امام صادق علیهالسلام فرمودند
لاَ تَزَالُ شِيعَتُنَا فِي حُزْنٍ حَتَّى يَظْهَرَ وَلَدِيَ اَلَّذِي بَشَّرَ بِهِ اَلنَّبِيُّ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ
شیعیان ما دچار غم همیشگی هستند تا زمانی که فرزندم که پیامبر صل الله علیه و آله مژده ظهورش را داده ظهور کند.
🔸خدایا این غم را با ظهور حضرت حجت ارواحنا فداه ازین امت دور کن و توفیق صبر در زمان غیبت را به ما بده و مارا ازمنتظران حقیقی و شیعیان واقعی حضرت قرار بده.
دوران رهایی، صفحه ۲۱۰
#بحرمة_الحسین_اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#سلام_امام_مهربانم
@Emamkhobiha
🏴 @AXNEVESHTEHEJAB
#داستان_مذهبی
▪️
◾️
◼️
⬛️
داستان #سامره، داستان یک منتظر است در پیچ و خم برج انتظار
قسمت چهلم_ #مرصاد
رفته رفته توانم کم و کمتر میشد. بی سحری روزه گرفتن، پا به پای خانواده ی سامره به دنبال گاری دویدن، رنج تنهایی او را در خانه باغ تحمل کردن، و لحظه به لحظه دادخواهی ملکه را شنیدن، خسته و فرسوده ام کرده بود. به سختی از جایم بلند شدم و به وضو خانه رفتم تا تجدید وضو کنم. تمام راه به سرنوشت ملکه فکر میکردم.
آینه های وضوخانه را به طور موقّت درآورده و برده بودند، تا ایام اعتکاف تمام شود و با این کار، رنج نگاه نکردن در آینه را از روی دوش زنان برداشته بودند. احساس سبکی میکردم، چقدر سبکباری لذتبخش است! هرچه سبکبارتر شوی، صعود هم راحتتر میشود. ایکاش میتوانستم از بار غم ملکه کم کنم و سنگینی خاطرات سامره را از روی دوش او بردارم! سنگینی ملکه جلوی صعود مرا هم گرفته بود!
سامره در عالم بچگی و بیخبری و از سر فقر و بیچارگی تصمیم اشتباهی گرفته بود و بار ندامت او را ملکه به دوش میکشید. دست خان دیگر از دنیا کوتاه شده بود و نمیشد یک طرفه به قاضی رفت. صابر خان، خانزاده بود و هفت پشتش خان بودند و همه ی خانها مثل او عمل کرده بودند و سامره رعیت بود و هفت پشتش هم رعیت بودند. سهم رعیت در سفرهی خان بود و همه ی رعیت، چشم امید به برداشتن سهم خود از سفره ی رنگین خان داشتند.
صابر خان هوس عشق دخترکی زیبا رو را در سر پرورانده و به بهره اش هم رسیده بود. سامره هم به سهم خواهی خود و خانواده اش بر سر سفره ی صابر خان نشسته و تا مدتی هم به بهره اش رسیده بود! زندگی برد و باخت داشت و در این جدال تمام نشدنی پای درد دل هر کسی می نشستی، خود را بازنده ی این میدان میدانست. اگر صابر خان را هم از قبر بیرون میکشیدی و زنده میکردی و از حال و روز دنیایی اش میپرسیدی، حتما زبان به شکایت باز میکرد!
جدال سامره و صابر خان در ذهنم بالا گرفته بود که وارد مصلی شدم. نوای روح بخش قرآن شنیده میشد، گویا کسی بار سنگین این قضاوت را از روی دوشم برداشت، " ألَم تَرَ کَیفَ فَعَلَ رَبُّکَ بِعادٍ ... و ثمودَ ... و فِرعونَ... أِنَّ رَبَّکَ لَبِالمِرصاد"! آیا ندانستهای که پروردگارت با قوم عاد چه کرد؟ و با قوم ثمود؟ و با فرعون؟ بی تردید پروردگارت در کمینگاه است!
عاد و ثمود و فرعون و همه ی طاغیان دوران، در ید قدرت "َ لَبِالمِرصاد" تار و مار شده بودند؛ خان و خانزاده ها که دیگر عددی نبودند! احساس سبکی میکردم، سنگینی ذهن از سنگینی بدن هم بدتر است.
ادامه...
#حیدری
@alborzmahdaviat
"امام زمان آمدنی نیست، آوَردَنیست"
✨ حاج اسماعیل دولابی میفرماید: ظاهرا میگوییم آقا می آید ولی در حقیقت ما به خدمت حضرت میرویم. ما به پشت دیوار دنیا رفتیم و گم شدیم، باید از پشت دیوار بیرون بیاییم تا ببینیم که حضرت از همان ابتدا حاضر بودند. امام زمان گم و غائب نشده است. ما گم و غائب شده ایم.
مصباح الهُدی ص ۳۱۹
از حضرت فاطمه روایت شده که پیامبر اکرم فرمودند: امام همچون کعبه است که (مردم) باید به سویش روند، نه آن که (منتظر باشند تا) او به سوی آنها بیاید.
بحار الانوار، ج ۳۶، ص ۳۵۳
تا ما نخواهیم، او نمی آید...
کافیست از خودمان شروع کنیم..
#اللهم_عجل_لوليك_الفرج
#سلام_امام_مهربانم
@Bakhoda_313
🏴 @alborzmahdaviat
#داستان_مذهبی
▪️
◾️
◼️
⬛️
داستان #سامره، داستان یک منتظر است در پیچ و خم برج انتظار
قسمت چهل و یکم_ #الله
هنوز مقداری تا أذان مغرب مانده بود. فرصت خوبی بود تا با فراز های جوشن کبیر از سنگینی ذهن خلاصی پیدا کنم. از فراز سی و هشتم جوشن کبیر شروع کردم؛ در این فرازها میتوانستی جواب همه ی سؤالاتت را پیدا کنی. هرچه میپرسیدی، جوابش در آنجا بود فقط باید چشم دل را باز میکردی و چشم سر را تیز. انگار تفسیر نام الله را در لوحی نوشته باشند و به سرگشتگان برهوت دنیا هدیه داده باشند که:
ای گمشدگان و ای گمراهان! "خَیرَالمَرهوبین و خَیرَالمَسئولین" همان الله است، مبادا بیراهه بروید.
و ای مدعیان و ای متکبران! "مَن خَلَقَ فَسَوّی و مَن خَلَقَ الزّوجینِ الذَّکَر و الاُنثی" همان الله است، چه تخیّل می کنید؟
و "من فی البرِّّ و البحرِ سبیلُهُ و من فی النّار عِقابُه" همان الله است به شُبهه نیفتید!
و آنقدر بود و بود که نمیشد به گرد پایش رسید، چه برسد که بخواهی آنها را به بند کلمات بکشی و تازه وقتی از خواندن جوشن کبیر نفس کم میآوردی و کمر تا میکردی، معنی آیه "ما نَفَدَت کَلِماتُ الله" را کمی درک میکردی که " اگر آنچه درخت در زمین است قلم باشد و دریا و هفت دریای دیگر، آن را پس از پایان یافتنش مدد رسانند کلمات خدا پایان نپذیرد" .
جوشن کبیر را تا انتها خواندم. گرچه از شیرینی شربت معرفتش سیر نمیشدم، ولی زمان کم بود و بُنیّه کم و ملکه منتظر! ملکه بدون من پله ای بالاتر نمیرفت. تمام مدت زیر چشمی به من نگاه میکرد و منتظر بود که حرفهایش را ادامه دهد. خاطرات ملکه تمامی نداشت و مصداق "ما نَفَدَت " شده بود، مگر میشود، بنده الله باشی و بی انتها نشوی! ملکه تا ابد حرف برای گفتن داشت و سامره در خانه باغ منتظر بود. عزم رفتن کردم؛ یک قدم سوی ملکه، قدم دیگر به طرف سامره! ملکه بدون سامره هم قدم از قدم برنمیداشت؛ باید پا به پای ملکه و سامره صعود میکردم. برای رفتن همیشه به پاهایت نیاز نداری و چه بسا که پا مزاحم باشد؛ گاهی فقط باید گوش باشی تا به هزار راه نرفته راه یابی و از میان درهای قفل زده وارد شوی و از پشت پرده های اسرار مطلع شوی!
ادامه دارد...
#حیدری
@alborzmahdaviat
هدایت شده از عکسنوشته فرهنگ و حجاب
کاش پیکر #شهدای_خان_طومان را از مقابل پاستور و بهارستان هم عبور دهند؛ شاید رگِ وجدانِ مسئولین تکانی بخورد؛ شاید یادشان بیاید که این شهدا برای تامینِ امنیتِ ملت جانشان را تقدیم کردند و الان نوبتِ مسئولین است که فکری به حال معیشت مردم کنند.
نشر با ذکر #صلوات🌹
🌹 @AXNEVESHTESHOHADA
#اختصاصی_عکسنوشته_شهدا
#داستان_مذهبی
▪️
◾️
◼️
⬛️
داستان #سامره، داستان یک منتظر است در پیچ و خم برج انتظار
قسمت چهل و دوم_ #تنهایی
چشمهای ملکه اشتیاق گفتن داشت، پای صحبتش نشستم. ملکه گفت و گفت. هنوز در خانه باغ سیر میکرد. کودکی اش را در آنجا گذاشته بود و هنوز به دنبال کودک بازیگوش و سر به هوایی میگشت که جوانی اش را به بند کشیده بود. اغلب در خانه باغ تنها بود و خان هفته ای یکبار به او سر میزد. تمام سرگرمی سامره پسرش بود؛ سلیم پسر درشت و زیبایی بود و صابر خان علاقه ی خاصی به او داشت.
در باغ چندین خانواده ساکن بودند که خانه های آنها از خانه باغ سامره خیلی فاصله داشت و محقّر و ساده بود. خانه باغ سامره در منظر آنها، خانه ی رویایی بود که هر کسی آرزوی داشتن آنرا داشت. مردان ساکن در باغ، روزها بر روی زمین خان کار میکردند و شبها فقط برای خواب به آن باغ میآمدند و زن و بچه هایشان در خود باغ کار میکردند و کل سال مشغول بودند. چند خدمتکار هم دائم مراقب سامره و سلیم بودند. سامره کنیزی داشت که با پسر کوچکش همیشه در خدمت سامره بودند و شبها را هم در یکی از اتاقهای خانه باغ میخوابیدند. شوهر کنیز سامره در یک حادثه از دنیا رفته بود. به جز روزهایی که میهمانیها و دورهمی های خان و دوستانش در آن باغ برگزار میشد، اغلب اوقات باغ خلوت بود. سامره جز آشپزی برای خودش و سلیم کار دیگری نداشت و گاهی برای سرگرمی خیاطی میکرد.
از گوشه و کنار اخبار ضد و نقیضی به سامره میرسید که خان با همسر اولش بر سر مِلک و املاک پدربزرگ اختلاف دارند. عموی خان تازه مرده بود و پای ارث و میراث پدربزرگ که سالها به واسطه قدرت عمو دست نخورده باقی مانده بود، به میان آمده بود. عموزاده ها بر سر تقسیم اموال پدر بزرگ اختلاف داشتند و همسر بزرگ خان، طرف برادران خودش را گرفته بود. خان گرفتاریهای زیادی داشت و گاه ماهها به خانه باغ نمیآمد و وقتی میآمد چنان آشفته و سردرگم بود که با کسی حرف نمیزد.
سامره روز به روز تنها و تنهاتر میشد و با وجودیکه فرزند دومش را باردار بود، پایه های زندگی اش را سست و در حال ریزش میدید. مدتها بود که پدر و خواهر و برادرانش را ندیده بود و مادرش هم دیگر کمتر به دیدن او می آمد.
ادامه دارد...
#حیدری
@alborzmahdaviat
🎥رهبر انقلاب: اقتصاد کشور زیر فشار است و مردم از نظر معیشت دچار مشکلات هستند اما همه این مشکلات قابل حل است.
🔸من عقیده ندارم که مسئولان در زمینه مسائل اقتصادی تلاش نمیکنند، تلاش های زیادی داره انجام میگیره البته اشکال در توان مدیریتی در بعضی بخش ها هست
#امام_خامنه_ای
🏴 @alborzmahdaviat
بسم تعالی
و اما بعد ...
«بعضیها اسم عقل و عقلانیت را که میآورند، منظورشان از عقلانیت ترسیدن است؛ وقتی میگویند عاقل باشید، یعنی بترسید، یعنی منفعل باشید، یعنی از مقابل دشمن فرار کنید؛ نه این درست نیست، ترسوها حق ندارند اسم عقلانیت را بیاورند. اسم ترسیدن و فرار کردن و میدان را خالی کردن عقلانیت نیست، اسمش همان ترس و فرار و مانند اینها است.»
امضاء: سید علی خامنهای
21/7/1399
رونوشت:
مستقیم ارسال شود برای آقای روحانی تا عقلانیت را وارونه معنا نکند.
#امام_خامنه_ای
#کرونا
🏴 @alborzmahdaviat
آرایش جنگی مجازی
مقام معظم رهبری
دشمن از لحاظ فضای مجازی آرایش جنگی گرفته, فقط از لحاظ نظامی علی الظاهر آرایش جنگی ندارد که حواس نظامی های ما جمع است.
امروزه ذکر مستحبی بعد از نماز ما، کار فرهنگی و جهادی در فضای مجازی است...
#بصیرت
🏴 @AXNEVESHTEHEJAB
#داستان_مذهبی
▪️
◾️
◼️
⬛️
داستان #سامره، داستان یک منتظر است در پیچ و خم برج انتظار
قسمت چهل و سوم_ #کنیز
ملکه از شماتت های خودی و غریبه گفت. از روستا به سامره خبر رسیده بود که مردم، کم و بیش زبان به سرزنش پدرش باز کرده اند که دخترت عقدی خان نیست و صیغه ای است و هزار نیش و کنایه ی دیگر! سامره جرأت اعتراض به خان را نداشت، چرا که خان از ناحیه همسر اولش تحت فشار بود و تحمل فشار دیگری را نداشت. او یکی دوباری از خان به طعنه شنیده بود که اگر از این وضعیت ناراحت هستی، سلیم را بگذار و برو به سلامت!
ماههای آخر بارداری سامره بود که به او خبر رسید، پدرش در بستر بیماری است و او را رو به قبله کرده اند. مدتی بود که از صابر خان خبری نبود و سامره اجازه ی بیرون رفتن نداشت و خدمتکاران هم لحظه ای چشم از او برنمیداشتند. سامره بیتابی میکرد و راه چاره ای نمییافت. کنیز سامره به او کمک کرده بود که شبانه و بطور پنهانی به دیدن پدرش برود. او سلیم را نگه داشته بود و سامره را ملبّس به لباس خود با پسرش به بیرون از باغ فرستاده بود. گویی کنیز سامره، پله های رفته را برگشته بود تا سامره عقب نماند.
بعدها که صابر خان از همدستی کنیز و پسرش، برای خروج سامره از باغ خبردار شده بود، گوشمالی حسابی به آن دو داده و آنها را از باغ بیرون کرده بود. ملکه میگفت: مدتها از آن دو خبر نداشتم و زمانیکه خبر شرایط بد زندگی آنها به من رسید، برای حمایت از آنها یک قطعه طلای خود را پنهانی و توسط مادرم برای کنیزم فرستادم. سالها بعد که او را دیدم، به من گفت که آن قطعه ی طلا زندگی اش را متحول کرد و از بدبختی نجاتش داد.
سامره از باغ خارج شده بود و در حالیکه پسر کنیز را به همراه داشت به خانه پدرش رفته بود. وقتی سامره به خانه ی پدر رسیده بود با منظره ی دردناکی مواجه شده بود؛ پیکر نیمه جان پدر از یک سو و سفره ی خالی مادر از سوی دیگر. چشمان پدر خیره به سقف مانده بود و بچه ها گرسنه بودند. مادر مجبور شده بود در خانه ی دیگران کلفتی کند، اما کار او کفاف مخارج خانه را نمیداد. خان قبلاً هرزگاهی آذوقه ای به در خانه ی پدر سامره میفرستاد، اما بعد از بالا گرفتن اختلاف خان و پدرش بر سر موضوع عقد سامره، پدر سامره از پذیرش آذوقه خودداری کرده و خان هم دیگر چیزی نفرستاده بود. سامره چند روزی نزد پدر مانده بود و خدمتکاران غیبت سامره را به اطلاع خان رسانده بودند.
ادامه دارد...
#حیدری
@alborzmahdaviat
امام حسین علیه السلام
محبت اهل بیت، سبب ریزش گناهان است؛ همانگونه که باد برگ درختان را میریزد.
حیاه الامام حسین علیه السلام
#سلام_امام_مهربانم
#اللهم_عجل_لوليك_الفرج
@HadisNegari
🏴 @alborzmahdaviat
#داستان_مذهبی
▪️
◾️
◼️
⬛️
داستان #سامره، داستان یک منتظر است در پیچ و خم برج انتظار
قسمت چهل و چهارم_ #بازگشت
صدای دلنواز أذان از بلندگوهای مصلی پخش شد و صفهای به هم پیوسته نماز فشرده تر شد. ساعت حدود هشت بود. در بین نمازگزاران شیرینی و شکلات پخش کردند تا قبل از شروع نماز افطار کنند. همه شیرینی به دست و مردّد، که بخورند یا نخورند. شیرینی اطاعت از معبود را نمیشود با شیرینی دنیایی جایگزین کنی، جز آنکه به شیرینی افطار آغشته اش کنی و زیر لب بگویی "اللّهُمَّ لَکَ صُمنا و علیَ رِزقِکَ افطَرنا" . افطار کردیم و هنوز طعم شیرین "لَکَ صُمنا" زیر زبانمان بود.
نماز مغرب و عشاء با شکوه و جلوه ی خاصی برگزار شد و من و ملکه در میان ردیفهای به هم پیوسته، همچون دو دانه تسبیح به بقیه دانه های تسبیح وصل شده بودیم و با نخ تسبیح بندگی حرکت میکردیم، انگار از نرده های پلکان برج گرفته و بالا میرفتیم و اوج میگرفتیم! چه تفاوت میکرد که کجای این نخ تسبیح قرار گرفته باشی؟ سر تسبیح باشی یا وسط و یا حتی ته آن! مهم این بود که پیوسته باشی و در ید قدرت الهی جابه جا شوی و خدا نیاورد که گسسته باشی و در ید خلق اسیر شوی!
سامره سالهای مدیدی را در خانه باغ و در خفّت و تنهایی سپری کرده بود و در میان خبرچینان و جاسوسان خان و همسرانش غریبانه زندگی کرده بود؛ خانه باغ شبیه زندان هارون الرشید شده بود و باغ، پادگان عسگری، و روستا برای او سامراء دیگری بود. سامره از همه طرف محاصره شده بود؛ شماتت دوست و دشمن، کنایه ی همسایه و غریبه، بیماری پدر، دلخوری مادر و بی اعتنایی خواهر و برادران. دیگر در محل کسی نبود که به آنها نیش و کنایه نزده باشد و بیشتر از همه، زن همسایه که وعده ی سامره را به خان داده بود و سامره را برای او لقمه گرفته بود! زن همسایه از روی نعش سامره رد شده بود تا مگر پله ای بالاتر بایستد.
ملکه بعد از نماز دستهایش را بالای سرش میبرد و خدا را شکر میکرد. هیچ کس در اطراف ما اینگونه خدا را شکر نمیکرد. همچون کودک سرکش فرار کرده از آغوش مادر که اسیر دیو روزگار شده باشد و زخم افعی های زمان را چشیده باشد و آتش اژدهای دوران را خورده باشد و بعد نادم و پشیمان به آغوش مادر برگشته باشد! چهره اش مثل ماه شب چهارده نورانی و معصومانه شده بود و لبخند رضایت معبود بر لبهای او نشسته بود! دستهای ملکه، دیگر از آستان معبود جدانشدنی بود.
ادامه دارد...
#حیدری
@alborzmahdaviat
961b094e28513905ff5fcd15a6666f8bba619042.mp3
5.51M
#توسل 💕
🏴نوحه در سوگ نبی مکرم اسلام حضرت محمد مصطفی (ص)/ #میثم_مطیعی
▪️نصیب ما یا رسول الله! پس از تو اندوه و بیم است
▪️نه تنها شیعه، که بعد از تو تمام عالم یتیم است...
🌍 eitaa.com/ebratha_ir ایتا
🌍 sapp.ir/ebratha.org سروش
🏴 @alborzmahdaviat
#داستان_مذهبی
▪️
◾️
◼️
⬛️
داستان #سامره، داستان یک منتظر است در پیچ و خم برج انتظار
قسمت چهل و پنجم_ #شادمانه
بعد از نماز، سفره های افطار به سرعت باز شد. من قابلمه ام را زودتر از همه در آشپزخانه گرم کردم و با فلاسک پر از چای برگشتم. ملکه گرسنه بود، اول خیلی سریع برای ملکه غذا ریختم و وقتی خیالم از طرف او راحت شد، از لوبیا پلو به اطرافیان هم دادم و خودم هم سریع دست به کار شدم. چقدر سخت است که فقط دستِ بگیر داشته باشی و چقدر لذت بخش که دستِ بده پیدا کنی! خواهرم دستم را باز کرده بود و رویم را سفید!
گرسنه بودم. گویی جای من و ملکه عوض شده بود، ملکه آرام غذا میخورد و من با ولع زیاد غذا را تند تند می بلعیدم. همیشه وقتی کسی را منع کرده باشی باید به انتظار همان سرنوشت بنشینی! از خوردن لوبیا پلو سیر نمیشدم. دست پخت خواهرم عالی بود. هر وقت غذای او را میخوردم، احساس میکردم در یک رستوران گران قیمت غذا میخورم.
دور و بری های ما هندوانه داشتند و نیازی به تعارف هندوانه نبود، اما هندوانه ی ما از بقیه ی هندوانه ها قرمزتر و آبدارتر بود. من و ملکه از این موضوع آنقدر خوشحال بودیم که انگار برنده بزرگترین جایزه ی دنیا بوده ایم. با لذت تمام و با خوشحالی هندوانه را خوردیم. صدای هُرت هُرت کردن هر دوی ما و مسابقه ای که برای زودتر خوردن گذاشته بودیم، جالب بود. من به گَرد پای ملکه هم نمیرسیدم؛ انگار من و سامره مسابقه خوردن گذاشته بودیم، سامره چابکتر و زبل تر از من بود!
انگار نه انگار که تا چند ساعت قبل داشتیم از غصه میمردیم. مرز غصه ها و خوشی ها چنان در هم تنیده بود که قابل تشخیص نبود. ملکه بعد از آن مسابقه ی فرح بخش دراز کشید و صدای خُر و پُفُش خیال مرا راحت کرد. من هم نیاز به استراحت داشتم. سفره را جمع کردم و ظرفهای نشُسته را در گوشه ای گذاشتم و دراز کشیدم. نفهمیدم کی خوابم برد!
ادامه دارد...
#حیدری
@alborzmahdaviat
#داستان_مذهبی
▪️
◾️
◼️
⬛️
داستان #سامره، داستان یک منتظر است در پیچ و خم برج انتظار
قسمت چهل و ششم_ #حکمت
نیم ساعتی بود که خوابم برده بود. وقتی بلند شدم، ملکه را ندیدم. به وضوخانه رفتم و تجدید وضو کردم و برگشتم. سجادّه ام را باز کردم و مشغول نماز شدم. نماز شب پانزدهم رجب را به جا آوردم؛ به همان سبک و سیاق شبهای قبل، هر شب یک نماز دو رکعتی اضافه شده بود و امشب به سه نماز دو رکعتی رسیده بود. در هر رکعت حمد یک مرتبه و یس و تبارک الله و توحید. کلاً در این سه شب، هر سوره 12 بار خوانده شده بود. دوست داشتم دریچه ای به سوی حکمت این تکرارها پیدا کنم؛ روزی باقر العلوم بود و مردم نپرسیده بودند!
عدد 12 برای من تداعی کننده دوازده امام و پیشوا بود، والله اعلم.
نماز من یک ساعتی طول کشید. در بین نماز متوجه برگشتن ملکه شدم و نمازم را با خیال راحت ادامه دادم. بعد از نماز ظرفها را به آشپزخانه بردم و شستم و برای ملکه یک فلاسک پر از چای آوردم. از بلندگو اعلام کردند که به مناسبت وفات حضرت زینب سلام الله علیها مراسمی در ساعت ده و نیم شب در مصلی برگزار خواهد شد. ملکه با شنیدن نام خانم زینب سری به نشانه ی تائید تکان داد و مثل کسی که از دل کسی خبر داشته باشد، گفت: امان از دل زینب! او درد دل مشترکی با خانم زینب داشت!
ملکه و خانواده اش رنجهای زیادی کشیده بودند و او خود را مسئول تمام این رنجها میدانست. اما من معتقد بودم که توقعی از یک دختر سیزده ساله نمیتوان داشت که در آن شرایط خاص جور دیگری رفتار کرده باشد! مثلاً چه باید میکرد؟ به خان جواب رد میداد؟ آنهم در آن دوره که خان سالاری بود و کسی جرأت چنین کاری را نداشت! شاید اگر سامره به خان جواب رد میداد، شرایطش بدتر میشد و کلاً خانواده اش نابود میشدند. من نمیتوانستم سامره ی سیزده ساله را مسئول همه ی وقایع گذشته قلمداد کنم! چطور میشود قلم تقدیر و حکمت الهی را در سرنوشت انسانها نادیده گرفت؟
ادامه دارد...
#حیدری
@alborzmahdaviat
🍃دستِ ما بر کرم و رحمتِ مهدی باشد
🍃عشـــقِ ما آمدنِ دولتِ مهــــدی باشد
🍃اولِ ماه ربیـــــع از کرمت یا سلطان ؛
🍃روزیِ ما فــرجِ حضرتِ مهــــدی باشد
عزاداریتان مقبول درگاه الهی
🌸 ربیـــــــــع مبـــــــــارک🌸
#اللهم_عجل_لولیڪ_الفرج
🌸 @alborzmahdaviat
#داستان_مذهبی
▪️
◾️
◼️
⬛️
داستان #سامره، داستان یک منتظر است در پیچ و خم برج انتظار
قسمت چهل و هفتم_ #فراغ
ملکه از بی تابی سامره گفت و از بیقراری سلیم؛ در مدت یک هفته ای که سامره در خانه باغ نبود، سلیم دوساله بهانه ی مادر را گرفته بود و غذا نمیخورد. صابر خان اجازه بردن بچه به نزد مادر را نداده بود. سامره میان پدر و فرزند مانده بود و خان تهدید کرده بود که اگر سلیم آسیبی ببیند، خانواده ی سامره هم زنده نخواهند ماند. پدر سامره جان به سر شده بود و مادر، سامره را مسئول بیماری پدر میدانست. سامره چند روزی غذای نرم و آش رقیق شده را با قاشق به حلق پدر ریخته بود، اما بعد از چند روز دیگر پدر لب به غذا باز نکرده بود؛ گویی همه ی روزی اش را خورده و عزم رفتن کرده بود. نزدیک صبح قبل از أذان، پدر سامره جان به جان آفرین تسلیم کرد. صدای شیون و ضجّه های سامره در روستا پیچید و قیامتی بر پا شد و همان شب خبر به خان رسید.
مراسم تشییع جنازه مش حسین در غربت و خلوت کوچه انجام شد؛ اهل حق هرجا برود، آنجا مدینه است و کوچه هایش به نام " الحَسَن الغَریب" ! افراد کمی از همسایگان جنازه را تا سر قبر همراهی کرده بودند. اکثراً، خدمتکاران خان بودند و همه از اختلاف خان و مش حسین بر سر موضوع عقد سامره خبر داشتند و به همین علت در مراسم تشییع جنازه ی او حاضر نشده بودند! هیچکس حاضر نبود دنیایش را با حق معامله کند!
خان با شنیدن این خبر، آذوقه ای و گوسفندی به در خانه ی سامره فرستاده و پیغام داده بود که خدا پدرت را بیامرزد! مرد خوبی بود، دیگر به فکر سلیم باش و برگرد! سامره چند هفته ای بعد از فوت پدر از برگشتن خودداری کرده و کینه ی مظلومیت پدر را به دل گرفته بود که خبر بیماری سلیم به او رسید. مادر به او روی خوش نشان نمیداد و خواهر و برادرانش او را مقصر مرگ پدر میدانستند. سامره راهی جز بازگشت به خانه باغ نداشت!
آنشب هنگام شروع مراسم در مصلی، ملکه زودتر از بقیه رفت و در ردیف جلو نشست. اولین بار بود که از ردیف خودمان جلوتر میرفت. مثل کسی که صاحب عزا باشد در صدر مجلس نشسته و مثل مصیبت زدگان گردن کج کرده بود.
ادامه دارد...
#حیدری
@alborzmahdaviat
🍃بشارت امام باقر به منتظران مهدی
امام باقر علیه السلام: «بر مردم زمانى مىآید که امامشان از منظر آنان غایب مىشود. خوشا به حال آنان که در آن زمان در امر [ولایت] ما اهل بیت علیهمالسلام ثابت قدم و استوار بمانند!
کمترین پاداشى که به آنان مىرسد، این است که خداى متعال خطابشان مىکند و مىفرماید: «بندگان من! شما به حجت پنهان من ایمان آوردید و غیب منرا تصدیق کردید. پس بر شما مژده باد که بهترین پاداش من در انتظارتان است».
کمال الدین، ج ۱، ص ۳۳۰
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#سلام_امام_مهربانم
🌸 @alborzmahdaviat
#داستان_مذهبی
▪️
◾️
◼️
⬛️
داستان #سامره، داستان یک منتظر است در پیچ و خم برج انتظار
قسمت چهل و هشتم_ #حضرت_زینب
ذاکر اهل بیت با اشعاری در وصف حضرت زینب مراسم را آغاز کرد. اشکهای ملکه، منتظر شروع ذکر مصیبت خانم زینب نماند. با هر کلمه ی زینب که میشنید اشکی میریخت و مشتی به سینه اش میکوبید. ذاکر از رشادتها و دلیریهای زینب میگفت و ملکه، مصیبت های خانم زینب را تجسم میکرد.
انگار زینب را بدون عاشورا نمی شود تجسم کرد! مگر میشود نام زینب باشد و نام حسین نباش! هرجا حسین بود زینب هم بود، پس چرا جایی که زینب هست، حسین نباشد. بی حکمت نبود که امام رضا فرمود: " در نیمه ی رجب امام حسین را زیارت کنید"، و بی جهت نبود که مرغ دلم در رجب، هوای محرم داشت؛ رجب سراپا محرم بود و محرم سراسر رجب!
ذاکر از وفاداری و مهربانی خانم زینب نسبت به پدر میگفت و ملکه به یاد بی وفایی سامره ضجّه میزد. ذاکر از همراهی خانم زینب با حسینش در کربلا میگفت و ملکه از بی وفایی سامره و غربت مش حسین در حیران ناله میزد. ذاکر از عاشقانه های زینب و حسین میگفت و ملکه از نامردی سامره با مش حسین میگریست.
داغ دل ملکه با شیون و ضجّه های سامره، بالای سر جنازه ی پدر سرد نشده بود و هر بار که نام امام حسین را میشنید، داغ دلش تازه میشد. دیگر توانی برای ملکه نمانده بود، از بس به سینه اش کوبیده و گریسته بود. با کمک خانم بغل دستی اش به زور ملکه را از جایش بلند کردم و به حیاط مصلی بردم. ملکه در حیاط مصلی مثل داغدیده ی مصیبت زده به روی زمین نشسته بود و یارای برخاستن نداشت؛ او داغ دو حسین دیده بود!
دو هفته بعد از بازگشت سامره به خانه باغ پسر دومش به دنیا آمده بود و به اصرار سامره، خان نام حسین بر روی پسرش گذاشت. او سالها بعد حسینش را در یک حادثه از دست داده بود. حسینش امام حسینی بود و هر سال عاشورا در راه اندازی هیأتی در کرج مشارکت میکرد و با وانت وسیله می آورد. یک روز، آنهم درست روز عاشورا، زمانی که برای لحظه ای سرش را از وانت بیرون کرده بود تا ماشین را از پارک خارج کند، با عبور سریع نیسانی از کنار وانت، سر حسین از تنش جدا شده و به روی آسفالت افتاده بود. ملکه دیگر توان گفتن نداشت و از ضعف بی حال شد!
به زور آب قند و ماساژ، حال ملکه بهتر شد و به داخل شبستان برگشت و خوابید. دیگر نباید به او فرصت یادآوری گذشته هایش را میدادم. روزگار چهره ی زشت و کریه خود را به ملکه نشان داده بود و زخمهای ترمیم نشدنی بر قلب او زده بود. داغ سنگینی دیده بود و تن پیر و لاغرش توان تحمل این بار سنگین را نداشت. دست تقدیر حسینش را برده بود و ملکه در پله ی مصیبت حسین زمین گیر شده بود. بی اختیار به یاد دعای امام هادی افتادم که فرمود: "یا مَن تُحَلُّ بِهِ عُقَدُ المَکارِه"، ای کسی که گرفتاریهای سخت به وسیله او برطرف میشود!
ادامه دارد...
#حیدری
@alborzmahdaviat
🍃سلام بر مولایی که
تنها نشان باقیمانده از دین
و حجّت های خداست.
سلام بر او که
گنجینه علم الهی است...
به امید دیدن روز ظهور
روزی که دین و ایمان
جانی تازه می گیرد…
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
🌸 @alborzmahdaviat
#داستان_مذهبی
▪️
◾️
◼️
⬛️
داستان #سامره، داستان یک منتظر است در پیچ و خم برج انتظار
قسمت چهل و نهم_ #نان_و_نمک
خواب از سرم پریده بود. دیگر توانی برای خوابیدن نداشتم. تازه فهمیدم خوابیدن هم توان میخواهد. آن شب بالاخره خوابیدم، اما خیلی دیر و بیشتر انگار به کُما رفتم. صحنه های دردناکی که ملکه تعریف کرده بود، دائم جلوی نظرم می آمد و قفسه سینه ام تنگی میکرد. نصفه های شب با سر و صدای ملکه از خواب بیدار شدم. او به دنبال چیزی برای خوردن میگشت. در طی مراسم حضرت زینب خرما و لقمه های نان و پنیر و سبزی پخش کرده بودند که من برای خودم و ملکه تعدادی گرفتم. چند لقمه به او دادم و از آشپزخانه برایش چای آوردم. حال ملکه بهتر بود. او مثل کسی که احساس دِین نسبت به دیگری داشته باشد، بی مقدمه شروع به تعریف از صابر خان کرد که خان خیلی هم بد نبود؛ می ترسید حق نان و نمکی را که در خانه ی خان خورده بود به جا نیاورده باشد.
بعد از مرگ پدر سامره، خان هر ماه آذوقه ی خوبی برای خانواده اش میفرستاد و سه برادر او بر روی زمینهای خان مشغول کار شده بودند. اما در خانه باغ، دور تا دور سامره را خدمتکارانی گرفته بودند که ریز اطلاعات او را به همسر اول خان میرساندند و کنیز جدید او هم به خبرچینی معروف بود. اختلاف خان و همسر اولش بالا گرفته بود و خان دیگر به خانه ی او نمیرفت و بیشتر در خانه باغ نزد سامره بود. پسر بزرگ خان وکالت بلاعزل از مادر گرفته بود و در این میان یکه تازی میکرد.
اموال خان و همسر اولش چنان در هم تنیده و به هم وابسته بود که در صورت اختلاف آن دو، برای تفکیک اموال و زمینها، عمر نوح و صبر ایوب نیاز بود! کشمکش خان و همسر اولش چند سالی طول کشیده و در طی این مدت سامره دو پسر دیگر هم برای خان آورده بود و با وجود داشتن چهار فرزند هنوز صیغه ی خان بود. او 23 ساله و خان 60 ساله شده بود. سامره که گویی تازه از چشمه ی جوانی نوشیده باشد، زیباتر از قبل و خان در اثر کشمکشهای خانوادگی پیرتر و فرسوده تر از حد تصور شده بود. خان نگران از دست دادن سامره بود؛ تصمیم خود را گرفته بود، قصد داشت سامره را به عقد دائم خود درآورد. ملکه هنوز به تصمیم آن روز خان دلخوش بود و گویی هنوز امید داشت!
ادامه دارد...
#حیدری
@alborzmahdaviat
🍃 سلام امام مهربانم
سلام میدهم از عمق این دل
ِ تاریڪ بہ آخـرین پسر خانوادهی خورشیــد
#سلام سیدی و مولای
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
🌸 @alborzmahdaviat
#داستان_مذهبی
▪️
◾️
◼️
⬛️
داستان #سامره، داستان یک منتظر است در پیچ و خم برج انتظار
قسمت پنجاهم_ #قربانی
ساعت حدوداً چهار صبح بود. خواب از چشمهای هر دوی ما پریده بود. ملکه کلی حرف داشت. او همیشه با صدای بسیار آرام که بیشتر به نجوا شبیه بود، حرف میزد و موقع صحبت کردن دستش را جلوی دهانش میگرفت و دهانش را به گوش من نزدیک میکرد. بلند حرف زدن برای سامره گران تمام شده بود! کنیز جدید سامره، صحبتهای صابر خان و سامره را شنیده و خبر را به همسر اول خان رسانده بود که خان تصمیم دارد سامره را به عقد دائم خود در آورد!
همسر اول خان هم برای او پیغام فرستاده بود که اگر از عقد سامره منصرف شود، بخشی از املاک مورد اختلافی را به او واگذار خواهد کرد. خان فرصت را غنیمت شمرده و از عقد سامره شانه خالی کرده بود! او به واسطه ی عقد نکردن سامره صاحب املاکی شد که بالغ بر چند هکتار زمین با ارزش بود و همسر اول خان شرط گذاشته بود که بعد از خان این اموال فقط به فرزندان او برسد و خان هم پذیرفته و نوشته ی مُهر و موم شده به او داده بود. با فروکش کردن اختلاف خان و عموزادگان، رابطه خان و همسر اولش بهبود یافته و سامره دوباره در خانه باغ با چهار پسرش تنها شده بود!
صابر خان به سامره اطمینان داده بود که در فرصت مناسب او را به عقد دائم خود درخواهد آورد و فعلاً به صلاح نیست که با نجیبه، همسر اولش، درگیری پیدا کند. خان پیر شده بود و پسر بزرگش در پی قدرت پدر بود. خان سامره را دوست داشت و سامره به این عشق دلخوش، اما از مکر روزگار غافل بود.
بعد از این جریان صابر خان به اصرار نجیبه، زن برادر نجیبه را که سالها قبل بیوه شده بود به عقد دائم خود درآورد. خدمتکاران به سامره گفته بودند که این ازدواج برای خاتمه دادن به اختلاف چندین دهه بین عموزادگان بوده است. زن، صاحب بخشی از املاک مورد اختلافی عموزادگان بود. با این وصلت هر دو طرف به طور یکسان از آن املاک بهره مند میشدند. خان زمینها را به عنوان مهریه ی همسر چهارم به او بخشید، با این شرط که تا آخر عمر خان، اختیار زمینها در دست او باشد. خان بنا بر قانون شرع، فقط چهار همسر عقدی میتوانست اختیار کند و با این کار نجیبه، راه برای عقد دائم سامره بسته شد!
ادامه دارد...
#حیدری
@alborzmahdaviat