دستت درست، آدمها مثل چاله میمانند. بیل اول را چه عرض کنم، غمزهی چشمی نشان داد و هوا خواهش شدم. نوار سیاهی از دوردست آمده بود و پیچیده بود به دست و بالم. داشتم به قهقرا میرفتم. چشمم را، جانم را، روحم را سیاهی پوشانده بود.
چه فرقیست بین من و آن دانشجویِ قرتی که سر به راهش کردی؟ مگر این نیست که وقتی پربکشی دستت بازتر است؛ بیشتر میتوانی آدمها را بیاوری سرِ خط. خب من هم یکی از همان آدمها.
عمارِحلب سر به راهم کرد. محمدحسین دستم را گرفت و همراه رفتیم هیئت علمدار. هنوز هم وقتی خیلی دلتنگ میشوم صدایت آرامشم است. با آن صدایِ خشدارت بلندبلند میخوانی«سر که زد چوبهی محمل» و جلویِ چشمم میآید صحبت آقا که «سر نوکر به فلک و نه درک». دستِ کم نگیر محمدحسین. نوکری مثلِ تو جایِ سرش سینهی ارباب است نه درک.
حرفِ مجلس گرمکنی نیست. شما خودتان حدیث مفصل بخوانید از آنجا که حاج قاسم «همت» خواندش؛ از آنجایی که محمدحسین وقتی رفت حاج قاسم گفت کمرم شکست.
آن صبحِ جمعه که حاج قاسم پرکشید اول کسی که فکرم رفت پیشش تو بودی. با خودم گفتم حالا چه بزمی راه انداختهاند و چه سور و ساتی برپا کردهاند آن بالا بالاها. همتِ حاج قاسم و همتِ امام خمینی کنارهم نشستهاند و گل میگویند و گل میشنفند. آقای کوثریِ بیتِ امام مینشیند به روضه خواندن و محمدحسین وسط روضه گریز میزند. و حتما گریهکناند چنین مجلسی را علیا مخدراتِ حرم.
محمدحسین همیشه برایم فرق داشته و دارد. حقاش به گردنم بیشتر از این حرفهاست. مدتی «عمارِحلب» کتابِ روی دستم بود. همانروزها که ظلمت بود و آمد و خورشید شد آنشب را. چندین بار از اول تا آخرش را خواندم، خندیدم و گریه کردم. مدتی هم شبها تفأل میزدم به عمارحلب و همراهش میشدم. آخر سخن اینکه محمدحسین، ممنونم و مدیون.
والسلامعلیمناتبعالهدی...
#شهیدمحمدحسینمحمدخانی