هدایت شده از امـام رضا《؏》
تا نرود نفس زتن
پا نکشم ز کوی تو...
صبح امروز؛ تصویری از #رهبرانقلاب در آغاز مراسم #غبارروبی مضجع مطهر #امام_رضا علیهالسلام. ۹۷/۵/۱۸
🆔 @emamreza0
🍃امـــــام رضـــــا(؏)🍃
سلام علیکم
اعمال مستحب امروزمان به همراه
نهمین تلاوت را از طرف
شهید مسیحی🌷
شهید هراند آوانسیان🌷
تقدیم می کنیم به محضر پیامبر خاتم اسلام و ائمه ی معصومین علیهم السلام
وحضرت مسیح پیامبر آیین خودش
شهید «هراند آوانسیان» فرزند «گریگور» و «لوسیک»، در بهمن ماه سال 1343 در تهران پا به عرصه وجود گذارد. تحصیلات ابتدایی و راهنمایی را در مدرسه ارامنه «تونیان» به پایان رسانده و سپس در دبیرستان «سوقومونیان» به تحصیلاتش ادامه داد.
به علت شرایط سخت مالی، از کلاس سوم دبیرستان ترک تحصیل نمود تا بتواند با درآمد حاصل از کار، کمک خرج خانواده اش باشد، لیکن با تلاش بی وقفه، سرانجام موفق به اخذ دیپلم تجربی گردید. در سال 1365 به خدمت سربازی اعزام گشته و بعد از اتمام دوره آموزشی به رزمندگان لشگر 77 خراسان در جبهه پیوست. پیش از شهادت، دو بار زخمی شده، اما این موضوع را از خانواده¬اش کتمان نموده بود. سرانجام پس از ماه¬ها نبرد دلاورانه با نیروهای دشمن بعثی در مناطق غرب و جنوب غرب، در جبهه «عین خوش» به شهادت رسید. پیکر پاک شهید «هراند آوانسیان» بعد از انتقال به تهران و انجام تشریفات مذهبی در قطعه شهدای ارمنی جنگ تحمیلی عراق بر علیه جمهوری اسلامی ایران به خاک سپرده شد. انبوهی از جمعیت در مراسم آخرین وداع با پیکر مطهر شهید حضور داشتند.
📢📢📢📢📢📢📢📢
ديدار رهبري با خانواده شهيد هراند
از منزل یکی از خانواده شهدا خارج شدیم و قصد خانه دیگری کردیم. مقصد بعدی هم نزدیک است؛ چند کوچه آنطرفتر. داخل ماشین، یکی دو نفر از همراهان درباره مادر شهیدی که منزلش بودیم و لهجه شیرینش صحبت میکنند و اینکه اگر عکسها و علامتهای مسیحی در خانه نبود، شک میکردند که درست آمدهاند یا نه!
چند دقیقهای بیشتر راه نیست. همراهان به رهبر انقلاب اطلاعات شهید خانواده بعدی را میدهند. میرسند به منزل دوم؛ خانه شهید هراند آوانسیان.
با ترمز و کلاچ و دنده عوض کردن در خیابانهای تهران، این بچهها را بزرگ کردم. مثل اکثر ارمنیها، از همان نوجوانی، در فضای کار فنی بودم، اما عشق پشت فرمان نشستن، مسیرم را تغییر داد. از رانندگی لذت میبردم، آنقدر که راننده تاکسی شدم. خندهدار هست،
اما نه زیاد. راننده تاکسی در تهران ده دوازده میلیونی سال هفتاد و یک یا زمانی که من شروع کردم؛ یعنی سال سی و سه. خیلی خیلی فرق میکند. آنوقت مردم ماشین نداشتند و هنوز در شهر درشکه هم کار میکرد. اصلا ترافیک معنی نداشت و از رانندگی، حتی با تاکسی لذت میبردم. اما حالا، غروب که برمیگردم خانه، جسم و روحم خسته است.
امروز سراغ تاکسی نرفتم. گفتم بمانم خانه، برای کارهای شب عید به همسرم لوسیک کمک کنم. دیگر توان سابق را ندارم و کمتر کار میکنم. در کار خانه هم وارد نیستم؛ خیلی وقتها لوسیک شوخی و جدی میگوید: گریگور! بیا برو با همان تاکسی کار کن، خانه که میمانی، کار من را زیاد میکنی! اسمم گریگور است. همنام گریگور مقدس، روحانی مقدس، روحانی مسیحی که با تلاش او، دربار ارمنستان، به عنوان اولین حکومت در جهان، در سال ۳۰۱ میلادی، مسیحیت را دین رسمی کشور اعلام کرد.
بله، من خانه ماندهام که کمک کنم و خوب شد ماندم؛ صبح یک نفر زنگ زد و به فارسی گفت که امشب خانه هستید؟ میخواهیم چند دقیقه خدمت برسیم.
خیلی مؤدب صحبت میکرد، برای همین بدون اینکه بپرسم شما کی هستی، گفتم بله، شب عید ماست، خانه هستیم. فقط برای چه میخواهید بیایید؟ گفت به خاطر شهیدتان، هراند آوانسیان؛ شما پدرش هستید؟ با شنیدن اسم هراند، دلم لرزید.
گفتم: بله، پدرش هستم، بفرمایید، ما هستیم.
خدا را شکر کردم که خانه ماندهام، چون لوسیک درست نمیتواند فارسی حرف بزند و ممکن بود بد بشود. من آنقدر در تاکسی با مردم صحبت کردهام که گاهی فارسی را بهتر از ارمنی حرف میزنم. فکرم مشغول شد که این شب عیدی، چه کسی میخواهد به خاطر هراند بیاید منزل ما. تنها حدسم این بود که از طرف تلویزیون باشند، برای مصاحبه و این چیزها، اما آخر چرا امشب و اصلاً چرا شب. ذهنم به جایی نرسید و خودم را با تمیز کردن قاب عکسها و تابلوها مشغول کردم. فقط عکس هراند و عکس خانوادگیمان با اسقف مانوکیان را جلوتر و در چشمتر گذاشتم، برای مهمانهای امشب.
از دم غروب داداشم هم آمده خانه ما، اما خبری از مهمان نیست. دیگر هوا حسابی تاریک شده و دارم ناامید میشوم. نمیدانم لوسیک شام را آماده کرده یا نه، میترسم شروع کنیم به خوردن، مهمانها برسند! بدتر از همه این است که نمیدانم چه کسی قرار است بیاید؛ خب آدم هر کسی را یک طور تحویل میگیرد. حالا که هنوز نیامدهاند، تصمیم میگیرم اگر از تلویزیون و اینها بودند، ردشان کنم بروند چند روز دیگر بیایند.
در همین فکرها هستم که صدای در میآید. بالاخره آمدند. دو نفر هستند، از روی صدا متوجه میشوم که یکیشان همان است که صبح تلفن زده. با همان ادب و احترام. چند سؤال از من میپرسند که برایم عجیب است. بالاخره کمی عصبی میشوم، میگویم آمدهاید خانه ما این حرفها را بزنید؟
آرامم میکنند که هنوز مهمان اصلی نیامده و در راه است و این من را گیجتر میکند؛ خب چرا با هم نیامدید؟ این کارها برای چیست؟
یک نفرشان دستم را میگیرد و با محبت میگوید که آخر مهمانتان رهبر انقلاب است؛ آقای خامنهای.
-کی؟
-آقای خامنهای.
-از طرف ایشان کسی میآید؟
-نخیر، خود ایشان چند دقیقه دیگر میرسند به خانه شما.
-شما را به خدا راست میگویید؟
-نمیتوانم باور کنم، این را از نفر دوم هم میپرسم.
میگوید بله پدرجان و بیسیمی از زیر کتش در میآورد و در حال صحبت کردن با آن، به سمت در میرود. رفیقش میگوید که فکر میکنم نزدیک شدند؛ اگر میخواهید به خانم هم اطلاع بدهید.
آخر بروم چه بگویم، من خودم هنوز باورم نشده. مگر الکی است، رهبر مملکت، شب کریسمس بیاید خانه یک راننده تاکسی ارمنی؟! لوسیک از قیافه شوکزدهام نگران میشود. تا فکر و خیال بد نکرده، به او میگویم که این دو نفر چه میگوید: نکند ما را دست انداختهاند؟
نه بابا، تیپشان به این حرفها نمیخورد. خیلی مؤدباند. تازه یکیشان بیسیم داشت.
خب پس راست میگویند. حالا چرا رنگت پریده. قدمشان روی چشم، بیایند. اینکه هول شدن ندارد.
لوسیک انتهای آرامش است. آن
قدر که گاهی آرامشش مرا آزار میدهد! دستم را میگیرد و میگوید: میدانی که من فارسی بلد نیستم. آبروی ما را نبری. راحت باش و راحت صحبت کن؛ بگو که هراند چه پسر ماهی بود...
سر و صدای دم در، صحبتمان را قطع میکند. با برادرم میرویم به استقبال. حالا مجبورم باور کنم؛ این حاجآقا خامنهای است که به خانه ما آمده و به ما سلام میکند.
-سلام علیکم.
-سلام حاجآقا. خیلی خوش آمدید.
-حالتان چطور است؟
-خیلی ممنون. بفرمایید.
همان سلام علیک اول، آبی میشود بر اضطرابم. نمیدانم اثر لبخند شیرین و مهربانیشان است یا سادگی و راحت بودنشان؛ اما هرچه هست، هول و نگرانی از دلم خارج میشود و محبت و آرامش به جایش میآید. با همراهانشان وارد اتاق پذیرایی میشوند و دور میز ناهارخوری مینشینند. من سریع میروم عکس هراند را میآورم و میگذارم مقابلشان روی میز و بیمقدمه شروع میکنم به توضیح دادن که این با لباس سربازیاش است و... نگرانم که جلسه زود تمام شود. برادرم چشمغرهای میرود که چهکار میکنی، بگذار برسند!
راست میگوید، انگار از آن طرف افتادهام. یک قدم میروم عقب. من هنوز به آقای خامنهای نگفتهام که کی هستم! خودشان میپرسند: پدر شهید شما هستید؟
-بله
نگاهی به دور میز میاندازند، انگار دنبال کسی میگردند: مادرشان کجا هستند؟ اصلا حواسم به لوسیک نبود. حتما رفته آشپزخانه. میگویم: مادرش هم خدمت شماست.
-بگویید بیایند، بگویید بیایند مادرشان.
من هنوز سرپا هستم و عکس به دست. نگاهی به عکس میکنند و از من میخواهند که بنشینم. آقای خامنهای هنوز منتظرند که مادر شهید بیاید، انگار تا او نیامده، جلسه شروع نمیشود. لوسیک میآید و من او را معرفی میکنم.
-چطور است حالتان خانم؟
-مرسی، سلامت باشید حاجآقا.
-خداوند انشاءالله که به شماها اجر بدهد. دل شما را انشاءالله شاد بکند، به خاطر این فرزند از دسترفتهتان. چند سالش بود آقا؟
حتی شناسنامهاش را هم آماده کردهام. آن را مقابل حاجآقا میگذارم و میگویم: بیست و دو سالش بود.
حاجآقا عکسها را جلو میکشند و با دقت نگاه میکنند.
-سرباز بودند ایشان، بله؟
-بله.
-عجب، عجب!
جوری با حسرت به عکس هراند نگاه میکنند که گویا عزیز خودشان را از دست دادهاند. من هم توضیح میدهم که قهرمان و مربی ژیمناستیک بود. مرخصی که میآمد، تعریف میکرد که در جبهه، برای روحیه دادن به رفقایش، حرکات ژیمناستیک انجام میدهد و باعث شادی و خندهشان میشود.
حاجآقا میپرسند که فامیلتان آوانسیان است؟ و من تأیید میکنم. انگار این فامیلی برایشان آشناست، چون سؤال میکنند.
-این فامیلی در ارامنه زیاد نیست؟
نمیدانم قبلا کجا این اسم را شنیدهاند. تأیید میکنم که معروف است و زیاد میگذارند. بعد خودشان به سؤال ذهن من جواب میدهند.
الان با دوستان صحبت میکردیم؛ یک همزندانی داشتم در سال چهل و دو در قزلقلعه، او هم آوانسیان بود، ارمنی بود.
هرچه فکر کردم، دیدم چنین کسی در فامیل نداریم. شاید ایشان هم فکر میکردند ما با آن همزندانیشان فامیل هستیم، اما نیستیم.
-خب آنوقت آوانسیان معنایش چیست؟
جوابی ندارم. تا حالا فکر نکردهام به ریشه اسامی ارمنی.
-خب، ایشان فرمودید چند سالی به شهادت رسیدند؟
حساب سالها دستم نیست. نگاهی به لوسیک میکنم؛ او هم شانه بالا میاندازد و به ارمنی میگوید که همین حملههای آخر بود. من هم این جمله را ترجمه میکنم.
حاجآقا به او تسلا میدهند و همسرم، تشکر میکند و من هم میگویم: ما را شرمنده کردید با تشریففرماییتان.
حاجآقا عید کریسمس را به تبریک میگویند. برادرم چای میآورد و به همه تعارف میکند.
برای حاجآقا، از بعضی خصوصیات اخلاقی بینظیر هراند میگویم.
حاجآقا! بعد از شهادت هراند، تازه ما فهمیدیم این پسر چند ماه قبل از شهادت زخمی و مجروح شده، اما به من و مادرش چیزی نگفته تا مبادا مانع برگشتنش به جبهه شویم! به دست راستش، تیر و ترکش خورده بود، اما ما نفهمیده بودیم. حتی مرخصی استعلاجی هم به خاطر مجروحیتش به او داده بودند، اما مرخصی نیامده بود که مبادا ما بویی ببریم از زخمی شدنش. تازه در مراسم ترحیمش متوجه قضیه شدیم.
برادرش مکانیک ماهری بود. حالا خارج از کشور است. هراند هر بار که مرخصی میآمد، با خودش یک گونی قطعات خراب میآورد و میرفت وردست برادرش میایستاد تا با کمک او قطعات را تعمیر کند و به جبهه برگرداند.
یک بار یادم هست وقتی آمده بود مرخصی، برادر بزرگترش سر سفره شام به او گفت که این بار وقتی برمیگردی جبهه، سعی کن کمتر در معرض خطر باشی! از حرف برادرش خیلی ناراحت شد. گفت: یعنی چه؟ مگر من چه فرقی با بقیه میکنم. دفاع کردن از این خاک، وظیفه همه ماست.
حاجآقا با دقت به حرفهای من گوش میدهند و با تکان دادن سر و گفتن «عجب» روحیات هراند را تحسین میکنند. بعد از تمام شدن حرفهای من، درباره جوانهایی مثل هراند که شهید شدند، صحبت میکنند. صحبتهایی که عمق قلب من و لوسیک را شاد میکند.
این جوانها که به شهادت میرسند برای استقلال کشور و دفاع از کشور، اینها خیلی ارزش دارند؛ خانوادههایشان هم ارزش پیدا میکنند بهخاطر شهادت اینها، بهخاطر فداکاری اینها. اگر این جوانهای ما نمیرفتند در این میدانها و این فداکاریها را انجام نمیدانند، معلوم نبود که وضع کشور چطوری باشد. این جوانها هستند که این ارزشها را آفریدند و کشور را سربلند کردند و عزیز کردند. هر کسی که سهیم باشد در این استقلال و دفاع از کشور، بهقدر سهم خودش دارای ارزش است و شما بحمدالله سهم قابل توجهی دارید با شهادت فرزندتان
فرزندان دیگری هم دارید لابد؟
-بله، چهارتای دیگر.
-پسرند یا دخترند؟
-دو تا پسر داریم، دو تا دختر.
-با خودتان زندگی میکنند؟
-نخیر، ازدواج کردند.
-شما شغلتان چیست آقا؟
-راننده تاکسی هستم حاجآقا.
-خیلی خوب. چطور هست وضع تاکسیرانی در تهران؟
-شلوغ است! خودتان که مستحضر هستید. ولی خب کار است دیگر. یک خدمت عمومی به جامعه است.
-همینطور است. البته در این خیابانها، رانندگی خیلی سخت است؛ شلوغ، متراکم؛ ولی همینطور که میگویید، بله، خدمت است؛ یعنی یک نفر را در این خیابانها، در این شهر بزرگ و شلوغ، بتوانید نجات بدهید، سوار کنید و به مقصدش برسانید، خیلی مهم است، چون پیادهروی معنی ندارد دیگر در این شهر به این بزرگی.
-سی و سه تا حالا من دارم انجام وظیفه میکنم پشت تاکسی.
-سی و سه سال است؟
-نه. از سی و سه تا حالا.
-عجب! خیلی وقت است؛ نزدیک به چهل سال، سی و هفت، سی و هشت سال است. برادرتان چطور؟
-ایشان تراشکارند
فنی هستند بله؛ ارامنه خیلیهایشان فنی و صنعتی و اهل تعمیر موتور و اینها هستند.
همسرم بلند میشود تا شیرینی بیاورد. آقای خامنهای متوجه میشوند.
-شما بنشینید خانم. نمیخواهد؛ به زحمت نیفتید.
همسرم میگوید چه زحمتی. صدایش غم دارد و احترام؛ احترام به بزرگواری این مهمان و غم برای مرور خاطران هراند.
آقای خامنهای در مورد کلیساهای محل و تهران و کشیشها با ما صحبت میکنند و سؤالاتی میپرسند. بحث به اسقف ارامنه در تهران، آقای مانوکیان میکشد و حاجآقا از دیدارشان با جناب اسقف در اوایل انقلاب تعریف میکنند.
بلند میشوم و عکسی را از روی کتابخانه میآورم. توضیح میدهم که این عکس با همان اسقف است در رژیم سابق.
عکس خیلی برای حاجآقا جالب است و درباره تمام حاضرین در تصویر از من سؤال میکنند. بعد هم با من و برادرم درمورد تعداد ارامنه در شهرهای مختلف ایران صحبت میکنند. در میان صحبتهای برادرم، لحظهای باز به خودم میآیم و انگار از بیرون به این مجلس نگاه میکنم؛ با خودم میگویم که اگر خودم حاضر نبودم، اصلا باورم نمیشد! یعنی فردا که برای رفقای راننده خط تجریش-پیچ شمیران تعریف میکنم، باورشان میشود؟ حتماً اولش خواهند گفت که دروغ میگویم!
-ما قصدمان این بود که هم به مناسبت فرا رسیدن عید، به جنابعالی و خانمتان، تبریک بگوییم، هم نسبت به شهادت این جوان، به شما سر سلامتی بدهیم و اظهار ارادتی به شما بکنیم. از ته دل دعا میکنم: خدا به شما سلامتی و تندرستی بدهد.
شماها سهیم هستید در استقلال کشور و در دفاع از این کشور، ما هم در قبال شما موظف هستیم. امشب نیت ما این بود.
-شما لطف کردید. خداوند جوانهای کشور را نگه دارد که بتوانند برای این مرز و بوم خدمت کنند. این کشور بشود گل و گلستان، به توان این بچهها، این جوانها، این فداکاریها،این از جان گذشتگیهایی که میکنند، این فداکاریها، امید بر این است که آن ایرانی ساخته بشود که همین ارزش را داشته باشد.
-انشاءالله، انشاءالله، همینطور هم خواهد شد.
حاجآقا بلند میشوند که بروند. هدیهای به همسرم میدهند و میگویند این یادگاری امشب برای شماست. او که همینطوری هم زبان صحبتکردن نداشت، حالا دهانش قفل شده و فقط نگاه میکند. من به جایش صحبت میکنم: شرمنده کردید حاجآقا. خیلی لطف کردید، زحمت کشیدید.
و جوابی میشنوم که شرمندهترم میکند: نه، تکلیف ماست.
دیگر نمیدانم چه کنم. دوست دارم حاجآقا را بغل کنم، اما رویم نمیشود. فقط میتوانم باز هم تشکر کن
شادی روح مطهر همه ی شهدا💐
وعلو درجاتشان
ویژه
شهید هراند آوانسیان🌷
سه صلوات
اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم
هدایت شده از ✨محبان حضرت زهرا(س)✨
#رهبرانہ❤️🍃
امام خامنه ای: من بدون تعارف، نشستن پہلوی والدین شہدا و روی فرش آنها وزیرسقف آنها را برای خود سعادت میدانم... ما از شماهاڪسب روحیہ و معنویت میڪنیم...
🎈| @yazahra213
سلام علیکم
اعمال مستحب امروزمان به همراه
دهمین تلاوت را از طرف
شهید مسیحی🌷
شهید ورژ باغومیان🌷
تقدیم می کنیم به محضر پیامبر خاتم اسلام و ائمه ی معصومین علیهم السلام
وحضرت مسیح پیامبر آیین اجدادش
شهید «ورژ باغومیان»، فرزند زارح باغومیان، یکی از سربازان سربلند این مرز و بوم است که در ششم اردیبهشت ماه سال۱۳۴۴، در شهر اصفهان چشم به دنیا گشود. زارح باغومیان، پدر شهید، در خصوص نحوه حضور فرزند خود در جبهه میگوید: «هنوز زمان معرفیاش برای سربازی نرسیده بود که خودش داوطلب خدمت شد. این تصمیم او، برای من و خانواده غیره منتظره بود. از او خواستم مدتی تحمل کند، اما ایشان در حالی که سرش پایین بود، با افتخار گفت: "وقتی جنگ نیست، خدمت سربازی به چه درد می خورد؟ الان وقت سربازی است."برای من سخت بود با ایده ها و عقایدش همراه شوم، اما او در تصمیم خود، مصمم و پایدار بود. می گفت: "مگر خون من از خون دیگران رنگین تر است؟" با همین فکر رفت و ثبت نام کرد. یک روز هم بدون اطلاع من و مادرش، آمد و گفت هفته دیگر به خدمت سربازی می رود.»شهید ورژ باغومیان، پس از دریافت دفترچه اعزام به خدمت، به پایگاه هوانیروز کرمان منتقل می شود و دوران آموزشی را در آنجا طی می کند و پس از آن، بهعلت آشنایی با ژنراتورهای برق و تعمیرات آن، در یگان مهندسی همین پایگاه، مشغول به کار میشود. ورژ دوران طلایی خدمت خود را با سربلندی طی میکند و چون از میدان نبرد با بعثیون دور بوده است، بنا به دستورالعمل صادرشده از ستاد ارتش، دو ماه اضافه بر سازمان، به منطقه جنگ اعزام میشود. این وضعیت در حالی رخ می دهد که خانواده اش از اعزام او به جبهه خبر ندارند. پدرش میگوید: «قبل از پایان دوره خدمت، چند روزی برای مرخصی به اصفهان آمد و گفت تنها دوماه دیگر از خدمتش باقی مانده. من هم دست به کار شدم تا برایش کارگاهی راه بیندازم. مرخصیاش که تمام شد، به کرمان بازگشت و چندی بعد، نامه ای از مریوان برایمان ارسال کرد و خبر سلامتی اش رابه ما داد. نه من به عنوان پدر و نه مادر و برادرش، خبر از این موضوع نداشتیم. مدتی از این موضوع نگذشته، یک شب در مطب مشغول کار بودم که برادرش واروژان و دوستانش به نام های ورژ و هویک، سرزده و ناراحت به محل کارم آمدند. وقتی از هویک که هم خدمتی اش بود، سراغ ورژ را گرفتم، اشک میان چشمانش حلقه زد.»ورژ، غذا و مهمات به خط مقدم می برد. یک روز خبر رسید که حدود ۲۷ سرباز به محاصره گروهک ضدانقلاب«کومله» درآمده اند. محاصرهشدگان با بیسیم تقاضای کمک کرده بودند. دراین میان، گروهی دیگر از نیروها برای یاری رساندن به همرزمان آماده اعزام به منطقه شدند. ورژ که می شنود این گروه او را با خود نخواهند برد، به دنبال آنها میدود و خواهش میکند که او را نیز با خود به منطقه محاصره شده ببرند! در«کربلا»ی آن روز بنا به روایت برادر شهید، غیر از دو سرباز از هموطنان مشهدی و اصفهانی که مجروح بودند، بقیه رزمندگان رشید این مرز وبوم همراه با «ورژ» شربت شهادت نوشیده و به دیدار حق نائل شدند.پیکر شهید
«ورژ باغومیان» پس از انتقال به زادگاهش و اجرای مراسم مخصوص مذهبی در کلیسای حضرت «مریم» مقدس با حضور صدها تن از خویشاوندان، دوستان و همشهریانش در تاریخ ۲۰ خرداد ۱۳۶۵ در قبرستان ارامنه به خاک سپرده شد
شادی روح مطهر همه ی شهدا💐
وعلو درجاتشان
ویژه
شهید ورژ باغومیان🌷
سه صلوات
اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم
هدایت شده از ساخت اولین مسجد نوجوان کشور
🌹شهید محســن حججۍ:
همـہ مے گویند:خــوش بحـال
فلانے #شـــــهید شد اما هیچ
ڪس حواســـش نیست ڪه
فـــلانــــے بـــرای شــهیــــد شــدن
شهیـد #بـــودن را یاد ڱرفت.
#کانال_رشحات_نوریه
http://eitaa.com/joinchat/418054156C15282dd3d4
هدایت شده از مدرسه مضمار ؛ تشکیلات اسلامی
📣📣 توجه توجه 📣📣
نظر به استقبال و درخواست مخاطبین، مدت "دوره تربیت مدرس تشکیلات اسلامی" به ۳ روز (با هزینه ۱۸۰ هزار تومان) تغییر پیدا کرد.
🏅همراه با استعدادسنجی عمومی
💎 با حضور دکتر عرب اسدی
⏰ مهلت ثبت نام: ۲۵ مردادماه
☎️ تلفن تماس ۲۵۹۱۷۳۷۷-۰۲۱
سلام علیکم
اعمال مستحب امروزمان به همراه
یازدهمین تلاوت را از طرف
شهیدی که با کمیل امیرالمؤمنین علی علیه السلام ،شیعه شد🌷
شهید کمال کورسل «ابو حیدر»🌷
تقدیم می کنیم به محضر پیامبر خاتم اسلام و ائمه ی معصومین علیهم السلام
وحضرت مسیح پیامبر اجدادیش
شهیدی فرانسوی با موهای بلند
یک نفر بود مثل آدم های دیگر، موهایی داشت بور با ریشی نرم و کمپشت و سنی حدود هفده سال. پدرش مسلمان بود و از تاجرهای مراکش و مادرش، فرانسوی و اهل دین مسیح. “ژوان” دنبال هدایت بود. در سفری با پدرش به مراکش رفت و مسلمان شد.
محال بود زیر بار حرفی برود که برای خودش، مستدل نباشد و محال بود حقی را بیابد و بااخلاص از آن دفاع نکند. در نماز جمعه اهل سنت پاریس، سخنرانی های حضرت امام را که به فرانسه ترجمه شده بود، پخش می کردند. یکی از آنها را گرفت و گوشه خلوتی پیدا کرد برای خواندن، خیلی خوشش آمد و خواست که بازهم برای او از این سخنرانی ها بیاورند.
بعد از مدتی، رفت و آمد “ژوان کورسل” با دانشجوهای ایرانی کانون پاریس، بیشتر شد. غروب شب جمعه ای، یکی ازدوستانش “مسعود” لباس پوشید برود کانون برای مراسم، “ژوان” پرسید: “کجا می ری؟” گفت: “دعای کمیل” ژوان گفت: “دعای کمیل چیه؟! ما رو هم اجازه می دی بیاییم!” گفت: “بفرمایید”.
چون پدرش مراکشی بود، عربی را خوب می دانست. با “مسعود ” رفت و آخر مجلس نشست. آن شب “ژوان” توسل خوبی پیدا کرد. این را همه بچه ها می گفتند.
هفته آینده از ظهر آمد با لباس مرتب و عطرزده گفت: “بریم دعای کمیل”.
گفتند: “حالا که دعای کمیل نمی روند”؛ تا شب خیلی بی تاب بود.
یک روز بچه های کانون، دیدند “ژوان ” نماز می خواند، اما دست هایش را روی هم نگذاشته و هفته بعد دیدند که بر مُهر سجده می کند. “مسعود” شیعه شدن او را جشن گرفت.
وقتی از “ژوان ” پرسید: “کی تو رو شیعه کرد؟ ” او جواب داد: “دعای کمیل علی(ع)”.
گفت: “می خواهم اسمم رو بذارم علی”.
“مسعود ” گفت: “نه، بذار شیعه بودنت یه راز باشه بین خودت و خدا با امیرالمؤمنین(ع)”.
گفت: “پس چی؟”
“هرچی دوست داری”
گفت: “کمال”
چه اسم زیبایی، برای خودش انتخاب کرد. مسیحی بود. شد مسلمان اهل سنت و بعد هم شیعه، در حالی که هنوز هفده بهار از عمرش نگذشته بود.
مادرش، خیلی ناراحت بود. می گفت: “شما بچه منو منحرف می کنید”.
بچه ها گفتند: “چند وقتی مادرت را بیار کانون” بالاخره هم مادرش را آورد. وقتی دید بچه ها، اهل انحراف و فساد نیستند، خیالش راحت شد.
شهیدی فرانسوی با موهای بلوند + تصویر دیدنی
کتابخانه کانون، بسیار غنی بود. “کمال” هم معمولاً کتاب می خواند. به خصوص کتاب های شهید مطهری.
خیلی سؤال می کرد. بسیار تیزهوش بود و زود جواب را می گرفت، وقتی هم می گرفت ضایع نمی کرد و به خوبی برایش می ماند.
یک روز گفت: “مسعود! می خوام برم ایران طلبه بشم”.
“برو پی کارت. تو اصلاً نمی توانی توی غربت زندگی کنی. برو درست را بخوان.” آن زمان دبیرستانی بود.
رفت و بعد از مدتی آمد و گفت: “کارم برای ایران درست شد. رفتم با بچه ها، صحبت کردم. بنا شده برم عراق. از راه کردستان هم قاچاقی برم قم.” با برادرهای مبارز عراقی رفاقت داشت.
مسعود گفت: “تو که فارسی بلد نیستی، با این قیافه بوری هم که داری، معلومه ایرانی نیستی!
خیلی اصرار داشت. بالاخره با سفارت صحبت کردند و آنها هم با قم و در مدرسه حجتیه پذیرش شد. سال شصت و دو شصت و سه بود.
ظرف پنج شش ماه به راحتی فارسی صحبت می کرد.
اجازه نمی داد یک دقیقه از وقتش ضایع شود. همیشه به دوستانش می گفت: “معنا ندارد کسی روی نظم نخوابد؛ روی نظم بیدار نشود.”
خیلی راحت می گفت: “من کار دارم. شما نشستید با من حرف بزنید که چی بشه! برید سر درستون. من هم باید مطالعه کنم.”
کتاب “چهل حدیث” و “مسأله حجاب” را به زبان فرانسه ترجمه کرد.
همیشه دوست داشت یک نامی از امیرالمؤمنین(ع) روی او بماند. می گفت: “به من بگید ابوحیدر، این آن رمز بین علی(ع) و من هست.”
یک روز از “مدرسه حجتیه ” زنگ زدند که آقا پایش را کرده توی یک کفش که من زن می خواهم. هرچه می گوییم حالا اجازه بده چندسالی از درست بگذره، قبول نمی کند.
مسعود گفت: “حالا چه زنی می خواهی؟ “
گفت: “نمی دونم، طلبه باشد، سیده باشد، پدرش روحانی باشد، خوشگل باشد. “
مسعود هم گفت: “این زنی که تو می خوای، خدا توی بهشت نصیبت می کند. “
هرچه توجیهش کردند، فایده نداشت.
“مسعود ” یاد جمله ای از کتاب حضرت امام افتاد که توصیه کرده بودند “طلبه ها، چند سال اول تحصیل را اگر می توانند، وارد فضای خانوادگی نشوند. “
رفت کتاب را آورد. گفت: “اصلاً به من مربوط نیست، ببین امام چی نوشته. “
جمله را که خواند، کتاب را بست. سرش را انداخت پایین. فکر کرد و فکر کرد. بعد از چند دقیقه سکوت گفت: “باشه “.
خیلی به حضرت امام ارادت داشت. معتقد بود فرامین ولی فقیه، در واقع، دستورات اهل بیت(ع) است.
هر وقت ما گفتیم: “امام ” می گفت: “نه! حضرت امام “.
یک روز رفت پیش مسعود و گفت: “می خواهم برم جبهه ” ایام عملیات مرصاد بود.
مسعود گفت: “حق نداری “.
گفت: “باید برم “.
مسعود: “جبهه مالی ایرانی هاست؛ تو برو درست رو بخوان “.
گفت: “نه! حضرت امام گفتند واجب است.”
فردای آن روز، رفته بود لشگر بدر و به عنوان بسیجی، اسم نوشته بود و رفت عملیات مرصاد. هنوز یک هفته نشده بود که خبر شهادتش را آوردند. آن موقع، تقریباً بیست و چهار سال داشت.
از زمان بلوغش تا شهادت هشت نه سال بیشتر عمر نکرد، ولی هر روز یک قدم جلوتر بود. مسیحی بود، سنی شد، و بعد شیعه مقلد امام شد و مترجم و بالاخره رزمنده.
چقدر راحت این قوس صعودی را طی کرد، چقدر سریع.
کمال، آگاهانه کامل شد و در یک کلام، بنده خوبی شد.
یکی از دانشجویان ایرانی مقیم فرانسه می گوید: اگر “کمال کورسل ” شهید نمی شد، امروز با یک دانشمند روبه رو بودیم، شاید با روژه گارودی دیگر!
کمال عزیز! ریشه های باورت در ضمیر ما، تا همیشه سبز باد!
صلوات
متن وصیتنامهای را که از این شهید والامقام به یادگار مانده است، در ادامه میخوانید:
«بسمه تعالی
همه من را حلال کنید. من 17 روز روزه قضا دارم و مدرسه (آقای انصاری) از من (2250) تومان میخواهد.
هر چه در اتاق من است برای طلاب الجزایری و تونسی است.
فقط رادیو سونی کمپیوتری است که باید به برادر اکبر ثقفیان اهل زنجان (که از طلاب ایرانی مدرسه حجتیه میباشد) داده شود.
خداحافظ»
کمال کورسل در سفر ریاست جمهوری وقت، حضرت آیت الله خامنهای به قم، به نمایندگی از طلاب غیرایرانی سخنرانی کرد. کورسل نیز با اصرار زیاد در دورههای آموزش نظامی شرکت کرد؛ اما اجازه حضور در جبهه را نیافت.
وی بعد از پذیرش قطعنامه و حمله منافقین با حمایت بعثیها، فرصت را مناسب دید و با عضویت در گردان شهید صدر به جبهه غرب اعزام شد. شهید کورسل پنج مرداد 1367 در درگیری با منافقین در منطقه اسلام آباد غرب استان كرمانشاه به درجه رفیع شهادت نائل آمد.