جنازه را تا سر قبر همراهی کرده بودند. اکثراً، خدمتکاران خان بودند و همه از اختلاف خان و مش حسین بر سر موضوع عقد سامره خبر داشتند و به همین علت در مراسم تشییع جنازه ی او حاضر نشده بودند! هیچکس حاضر نبود دنیایش را با حق معامله کند! خان با شنیدن این خبر، آذوقه ای و گوسفندی به در خانه ی سامره فرستاده و پیغام داده بود که خدا پدرت را بیامرزد! مرد خوبی بود، دیگر به فکر سلیم باش و برگرد! سامره چند هفته ای بعد از فوت پدر از برگشتن خودداری کرده و کینه ی مظلومیت پدر را به دل گرفته بود که خبر بیماری سلیم به او رسید. مادر به او روی خوش نشان نمیداد و خواهر و برادرانش او را مقصر مرگ پدر میدانستند. سامره راهی جز بازگشت به خانه باغ نداشت! آنشب هنگام شروع مراسم در مصلی، ملکه زودتر از بقیه رفت و در ردیف جلو نشست. اولین بار بود که از ردیف خودمان جلوتر میرفت. مثل کسی که صاحب عزا باشد در صدر مجلس نشسته و مثل مصیبت زدگان گردن کج کرده بود. ادامه دارد... @alborzmahdaviat
🍃بشارت امام باقر به منتظران مهدی امام باقر علیه السلام: «بر مردم زمانى مى‏‌آید که امام‌شان از منظر آنان غایب مى‏‌شود. خوشا به حال آنان ‏که در آن زمان در امر [ولایت] ما اهل‌ بیت علیهم‌السلام ثابت ‏قدم و استوار بمانند! کمترین پاداشى که به آنان مى‏‌رسد، این است که خداى متعال خطاب‌شان مى‏‌کند و مى‏‌فرماید: «بندگان من! شما به حجت پنهان من ایمان آوردید و غیب من‌را تصدیق کردید. پس بر شما مژده باد که بهترین پاداش من در انتظارتان است». کمال الدین، ج ۱، ص ۳۳۰ 🌸 @alborzmahdaviat
▪️ ◾️ ◼️ ⬛️ داستان ، داستان یک منتظر است در پیچ و خم برج انتظار قسمت چهل و هشتم_ ذاکر اهل بیت با اشعاری در وصف حضرت زینب مراسم را آغاز کرد. اشکهای ملکه، منتظر شروع ذکر مصیبت خانم زینب نماند. با هر کلمه ی زینب که میشنید اشکی میریخت و مشتی به سینه اش میکوبید. ذاکر از رشادتها و دلیریهای زینب میگفت و ملکه، مصیبت های خانم زینب را تجسم میکرد. انگار زینب را بدون عاشورا نمی شود تجسم کرد! مگر میشود نام زینب باشد و نام حسین نباش! هرجا حسین بود زینب هم بود، پس چرا جایی که زینب هست، حسین نباشد. بی حکمت نبود که امام رضا فرمود: " در نیمه ی رجب امام حسین را زیارت کنید"، و بی جهت نبود که مرغ دلم در رجب، هوای محرم داشت؛ رجب سراپا محرم بود و محرم سراسر رجب! ذاکر از وفاداری و مهربانی خانم زینب نسبت به پدر میگفت و ملکه به یاد بی وفایی سامره ضجّه میزد. ذاکر از همراهی خانم زینب با حسینش در کربلا میگفت و ملکه از بی وفایی سامره و غربت مش حسین در حیران ناله میزد. ذاکر از عاشقانه های زینب و حسین میگفت و ملکه از نامردی سامره با مش حسین میگریست. داغ دل ملکه با شیون و ضجّه های سامره، بالای سر جنازه ی پدر سرد نشده بود و هر بار که نام امام حسین را میشنید، داغ دلش تازه میشد. دیگر توانی برای ملکه نمانده بود، از بس به سینه اش کوبیده و گریسته بود. با کمک خانم بغل دستی اش به زور ملکه را از جایش بلند کردم و به حیاط مصلی بردم. ملکه در حیاط مصلی مثل داغدیده ی مصیبت زده به روی زمین نشسته بود و یارای برخاستن نداشت؛ او داغ دو حسین دیده بود! دو هفته بعد از بازگشت سامره به خانه باغ پسر دومش به دنیا آمده بود و به اصرار سامره، خان نام حسین بر روی پسرش گذاشت. او سالها بعد حسینش را در یک حادثه از دست داده بود. حسینش امام حسینی بود و هر سال عاشورا در راه اندازی هیأتی در کرج مشارکت میکرد و با وانت وسیله می آورد. یک روز، آنهم درست روز عاشورا، زمانی که برای لحظه ای سرش را از وانت بیرون کرده بود تا ماشین را از پارک خارج کند، با عبور سریع نیسانی از کنار وانت، سر حسین از تنش جدا شده و به روی آسفالت افتاده بود. ملکه دیگر توان گفتن نداشت و از ضعف بی حال شد! به زور آب قند و ماساژ، حال ملکه بهتر شد و به داخل شبستان برگشت و خوابید. دیگر نباید به او فرصت یادآوری گذشته هایش را میدادم. روزگار چهره ی زشت و کریه خود را به ملکه نشان داده بود و زخمهای ترمیم نشدنی بر قلب او زده بود. داغ سنگینی دیده بود و تن پیر و لاغرش توان تحمل این بار سنگین را نداشت. دست تقدیر حسینش را برده بود و ملکه در پله ی مصیبت حسین زمین گیر شده بود. بی اختیار به یاد دعای امام هادی افتادم که فرمود: "یا مَن تُحَلُّ بِهِ عُقَدُ المَکارِه"، ای کسی که گرفتاریهای سخت به وسیله او برطرف میشود! ادامه دارد... @alborzmahdaviat
🍃سلام بر مولایی که تنها نشان باقیمانده از دین و حجّت های خداست. سلام بر او که گنجینه علم الهی است... به امید دیدن روز ظهور روزی که دین و ایمان جانی تازه می گیرد… 🌸 @alborzmahdaviat
▪️ ◾️ ◼️ ⬛️ داستان ، داستان یک منتظر است در پیچ و خم برج انتظار قسمت چهل و نهم_ خواب از سرم پریده بود. دیگر توانی برای خوابیدن نداشتم. تازه فهمیدم خوابیدن هم توان میخواهد. آن شب بالاخره خوابیدم، اما خیلی دیر و بیشتر انگار به کُما رفتم. صحنه های دردناکی که ملکه تعریف کرده بود، دائم جلوی نظرم می آمد و قفسه سینه ام تنگی میکرد. نصفه های شب با سر و صدای ملکه از خواب بیدار شدم. او به دنبال چیزی برای خوردن میگشت. در طی مراسم حضرت زینب خرما و لقمه های نان و پنیر و سبزی پخش کرده بودند که من برای خودم و ملکه تعدادی گرفتم. چند لقمه به او دادم و از آشپزخانه برایش چای آوردم. حال ملکه بهتر بود. او مثل کسی که احساس دِین نسبت به دیگری داشته باشد، بی مقدمه شروع به تعریف از صابر خان کرد که خان خیلی هم بد نبود؛ می ترسید حق نان و نمکی را که در خانه ی خان خورده بود به جا نیاورده باشد. بعد از مرگ پدر سامره، خان هر ماه آذوقه ی خوبی برای خانواده اش میفرستاد و سه برادر او بر روی زمینهای خان مشغول کار شده بودند. اما در خانه باغ، دور تا دور سامره را خدمتکارانی گرفته بودند که ریز اطلاعات او را به همسر اول خان میرساندند و کنیز جدید او هم به خبرچینی معروف بود. اختلاف خان و همسر اولش بالا گرفته بود و خان دیگر به خانه ی او نمیرفت و بیشتر در خانه باغ نزد سامره بود. پسر بزرگ خان وکالت بلاعزل از مادر گرفته بود و در این میان یکه تازی میکرد. اموال خان و همسر اولش چنان در هم تنیده و به هم وابسته بود که در صورت اختلاف آن دو، برای تفکیک اموال و زمینها، عمر نوح و صبر ایوب نیاز بود! کشمکش خان و همسر اولش چند سالی طول کشیده و در طی این مدت سامره دو پسر دیگر هم برای خان آورده بود و با وجود داشتن چهار فرزند هنوز صیغه ی خان بود. او 23 ساله و خان 60 ساله شده بود. سامره که گویی تازه از چشمه ی جوانی نوشیده باشد، زیباتر از قبل و خان در اثر کشمکشهای خانوادگی پیرتر و فرسوده تر از حد تصور شده بود. خان نگران از دست دادن سامره بود؛ تصمیم خود را گرفته بود، قصد داشت سامره را به عقد دائم خود درآورد. ملکه هنوز به تصمیم آن روز خان دلخوش بود و گویی هنوز امید داشت! ادامه دارد... @alborzmahdaviat