الحقنی بالصالحین«یرتجی»
مراقبت به ادعیه خاص ماه رمضان ✅ 1-خواندن دعای افتتاح به نیابت از شهید روز ✅ 2-نماز استغاثه به امام
سلام علیکم
سی ومین روز از 💫 چله بیست و دوم 💫 مهمان سفره شهید 🌷 محمدتقی سالخورده 🌷هستیم.
شهید «محمدتقی سالخورده» متولد اول دیماه سال 65 در یکی از روستاهای شهرستان نکا بود. پدرش از رزمندگان دوران دفاع مقدس که در جنگ تحمیلی حضور داشت. بعد از گذراندن مراحل تحصیل سال 85 وارد سپاه پاسداران انقلاب اسلامی شد و تحصیلاتش را در مقطع لیسانس نظامی در دانشگاه امام حسین با موفقیت گذراند. سپس به یگان ویژه صابرین لشکر 25 کربلا پیوست.
سال 1390 ازدواج کرد که ثمره آن یک دختر به نام زینب است که در سال 93 به دنیا آمد. آذرماه سال 94 به عنوان مستشار نظامی داوطلبانه به سوریه اعزام شد و یکم فروردین ماه سال 95 در خانطومان استان حلب به شهادت رسید.
الگوی شهید «محمدتقی سالخورده» شهید محمدتقی هاشمی بود که مثل او نام دخترش را زینب انتخاب کرد و همانند او در سن 29 سالگی به شهادت رسید.
وقتی برادرم به دنیا آمد طبق سفارشی که شهید محمدتقی هاشمی نسب در خواب کرده بود اسمش را محمد تقی گذاشتیم.
چند روز بعد از تولد وقتی بابا از جبهه برگشت، پدر و مادر محمدتقی را به روستای کوهستان کنارمزار شهید هاشمی نسب بردند.
مادرم محمدتقی قنداق شده را گذاشت روی قبر شهید، اطرافیان با تعجب علت را پرسیدند که مادرم گفت: می خواهم بچه ام متبرک شود، اسمش را شهید انتخاب کرد. نمی خواهم فقط اسم شهید را داشته باشد، می خواهم راه زندگیش هم، راه شهید باشد.همینطور هم شد و این پیش زمینه شهادت محمدتقی از کودکی بود.
هر دو زانوهایش را از دست داده بود وهمیشه درد شدیدی داشت😓 مینیسک پاهایش حسابی دچار مشکل شده بود واذیتش می کرد وبخصوص یکی از زانوهاش نیاز به عمل جراحی داشت.
غضروف های پاهاش به صدا دراومده بودن. ولی در پیاده روی هاو عملیات های مختلف در پیرانشهر، اشنویه وزاهدان، همه جا جلودار وپیشگام بود.👌
بی وقفه و #بااخلاص وباجون ودل خدمت می کرد واون قدر کار می کرد تا شب ازخستگی میافتاد😢. وبدون اینکه تصمیم بگیره بخوابه خوابش می برد..
←وشهادت بهترین پاداش مخلصان فی سبیل الله است↓
شهید محمدتقی سالخورده🌹
ماجرای #شال_سبز✨
✍به روایت #همسر_شهید❤️
🕊محمدم و شال سبزش ...
چندماہ بعدعقدمون من ومحمدم
رفتیم بازار من دوتاشال خریدم🛍
یڪیش شال سبز بود ڪہ چندبار هم پوشیدمش و یہ روز محمد بہ من گفت:
اون شال سبزت و میدیش بہ من؟
حس خوبی بہ من میده🙂
شما #سیدی و وقتی این شال سبزت هـمراهمہ قوت قلب مے گیرم💖
خودش هـم دوردوزش ڪرد
و شد شال گردنش ڪہ هر ماموریتی
ڪہ میرفت یا بہ سرش مے بست
یا دور گردنش مے انداخت ..🌿
و در ماموریت آخرش هـم
هـمون #شال دور گردنش بود
ڪہ بعد #شهادتش برام آوردن💔
🌹خاطره ای از زبان خواهر شهید سالخورده🌹
🔸هر وقت #محمدتقی به ماموریتی میرفت، همه روز برای سلامتیش دعا میکردم و سوره ی واقعه📖 و آیت الکرسی میخوندم. همه میدونستیم یه روزی محمدتقی #شهید میشه😔
🔹میگفتم خدایا! محمدتقی که شهید🌷 میشه، حقش هم کمتر از #شهادت نیست، اما....💥اما....یه کم بیشتر بالا سر زن و بچش باشه، یه سنی ازش بگذره، مثلاً...مثل #شهید_صیاد_شیرازی بشه🌷
🔸نمیدونم چرا همیشه، وقتی به شهادت محمدتقی فکر میکردم، #ناخودآگاه، شهید صیاد شیرازی به زبونم میومد.
🔹حتی وقتی #محمدتقی جان، شهید شد🕊 روزهای اول، وسط گریه ها و زاری هام😭 همش میگفتم، #خدایا مگه ازت نمی خواستم که محمدتقی به #سن صیاد شیرازی برسه و مثل اون شهید بشه؟!
😔😔
🔸بعد یه مدتی، خواهرم اومد پیشم گفت #آبجی! تو همش برای شهادت محمدتقی اسم کدوم #شهیدو میاوردی⁉️ بلافاصله، بدون هیچ #مکثی گفتم: صیاد شیرازی....
🔹یهو خواهرم #تقویم📆 رو گرفت جلوی صورتم، گفت اینجا رو نگاه کن!!!
یهو خشکم زد.....
چقدرعجیب.....👇
- ۲۱ فروردین شهادت #محمدتقی_جان🌷
- ۲۱ فروردین شهادت #صیاد_شیرازی🌷
سلام علیکم
سی ویکمین روز از 💫 چله بیست و دوم 💫 مهمان سفره شهید 🌷 حسین وهابی🌷هستیم.
بخش دوم از مراقبتهای چله بیست و دوم 👇👇👇
✅ 1 - نماز استغاثه به امام زمان عج
✅ 2- تلاوت قرآن، حداقل سوره یس شبی یکبار
✅ 3- مراقبت به بیداری بین الطلوعین
✅ 4- خواندن دعای اللهم الرزقنا توفیق الطاعه
✅ 5- سجده طولانی
حسین وهابی، پانزدهم شهریور ۱۳۴۸، در شهر قزوین به دنیا آمد. پدرش محمد، بنا و معمار بود و مادرش خورشید نام داشت. تا اول راهنمایی درس خواند. به عنوان پاسدار وظیفه در جبهه حضور یافت. بیست و هفتم اردیبهشت ۱۳۶۷، در دوجیله عراق بر اثر عوارض ناشی از مصدومیت شیمیایی به شهادت رسید. مزار او در گلزار شهدای زادگاهش واقع است.
حسین از آنجایی که علاقه فراوانی به جبهه و حضور در کنار رزمندگان را داشت به بهانهی خدمت سربازی، یک سال زودتر، برای گذراندن دورهی آموزشی و به عنوان پاسدار وظیفه، عازم پاوه کردستان شد.
مادر حسین میگوید: تا آن روز به یاد ندارم که روزههایم را خورده باشم، اما سال 1367، دههی اول ماه رمضان را که پشت سرگذاشته بودیم، دلم بدجوری هوای حسین را کرد. یعنی یه جورایی توی دلم آشوب شده بود. پا را توی یک کفش کردم و به پدرش گفتم: میخواهم به دیدن حسین بروم و اگر مرا به پاوه نبری، خودم میروم. این شد که ایشان هم شال و کلاه کرد و با هم به پاوه رفتیم تا حسینم را ببینم.
به محل ملاقات که رسیدیم، حسین بالای کوهها بود و تا صدایش کردند که بیاید، یک ساعتی طول کشید. ظهر بود که بچهام را بغل کردم، بوسیدم، بوییدم و خیالم راحت شد که او در کنارم است.
حسین میگفت: فرماندهمان میگوید: تو که عینک میزنی و چشمهایت ضعیف است، معاف از رزمی، پس برای چه اینجا آمدهای؟ اما من گفتم: اتفاقا من آمدهام که بروم خط مقدم تا با دشمنان بجنگم. چرا مرا اینجا نگهداشتهاید؟
خلاصه آن روز خیلی خوش گذشت. من که کلی حسینم را تماشا کردم و با هم حرف زدیم. گفتم: کی میای خانه؟ گفت: قرار است پس از گذراندن دوره آموزشی، هفده روز مرخصی بدهند که میآیم خانه. این را که گفت کمی خیالم راحت شد و وقتی هم که ساعت ملاقات تمام شد، ساعت 4 بعدازظهر روز هفدهم ماه رمضان بود که حسین رفت بالای کوهها و ما هم برگشتیم قزوین.
ده روزی بود قزوین بودیم که حسین را به همراه گروهی از رزمندگان به "دوجیله عراق" اعزام کرده بودند که بر اثر عوارض ناشی از مصدومیت شیمیایی دشمن، در آنجا به شهادت رسیده بود.
حسین روز عید فطر آن سال به شهادت رسید ولی او را در سردخانه نگهداری کرده و پس از 3 روز، مراسم تشییعاش انجام شد. پسرم، قبل از اعزامش به سربازی گفته بود: دوست دارم پس از گذراندن دوره آموزشی، به نقطهای دوردست اعزام شوم و توسط بمب شیمیایی دشمن شهید شوم.