eitaa logo
الف‌لام‌میم
529 دنبال‌کننده
252 عکس
51 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
۱-طلا و نقره و سنگ و چوب که ارزشی ندارد. منسوب به تو که شد، بوسیدنی می‌شود. کسی سنگ بیابان و نقره رکاب را، نه بغل می‌کند و نه می‌بوسد. به لطف توست که معنی بگوید:«برو ضریح علی باش تا ببوسندت/چه صرفه می‌بری ای نقره از رکاب شدن». ۲-به احسانش بیفزا و اگر چیزی هم بوده، به نگاه آن‌ها که یک عمر ازشان دم زد، فتجاوز عنه. آشنایِ بچه هیئتی‌ها همان صوت و صدای آقاجون است. «به خدا اگر این کلمه جایی داشته باشد تو عالم، این کلمه رو باید به امام حسین گفت: تو که ما رو کشتی!». ۳-امیر وضعیت سفید یک دیالوگ داشت، می‌گفت:«من که اینقد از شما خوشم اومده بود، شما اصلا هیچی از من خوشتون نیومده بود؟». آدمی‌زاد است دیگر. گوشه‌ی صحنتان به ذهنم زد. سلام ما را می‌شنوی و صدایت را ما، نه. شما اصلا هیچی...؟ ۴-همین الان خاطرم رسید. کشی در رجالش در مدخل بزنطی از قول احمد بن محمد بزنطی نقل می‌کند. که جمعی رسیدیم خدمت حضرت. بعد از مدتی، بلند شدیم تا برویم، حضرت رضا به من فرمود: احمد تو بمان. بعد از رفتن، جنابشان شروع می‌کنند به حرف زدن. می‌فرمودند و می‌پرسیدم و جواب می‌دادند. پاسی از شب گذشت. خواستم بروم. حضرت فرمود می‌مانی یا می‌روی؟ گفتم هرچه شما بفرمایید. حضرت فرمود بمان و دستور دادند تا جای خواب خودشان را برای احمد بیاندازند. احمد می‌گوید به ذهنم زد که از میان این‌همه اصحاب و دوستان، حجت خدا و وارث علم النبیین با من انس گرفته و خدا را شکر گفتم و سجده به جا آوردم. احمد می‌گوید در سجده بودم، حضرت با پایشان به من زدند، بلند شدم، فرمودند:«حضرت امیر از صعصعه بن صوحان عیادت کردند و فرمودند ای صعصعه این عیادت را افتخاری برای خود نشمار و برای خدا تواضع کن تا خدا به تو رفعت دهد». ۵-قربانت شوم. «و قد منعت الناس». الف ناس را بکشید. منعت الناس. مردم را منع کردی که بی اجازه داخل شوند. اجازه ما کی می‌رسد؟ ۶-وداع زیباست و غم دارد. خودمانیم، غم است که می‌ماند. حزن است که عزیز است. خوشی را که نباید پاس داشت. غم است که محترم است. ۷-در وداعت می‌خوانیم رزقنی العود ثم العود ثم العود... من که می‌خوانم و ذکر العود به دستم می‌گیرم. مجاورت که نشدیم. دل هم تنگ می‌شود دیگر. باشد.
۱- آدم‌ها و مکان‌ها و زمان‌ها برای من، اسکیس و طرح اولیه نقاشی‌اند. همان اتود زدن. همان رقصاندن بی‌جان قلم روی کاغذ. غرض؟ سریع می‌روند. زندگی من صحنه‌های کم‌رنگ، حاصل از طرح اولیه روی کاغذ است. کم‌تر کسی برایم پررنگ می‌شود. کم‌تر کسی از بین این خطوطِ پررنگ، رنگ می‌گیرد. کم‌تری که من می‌گویم یعنی هیچ‌کس تا به حال. اما شما؟ خطوطِ پررنگِ رنگیِ نقاشیِ صفحه‌ی زندگیِ من هستید. داستان فرق می‌کند، که «به هوش بودم از اول که دل به کس نسپارم/شمایل تو بدیدم نه عقل ماند و نه هوشم». ۲-به قربانِ دریایِ چشمان آن نوکری که گفت:«سرمایه و دارایی من، این است که مانند ترک های پشت کوه، صاف و بی غل و غش به حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام ارادت و ایمان دارم.» گرچه در عشقت از دهاتی‌ها هم کمتریم، دروغ را قبول کن:«مثل دهاتیا دوست داریم، یا اباعبدالله!». ۳-راستش، پلن بی ما آبادی بود. ویرانی را برگزیدیم، علی الله. حاصلش جنون باشد و خرابی و پریشانی، ما را بس. جریان آب و قلاده و افسار دست جناب شماست. ما که هم‌زبان شدیم:«ویران اگر نمی‌کنی آباد کن مرا». هر چه صلاح باشد که الخیر فی ما وقع.
۱-گمانم سوم دایی‌اش باشد. همان یکی، دوماه قبل که دیدمش گفت دایی و مادربزرگش، هر دو روی تخت بیمارستان‌اند و محتاج دعا. حرف زدیم. از این‌که «آخرش چه؟»‌ی او و من. چه این دغدغه‌هایی را در رشته‌ای مثل پزشکی کم داریم و خدا کمک‌ش کناد. همین. خلاصه که دایی‌اش مثل عموی ما، همین میانسالی سرطان گرفت و بعدِ یک مدت هم چند روز قبل صدای «انا لله‌»اش بلند شد. ۲-اجازه بدهید. جزئیات اهمیت می‌گیرد. یک کره و دو تخم مرغ با سیب‌زمینی و یک قاشق ترشی و یک مشت سبزی و گلپر و نمک و فلفل، باید یک‌ضرب و پر مهارت پیچیده شود لای دو تکه نان لواش. حالش باشد یا نباشد، باید بشنوی. «بله دایی، این سیب‌زمینیا از نه صبح پخته می‌شه رو سنگ، تااا شیش بعدازظهر. قشنگِ قشنگ پوک میشه. رو سنگ تموومِ سموم‌ش کشیده میشه.» اگر تاییدش کنی هم، پیرمرد شاید حال کرد و یک تکه سیب، همین‌طور داد دستت سق بزنی تا ساندویچ‌ت را بپیچد. دی‌شب بعد از هزارمین ارائه نظرات تخصصی در مورد سیب‌زمینی، می‌پرسید «تبلیغ نرفتی این مدت؟». بعد هم گفت که فرداشب نیست. شب یلداست و بایست رفت خانه‌ی بزرگترها و بچه‌هایم خانه‌ام هستند. دست آخر یک عاقبتت به خیر باشه همراهم کرد و رفتم. ۳-برای من، تاریخ اگر نبود، خاطرات هم نبودند. از همان حرف، رفتم به پارسال و یادم افتاد. سال‌های قبل‌ترش. حتی سال هشتم، نمازخانه‌ی مدرسه و انار. بعضی جزئیات، می‌ماند. بعضی آن جزئیاتِ آن کلی‌ها. ۴-بله آقا! هر که خواست بخواند «هرکه معشوقه بر انگیخت گوارایش باد/ دل تنها به چه شوقی پی یلدا برود؟». ما که رو به تمثالش می‌خوانیم «للناس فی الشهر هلال و لی/ فی وجهها کل صباح هلال». برای مردم، هر ماه یک هلال طلوع می‌کند و برای من، هر روز در وجه او، طلوع هلالی‌ست.
۱-در کافی شریف است. کلینی از سدیر صیرفی نقل می‌کند. داشتم از مسجد الحرام خارج می‌شدم و حضرت باقر داشت داخل می‌شد. حضرت دست مرا گرفت. رو به کعبه کرد. فرمود:«سدیر! مردم امر شدند به سوی این سنگ‌ها بیایند و گرد آن طواف کنند. بعد نزد ما بیایند و ولایت خود را نسبت به ما اعلام کنند.» روایت ادامه دارد. مقصود همان که شیخ بها گفت: «إن کان الی الکعبه و البیت أتیتُ/مقصود من‌ از کعبه‌ و بت‌خانه‌ تویی تو.» ۲-در بحارِ نقل که غوص کنی، ادب برخورد دستت می‌آید. قربان صدقه‌اش باید رفت. جان به آن راویانی که «جعلت فداک» از زبانشان نمی‌افتد. بالاخره، با ادب سوی او می‌غیژ و او را می‌طلب. هم‌زبان شو. تو هم بگو جعلت فداک، فدایت شوم، دور سرت بگردم! ۳-ای آقا! ما همه عاشق‌های رو به قبله‌ات و تو؟ کعبه‌ی عشق. که فرمود «مَثَل الامام مَثَل الکعبه». به سویت باید آمد. چه حال غریبی! رو به کعبه بگویی«یا ولی الله ان بینی و بین الله عزوجل ذنوبا لا یاتی علیها الا رضاکم». به کعبه جعلت فداک بگویی و دورش بگردی! ۴- دست ما که کوتاه است. کی شود بخوانیم «رفت حاجی به طواف حرم و باز آمد/ما به قربان تو رفتیم و همانجا ماندیم».
هم حکم صریح است: «فمن اعتدى عليكم فاعتدوا عليه بمثل ما اعتدى عليكم» هم تفسیر حکم:«بدانند که این فاجعه آفرینی پاسخ سختی در پی خواهد داشت باذن الله». صبر راهبردی؟ چه بگوییم.
هدایت شده از الف‌لام‌میم
به تمنای زلف، شهر به شهر می‌گردم. ماه به ماه منتظر می‌مانم. به استقصا کتب را تورق کردم بلکه ردی ز آن تیغ ببینم، به قربان آن ابرو. سال گذشت و رسید به ماه جنابتان. بیشترِ مغرب‌ها زیارت تمثال حضرتتان، به لحظاتی قسمت ماست. تا پله برقی برسد پایین خیره به تمثال ذکرم است:«ز اعماق قرون از بین جمعیت تو را دیدیم/ تو هم ای ناز مطلق از همان بالا ببین ما را».
صریح ِکلام جای تأویل ندارد، الحمدلله...
۱-شب باشد. نیمه‌های شب. اتوبوس‌ها خسته‌ی راه، میانه‌ی بیابان بایستند. چراغ نئونی رستورانِ چرکِ بین‌راهی بطپد. مستِ خواب باشی و بیدارت کنند که شام. سرما، هایِ دهانت را بنمایاند. نه راه رفت و نه برگشت. بیرون آن رستوران بایستی. در این حین، چند درصد احتمال هم‌صحبتی می‌دهید که از شما بپرسد:«حالا واقعا خدایی هست؟». ۲-پرستاری می‌خواند. هم‌صحبتی با من، شیره گرفتن از آلبالوست، روغن گرفتن از کاه، آبمیوه گرفتن از موز. نمی‌دانم. حرف زدیم. پشمامی سر داد که طلبه‌ام. گذشت. «از زندگی راضی هستی؟». با نیش باز بالا و پایین زندگی‌ام را کاویدم. از این سر ِ ذهن به آن سر دویدم. چرا نباشم؟ سر تکان دادم. «(خنده خفیف) آره خب...». ۳-چند دقیقه سکوت فضا را پر می‌کند. سکوت، با صدای لاستیک کامیون‌ها روی آسفالت جاده گره می‌خورد و شکسته می‌شود:«حالا واقعا خدایی هست؟». ۴-آدمِ بی‌درد، حرفِ دردمند را نمی‌فهمد. این کلمه یقین است. تا نچشیده باشی، هم‌دردی ترهات بافتن است. حرف همین است. اگر روزی رویِ پلِ شک، عبور و مرور نداشته‌ای، می‌خندی. بله آقا! پوزخندها دیدیم. نگاهش کردم. کلمه به کلمه همراهش کردم. برهانِ دو دو تا چهارتا راه چاره نیست. باید بفهمی چرا، چه شده، چه خبر است. همین. ۵-راه چاره نیست، باید دوید و شکی نیست. لکن خدا رحمتش کناد، اگر آن شهید هم گفته باشد «از درس متنفرم» و حرف تکلیف را پیش کشیده باشد. ما مریدِ آن مراد ِآملی هستیم که مترنما می‌فرمود:«منم آن تشنه دانش که گر دانش شود آتش/مرا اندر دل آتش همی باشد نشیمن‌ها». ۶-یک کلمه، شقشقه هدرت هم هست. بعضی حرف‌ها انگار از زمانه ما رخت بر بسته. گذشت دیر‌ زمانی که علم در ذهن‌ها مطلوبیت ذاتی داشت. زمانه ما، زمانه این حرف‌ها نیست. علم در طلب کارآمدی مد است. نهایت مکالمه ما با این دسته کثیر عرض التماس دعاست و احتمالا راهکار عده مقابل هم همین است. چه عرض کنیم.
هدایت شده از الف‌لام‌میم
اول رجب ناله‌ی یا ربِ عشاق بلند است و آخر رجب صدای یا لب. اول رجب ملک داعی ندای تو سر می‌دهد، به تو می‌خواند، جناب حبل الله. آخر رجب رسیده و ما به تو؟ به آن زلف؟ «تشابه ره به سنخیت برد آخر مشو نومید/به مویش راه خواهی برد ای روی سیاه آنجا»
من از لطف شما می‌نویسم تا یادم نرود. آب باریکه را به سر رسانیدم. از این دریا تا همین دریا، آب باریکه به سر رسید. می‌نویسم، عریضه می‌نویسم که این نهر به سر رسید، به آن دریا خواهید رساند یا نه؟
۱-آدم از عاقبتش که خبر ندارد. امروز بگویی مرا فلان جا دفن کنید و فردا روز بسوزاندت که روزی گفته‌ای:«مرا بیا و بسوزان به رسم هندوها/به کشتگان محبت کفن نمی‌آید».