eitaa logo
الف‌لام‌میم
527 دنبال‌کننده
252 عکس
51 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
۱-شب باشد. نیمه‌های شب. اتوبوس‌ها خسته‌ی راه، میانه‌ی بیابان بایستند. چراغ نئونی رستورانِ چرکِ بین‌راهی بطپد. مستِ خواب باشی و بیدارت کنند که شام. سرما، هایِ دهانت را بنمایاند. نه راه رفت و نه برگشت. بیرون آن رستوران بایستی. در این حین، چند درصد احتمال هم‌صحبتی می‌دهید که از شما بپرسد:«حالا واقعا خدایی هست؟». ۲-پرستاری می‌خواند. هم‌صحبتی با من، شیره گرفتن از آلبالوست، روغن گرفتن از کاه، آبمیوه گرفتن از موز. نمی‌دانم. حرف زدیم. پشمامی سر داد که طلبه‌ام. گذشت. «از زندگی راضی هستی؟». با نیش باز بالا و پایین زندگی‌ام را کاویدم. از این سر ِ ذهن به آن سر دویدم. چرا نباشم؟ سر تکان دادم. «(خنده خفیف) آره خب...». ۳-چند دقیقه سکوت فضا را پر می‌کند. سکوت، با صدای لاستیک کامیون‌ها روی آسفالت جاده گره می‌خورد و شکسته می‌شود:«حالا واقعا خدایی هست؟». ۴-آدمِ بی‌درد، حرفِ دردمند را نمی‌فهمد. این کلمه یقین است. تا نچشیده باشی، هم‌دردی ترهات بافتن است. حرف همین است. اگر روزی رویِ پلِ شک، عبور و مرور نداشته‌ای، می‌خندی. بله آقا! پوزخندها دیدیم. نگاهش کردم. کلمه به کلمه همراهش کردم. برهانِ دو دو تا چهارتا راه چاره نیست. باید بفهمی چرا، چه شده، چه خبر است. همین. ۵-راه چاره نیست، باید دوید و شکی نیست. لکن خدا رحمتش کناد، اگر آن شهید هم گفته باشد «از درس متنفرم» و حرف تکلیف را پیش کشیده باشد. ما مریدِ آن مراد ِآملی هستیم که مترنما می‌فرمود:«منم آن تشنه دانش که گر دانش شود آتش/مرا اندر دل آتش همی باشد نشیمن‌ها». ۶-یک کلمه، شقشقه هدرت هم هست. بعضی حرف‌ها انگار از زمانه ما رخت بر بسته. گذشت دیر‌ زمانی که علم در ذهن‌ها مطلوبیت ذاتی داشت. زمانه ما، زمانه این حرف‌ها نیست. علم در طلب کارآمدی مد است. نهایت مکالمه ما با این دسته کثیر عرض التماس دعاست و احتمالا راهکار عده مقابل هم همین است. چه عرض کنیم.
هدایت شده از الف‌لام‌میم
اول رجب ناله‌ی یا ربِ عشاق بلند است و آخر رجب صدای یا لب. اول رجب ملک داعی ندای تو سر می‌دهد، به تو می‌خواند، جناب حبل الله. آخر رجب رسیده و ما به تو؟ به آن زلف؟ «تشابه ره به سنخیت برد آخر مشو نومید/به مویش راه خواهی برد ای روی سیاه آنجا»
من از لطف شما می‌نویسم تا یادم نرود. آب باریکه را به سر رسانیدم. از این دریا تا همین دریا، آب باریکه به سر رسید. می‌نویسم، عریضه می‌نویسم که این نهر به سر رسید، به آن دریا خواهید رساند یا نه؟
۱-آدم از عاقبتش که خبر ندارد. امروز بگویی مرا فلان جا دفن کنید و فردا روز بسوزاندت که روزی گفته‌ای:«مرا بیا و بسوزان به رسم هندوها/به کشتگان محبت کفن نمی‌آید».
۲-گوشه‌ی بهشت زهرا، جا مانده از کوزه و دریا می‌نویسم. خاک بایست حاصل خیز باشد تا آدم بروید. آدم از آدم بروید بالاخره. دانه اگر نروید، می‌پوسد. تعارف که نداریم. یک دانه، یک خوشه و هزار دانه. آدم باید سعی کند دست آخر جای خوب بکارندش. سعی کنید خوب بمیرید. من هم سعی می‌کنم، سعی می‌کنم زمستان بمیرم، هوا خوب باشد. آن روز ِ برفیِ حرم البته گفتم، آدم توی برف هم بمیرد بد نیست. بگذریم. آدم که از عاقبتش خبر ندارد. همان که معنی گفت: «ای بسا مطرب که با تنبور و دف/دفن می گردد به صحرای نجف؛ وی بسا زاهد که با سیصد مقام/ره نمی یابد به وادی السلام».
۳-آدم خوب است حسرت به دلش نماند. نگاه که می‌کنم سال را، دویدم، خندیدم، گریستم و رسیدم؟ رسیدن که چه عرض کنم، به دلم نماند. هربار بیشتر دل‌تنگت شدم. آن موقع که برایت نوشتم «هیچ موقع اینقدر...»، صنوبری را از سینه کندم، تحویل محل شارژهای حرم دادم. مرا به دل چه کار. حالا که شد، بیدل برای خود بخوانم: «بیدل چنان‌که سایه به خورشید می‌رسد/من نیز رفته رفته به دل‌دار می‌رسم».
۴-ماه رمضان می‌رسد و این بار به ما قرعه خورد. ابن قولویه نقل می‌کند، رسید خدمت حضرت صادق و عرضه داشت: «فدایت شوم، به خدمت شما رسیدم و قبر امیرالمومنین را زیارت نکردم». آدم از دل کسی خبر ندارد، خوش خیالی لابد. حضرت فرموده باشد اگر از شیعیان ما نبودی، نگاهت نمی‌کردم. بدان که «أن أميرالمؤمنين أفضل عند الله من الأئمة كلهم».
۵-نقل قول می‌کنم از پیام‌های ذخیره شده، نه ِشهریورِ ۱۴۰۰: «من به فدای آن رویا، بوسیدن آن نقطه‌ی باء، جان به قربان آن حالت یله و رها، مستی و کمی بعدتر خماریِ مانده به جا، آه، آه، آه». در اختصاص است، شیخ مفید نقل می‌کند. حضرت دستورالعملی می‌دهند برای دیدن ائمه در رؤیا. بعد راوی عرضه می‌دارد: «آقای من، فلانی شما را در رؤیا می‌بیند و حالی که شراب‌خوار است». حضرت فرمودند: «ليس النبيذ يفسد عليه دينه إنما يفسد عليه تركنا وتخلفه عنا»، نبیذ که دین را خراب نمی‌کند، ترک ما و تخلف از ما دینش را خراب می‌کند.
شبان تیره امیدم به صبح روی تو باشد و قد تفتش عین الحیات فی الظلمات
هدایت شده از الف‌لام‌میم
۱-من قبل‌تر هم گفته‌ام. متن‌ها حال و فکر آن لحظه‌ی من‌اند. یک سال بعد، یک روز بعد، شاید یک دقیقه بعدش قبول نداشته باشم. اصلش هم همین است. آدم تغییر می‌کند. آدم دستش از واقعیت کوتاه است و به حقیقت دست می‌آویزد. ۲-چند ماه قبل، بحث امر به معروف را از کتاب جهاد شرح لمعه شهید درس می‌گرفتم. حاصل فکر آن روزها این شد. شریعت، فرهنگ سوز و فرهنگ ساز است. احکام نیز بر فرهنگ بار می‌شوند. یعنی ظرف احکام، فرهنگ جامعه است. فرهنگ که از بین رفت، دیگر احکام جایی برای اجرا ندارند. حال، نکته امر به معروف چیست؟ حفاظت و پایش این فرهنگ. پس مرحله اول ساخت این فرهنگ است و مرحله بعد حفظ آن. ۳-شنبه که دیشبش با اتوبوس آمدم، بابا می‌پرسید آن طرف بی‌حجاب را امر به معروف کردی یا نه؟ با خودم فکر می‌کردم حقیقتش «ولگ را آب برده». نمی‌دانم این ضرب المثل فقط برای ما یزدی‌هاست یا شما هم به کار می‌برید. حاصلش آن است که کشاوز برای آبیاری باید راه آب جاری در جو را ببندد. چطور؟ باید ولگ درست کند. با خاک و گل، سریع و با دقت راه آب را بگیرد. حالا اگر فشار آب زیاد شود، یا ولگ را خوب نبسته باشد، ولگ را آب می‌برد. ضرب المثلش یعنی چه؟ یعنی کار از کار گذشته. ۴-به نظرم می‌رسد اول باید حجاب، فرهنگ شود و بعد «یامرون بالمعروف». زمانی که معروف عند الشارع، معروف عند العرف نباشد چه؟ نمی‌دانم. البته این فکرها هیچ اهمیتی ندارد. فتوا آن است که طرف تشخیص تاثیر بدهد. اگر در موضوعی تشخیص دادید که فتوا ملاک است و این حرف‌ها در عمل جایی ندارد. ۵-امروز «نون نوشتن» را برای بار دوم می‌خواندم. حرف‌های دولت آبادی در مورد نویسنده جالب است. شاید فکرها یکی نباشد. به ذهنم می‌زند. نویسنده در کش و قوس است. نویسنده که یک گوشه نگاه می‌کند. نویسنده که مرد تهافت است، که اهل تناقض است. نویسنده که فکر می‌کند، که می‌اندیشد. که حرص می‌خورد. که باید دستگیر هر امیدی شود از ورطه این ناامیدی‌ها. که دل‌واپس است.
به بهانه این غائله اخیر، یادم افتاد به این مطلب(نوشته در ۱۰ مهر ۱۴۰۲). لااقل هنوز هم در ذهنم پررنگ است. چه می‌دانیم.