🌹 یادی از جمال خندان گردان بلال دزفول
🎁 دوستان و همرزمانی که با « جمال قانع » معاشرت داشته اند محاسن زیادی را از او بخاطر دارند اما شوخ طبعی و خوش اخلاقی او از هم مشهورتر و معروفتر بود …
🌹تا جایی که رفقایش به خاطر دارند همیشه ی خدا جمال معرکه ای داشت و برادران دسته را دور خود جمع می کرد و بازار لطیفه های زیبای او دائما گرم بود.
🌴او را بیشتر به سرزندگی ، شادابی ، روحیه بخشی و نشاط و لبخند می شناختند.
⌛️ به زودی در الف دزفول
⏳ منتظر باشید . . . .
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول
🌐www.alefdezful.com
✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻
🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
🌴 #روایت_عروج
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🔅بسم رب الشهدا و الصدیقین🔅
✍🏻 اگر ما از مسئله قدس بگذریم، اگر ما از صدام بگذریم، اگر ما از همه کسانى که به ما بدى کردند بگذریم، نمى توانیم از آل سعود بگذریم« امام خمینی (ره) »
🌷«روایت عروج» روایتی است از واقعه جمعه خونین مکه در 9 مرداد ماه سال 1366 و شهادت سردار رشید اسلام «شهید حاج عبدالحمید بادروج» مسئول ستاد لشکر 7 ولیعصر(عج) خوزستان .
🌷راوی این سطرها، «حاج محمدعلی بهرامی » است. پدر شهید «حمیدبهرامی » از شهدای اتوبوس آسمانی گردان بلال دزفول. او تنها شاهد عینی ماجرای شهادت شهید بادروج است.
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🔟🌷 قسمت دهم ( آخرین قسمت) : وصیت
یادم افتاد که نماز نخوانده ام. اصلاً حساب روز و ساعت را نداشتم. دلم بدجوری تلاطم داشت برای نماز که چشمم افتاد به پسرم حمید. دست به سینه بالای سرم ایستاده بود و لبخند می زد.
گفتم: « اِ...حمید...!بابا عزیزم تو اینجایی؟! تو اینجا بودی و گذاشتی این بلا رو سر ما بیارن؟»
همانطور که لبخند می زد گفت: آره بابا! من اینجا بودم. همه ی شهدا اینجا بودن! ما همه مون دیدیم و شاهد بودیم که تو چیکار کردی!»
گفتم: « حمید! بابا عزیزم ساعت چنده؟ می خوام نماز بخونم! »
گفت: «الان دقیقاً وقت نمازه! دارن اذان میدن! پاشو بابا جون! پاشو نمازت رو بخون! من باید برم و یه سر به مامان بزنم!» ( بعدها فهمیدم همسرم نیز مردانه با سعودی ها درگیر شده و به دفاع از ناموس شیعیان پرداخته است. او با میله ی پرچم یکی از نیروهای سعودی را کتک مفصلی زده و خودش مجروح شده و درهمان بیمارستان بستری بوده است )
حمید این را گفت و رفت و تازه یادم افتاد که حمید، یک سال و نیم پیش در عملیات والفجر8 و در اتوبوس گردان بلال دزفول به شهادت رسیده است و من در عالم رؤیا با حمیدم گفتگو کرده بودم.
******************
چشمانم را باز کردم. تصاویر پیش رویم چندین بار توی هم رفتند. تار شدند و واضح شدند و درد سرتاسر وجودم پیچید. جمعی از رفقا و همسرم که از ناحیه کتف زخمی شده بود، بالایی سرم ایستاده بودند.
اولین کلامی که به لب آوردم، «بادروج» بود. گفتم : «بادروج کجاست؟»
گفتند : «حالش خوبه!»
گفتم : «چی چی و حالش خوبه؟! خودم دیدم چطوری بردنش!»
اشکی که در چشم هایشان حلقه زده بود، تأییدی بر شهادت بادروج بود.
تمام بدنم پر شده بود از زخم و جراحت. سرم را که نگو! جای سالمی در آن پیدا نمی شد. چند روزی تحت درمان بودم تا اندک رمقی به بدنم برگشت و در همان روزها بود که از دوستان فهمیدم، نیروهای آل سعود آنقدر مرا میزنند تا بیهوش می شوم و آنقدر به سر و بدنم ضربه می زنند که گمان می کنند مُرده ام و پیکرم را غرق در خون همان جا رها می کنند. ( تصویر بدن زخم خورده حاج محمد علی در سایت الف دزفول موجود است)
برخی از دوستان مرا شناسایی کرده و لای پتو به بیمارستان انتقال می دهند. خیلی اتفاقی صحنه ی انتقال پیکر مرا یکی از فیلم بردارها ثبت کرده بود. فیلمش را که نشانم دادند، خودم هم خودم را نمی شناختم از بس سر و بدنم سیاه و کبود و خونین شده بود.
تصویر بادروج لحظه ای از پیش چشمانم محو نمی شد. چه آن شب را که با لبخند از شهادتش می گفت و چه آن لحظه هایی را که مالک اشتروار جنگید و مظلومانه به شهادت رسید. دلم از داغ شهادت بادروج آتش گرفته بود. از داغ شهادت صدهاتن از حجاج مظلومی که به دست این گرگ های خون آشام سعودی تکه و پاره شدند.
ناگهان یاد وصیت بادروج افتادم. دوچرخه! گفته بود اگر شهید شدم برای پسرم محمد یک دوچرخه بخرید و سوغات بفرستید.
باید به وصیتش عمل می کردم. من که حال و روز مناسبی نداشتم. به دوستانم سپردند تا برای آقا محمد بادروج یک دوچرخه بخرند. سوغاتی که هیچوقت بادروج ندید، برای پسری که دیگر هیچوقت بابا را نمی دید. سخت بود. خیلی سخت. اینکه بابا نیاید ولی سوغاتیش را برای پسرش بفرستد تا به قولش عمل کرده باشد.
وقتی برگشتیم ایران، اول بادروج را روی شانه های شهر بردیم تا شهید آباد و بعد دوچرخه را فرستادیم برای محمد. از اینکه چشم در چشم محمد نگاه کنم، دلم آتش می گرفت، اما باید محمد بزرگتر می شد، تا برایش روایت می کردم. روایت مردانگی بابایش را و روایت اینکه به لطف خدا و شهدا، تقاص خون بابایش را گرفته ام. محمد باید بزرگتر می شد، تا دستم را روی شانه های مردانه اش می گذاشتم و برایش قصه ی بابایش را روایت می کردم. قصه ای پر از فراز و فرود. قصه ی «با بادروج تا عروج».
⭕️⭕️پایان
✳️«روایت عروج » را به همراه تصاویر در الف دزفول بخوانید👇
🌐https://alefdezful.com/564
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول
🌐www.alefdezful.com
✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻
🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
✅ چقدر این تصویر روح دارد
❤️چقدر این خنده ها ، به دل می نشیند
😭چقدر این تصویر حسرت می ریزد توی دل آدم.
🌷تصویری از یک رفاقت ، از یک لبخند مشترک ، از یک سرنوشت مشترک. چقدر این تصویر با دل من بازی می کند. چقدر آن خنده ها ، آوار می شود روی دل آدم که انگار دارند ماندنمان را به رخ مان می کشند.
🔅 سه رفیق که همسر و فرزندانشان را گذاشتند و رفتند ، تا از آسمان بالای سرشان باشند
✅از راست : سردار شهید علی کمیلی فر ، سردار شهید غلامعلی مهران زاده و سردار شهید عبدالرحمن جلال پور
🌷سردار شهید علی کمیلی فر ، متولد 1340 ، جانشین محور لشکر 7 ولیعصر عج ، شهادت: 5 فروردین ماه 1367 ، عملیات والفجر 10 ،ارتفاعات ریشن
🌷سردار شهید غلامعلی مهران زاده ، متولد 1342 ، مسئول فنی اطلاعات قرارگاه قدس ، شهادت : 1 آبان ماه 1365 ، خرمشهر
🌷سردار شهید عبدالرحمن جلال پور ، متولد 1341 ، معاون اطلاعات و عملیات محور تیپ 2 لشکر 7 ولیعصر (عج) ، شهادت : 25 بهمن ما 1365 ، عملیات کربلای 5 ، شلمچه
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول
🌐www.alefdezful.com
✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻
🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
🌷 دخترم مرا ببخش🌷
✍🏻 نامه ی شهید عبدالکریم صادق حبشی برای دختر چند ماهه اش، ده روز قبل از شهادت
🎥 به همراه چند تکه فیلم از شهید عبدالکریم صادق حبشی ساعاتی قبل از شهادت
🌷 الف دزفول را ببینید 👇
🌐https://alefdezful.com/1118
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول
🌐www.alefdezful.com
✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻
🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
🌹شهید قائمشهری گردان بلال دزفول ( قسمت دوم )
🌷شهیدی از دانشجویان پیرو خط امام و نقش آفرین در تسخیر لانه ی جاسوسی که هیچ وقت از سوابق مبارزاتی خود حرف نمی زد.
🌴 شهید دومزار . یک مزار یادبود در دزفول و یک مزار در قائمشهر استان مازندران
🌹 تصویر مزار شهید در دزفول و قائمشهر
🔅سیداحمد و علیرضا ستوده زخمی شده بودند. آمبولانس آمد، آن دو را داخل آمبولانس گذاشتند و من هم کنارشان نشستم. در بین راه متوجه شدم، سیداحمد یکی از دستهایش از مچ قطع شده و خودش هم میدانست. دستش را بلند کرده بود و میگفت: «مصطفی نگاه کن!»
🎁 قسمت دوم آشنایی با این شهید عزیز را در الف دزفول ببینید👇🏼
🌎 https://alefdezful.com/mga7
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول
🌐www.alefdezful.com
✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻
🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
⚫️🌹هفدهمین اشکواره شعر عاشورا
🔅🌴یادواره سردار شهید حاج فریدون غلامی
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول
🌐www.alefdezful.com
✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻
🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
🔅#قصه_خورشید 🔅
🌷3️⃣1️⃣قسمت سیزدهم
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
بسم رب الشهدا و الصدیقین
✅«قصه ی خورشید » روایتگونه ی کوتاه و تکان دهنده ای از زندگی آزاده ی دزفولی با 119 ماه اسارت و 50 درصد جانبازی ، « شهید حاج غلامحسین خورشید» است از زبان همسر صبور و رزمنده اش « زهرا افضل پور »
✍️ هر روز یک قسمت از این روایتگونه ی بی نظیر منتشر می شود
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
باز هم قصه، همان قصه ی قبلی بود: «تخت خالی نداریم»؛ اما وقتی بی تابی ام را دیدند، روبروی ایستگاه پرستاری، اتاقی را برای مراقبت و تحت نظر گرفتن حاج غلامحسین اختصاص دادند.
تجویز دکتر، آی سی یو بود. باید هر طوری بود به آی سی یو منتقل می شد. با خودم گفتم بهتر است بروم آی سی یو و خواهش و تمنا کنم، شاید افاقه کرد. راه افتادم به سمت آی سی یو. گفتم: «بخدا همسرم آزادَس! جانبازه! حالش خیلی بده! دکتر گفته باید بره آی سی یو!» گفتند:«ببین خواهرم! تخت خالی نداریم! یا باید یه نفر شفا پیدا کنه، یا فوت کنه! جز این دو اتفاق راه دیگه ای نیست! »
گفتم:« هر کی عزیزِ خونوادَشه! کسی به مرگ عزیزِ هیچ کسی راضی نیست! ان شاءالله که همه مریضا شفا پیدا کنن و با دل خوش از بیمارستان بِرَن بیرون!»
آب پاکی را روی دستم ریخته بودند. با ناراحتی برگشتم بالای سر حاجی. خوابیده بود، اما مشخص بود که درد در وجودش پیچیده است.
رفتم ایستگاه پرستاری و گفتم:«اگه میشه یه دستگاه به حاجی وصل کنید که من بتونم روی مانیتور وضعیت تنفس و ضربان قلبش رو ببینم و اگه مشکلی بود اطلاع بدم!» گفتند: «نیازی نیست!». اصرار کردم. پافشاری ام نتیجه داد. آمدند و یک مشت سیم رنگارنگ وصل کردند به بدنش.
مانیتور روشن شد. شاید تنهاجایی که آدم دوست ندارد پیش رویش یک مسیر صاف ببیند، همین مانیتور است. تنها جایی که بالا و پایین رفتن های مکررِ پیش چشم آدم حالش را خوب می کند و به او امید می دهد که امیدش هنوز نفس می کشد و قلب زندگی اش هنوز آرام می تپد. آدم دوست دارد آن خط آبی رنگ هی بالا و پایین برود. تنها جایی که ناصافی و شکستگی و نوسان ، بهتر است از یک حرکت آرام و بدون تلاطم. شاید این تنها تلاطمی است که به آدم آرامش می دهد.
خط آبی روی مانیتور هر چه بیشتر تلاطم می کرد، دل من بیشتر آرامش می گرفت تا اینکه حوالی ساعت ده صبح بود که حاج غلامحسین یکباره چشمانش را باز کرد. انگار کسی صدایش کرده باشد. صورتش را به سمتم برگرداند و نگاهش در نگاهم گره خورد.
حس کردم حالش بهتر شده است. شروع کردم با او حرف زدن. گفتم: «واسه بچه ها دعا کن! واسه محمد علی! بازم مشکل قلبی اش داره بازی در میاره! » فقط نگاهم می کرد، اما با تمام وجود حس می کردم حالش بهتر شده است و شیرینی این اتفاق را در وجودم حس می کردم.
هر از چندگاهی هم سراغی از محمدعلی می گرفتم. حالش بد نبود. اگر خبر بهتر شدن بابایش را می فهمید، حتما حال او هم بهتر می شد. اما این خوشحالی ام زیاد دوام نیاورد.
ساعت حوالی یک و نیم بود و آرام خوابیده بود. صدای اذان ظهر به گوش می رسید. باز هم یکدفعه چشمانش را باز کرد و نگاهم کرد. یک لحظه نگاهم را از چشمان اشک آلودش گرفتم و به مانیتور نگاه کردم. دلم ریخت. بدنم یخ کرد. ضربان داشت، اما خط تنفسش صاف شده بود. صاف صاف. یک خط آبی مستقیم که مثل قطار جلو می رفت.
این تنها صافی عالم است که همه از آن تنفر دارند. از اتاق دویدم بیرون و ناخواسته فریاد زدم: «پرستار! پرستار! تو رو خدا به دادم برسین! حاجی نفس نمی کشه! »
به سرعت خودشان را رساندند بالای سرش. شروع کردند به تنفس دادن. قلب هنوز می زد. هرچند ضعیف بود اما هنوز می تپید. این را از مانیتور روبرویم می توانستم تشخیص دهم، اما خط تنفس صاف صاف همان راه مستقیم قبلی را طی می کرد.
یک نگاه به حاجی و یک نگاه به مانیتور و زیر لب هایم ذکر بود و توسل. پرستارها هم آهنگ تلاطم خط ضربان، تلاطم می کردند.
رنگ چهره اش مدام تغییر می کرد. سرخ، زرد ، کبود و ... سفید. آن تلاطم های اندک خط ضربان قلب هم مثل خط تنفس صاف شد و حاج غلامحسین چشمانش را بست.
خیره نگاه می کردم. حال و روز پرستارها گویای همه چیز بود و آن دو خط ممتدی که هنوز داشتند با هم مسابقه می دادند. مثل دو قطار به موازات هم، اما دیگر رسیده بودند به ایستگاه پایانی.
مانیتور خاموش شد و آن دو خط صاف هم محو شدند. آن همه سیم متصل به بدن حاجی را جدا کردند و من همچنان حیرت زده، داشتم نگاه می کردم...
⚠️ادامه دارد ...
🔅این روایت را به همراه تصاویر در «الف دزفول» بخوانید👇
🌐http://alefdezful.com/5254
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول
🌐www.alefdezful.com
✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻
🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
🎁 اختصاصی الف دزفول
🌴🎁 پست فوق ویژه الف دزفول
🔴 معرفی یکی از مظلوم ترین دختران شهید دزفول و یا شاید هم «مظلوم ترین» دختر شهید دزفولی
✍🏻 روایت این دختر شهید دزفولی ، سنگ را هم به گریه می اندازد
❤️ دختر شهیدی که پس از 43 سال غربت برای اولین بار معرفی خواهد شد .
🔅دختر شهیدی که هیچ گاه در لیست شهدا قرار نگرفت و در نهایت مظلومیت نامش در آمار شهدای دزفول و کشور نیامد.
⏳ تا لحظاتی دیگر در الف دزفول
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول
🌐www.alefdezful.com
✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻
🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc