🔰فضائل امام علی (ع) ✅ايثار و انفاق امام علی (ع) 👈اسيرى كه در ميان كافران خدانشناس باشد.
سپس پيامبر(ص) رو به جمعيت كرد و فرمود : كيست در ميان شما، كه عهده دار مخارج زندگى اين مستمند شود، تا شايسته بهره مندى از فردوس بهشت گردد؟ در ميان جمعيت، امام على (ع) برخاست و اعلام آمادگى براى رسيدگى به امور آن فقير كرد، دست فقير را گرفت و به خانه اش برد، و جريان را به فاطمه (س) گفت. در خانه غذائى جز به اندازه يك نفر نبود، با اين كه على (ع) و فاطمه (س) و فرزندانشان، گرسنه بودند، و على (ع) در آن روز، روزه بود و هنگام افطار، نياز به غذا داشت. در عين حال، على (ع) فرمود : آن طعام را حاضركن. فاطمه (س) غذا را حاضر كرد، على (ع) به آن غذا نگاه كرد، ديد اندك است، با خود گفت : اگر از آن غذا بخورم، مهمان سير نمى شود، و اگر از آن نخورم، مهمان از آن غذا نخواهد خورد (و يا غذا براى مهمان ناگوار خواهد شد.) طرحى به نظر على (ع) رسيد و آن اين بود كه به فاطمه (س) آهسته فرمود : چراغ را روشن كن، ولى در روشن كردن چراغ، دست به دست كن و طول بده، تا مهمان از غذا بخورد و سير شود. و خود على (ع) نيز دهانش را مى جنبانيد، و وانمود مى كرد كه غذا مى خورد، و فقير بى آن كه متوجه شود، به طور كامل غذا خورد و سيرشد و به كنار نشست، و باز از غذا ماند، خداوند به آن غذا بركت داد، همه افراد خانواده از آن غذا خوردند و سير شدند.
صبح وقتى كه على (ع) براى اداى نماز به مسجد رفت، پيامبر (ص) ازاو پرسيد : با مهمان چه كردى ؟ آيا غذايش را دادى ؟ على (ع) عرض كرد : آرى سپاس خداوند را كه كار به نيكوئى انجام شد. پيامبر (ص) به على (ع) فرمود : خداوند به خاطر مهمان نوازى تو و اشتغال به چراغ و نخوردن غذا تعجب كرد، و جبرئيل، اين آيه را در شأن شما خواند : و يوثرونَ عَلى اَنفُسِهم و لَوكانَ بِهِم خصاصَةُ : آن ها، تهيدستان را بر خودشان، مقدم مى دارند، اگر چه نياز سخت به آن (غذا) داشته باشند.
قسمتى از آيه 9 سوره حشر و جلد نهم بحار ص 514
https://eitaa.com/aliasgharnameh
🔰ماجرای اشنایی امام علی(ع) و قنبرغلام امام علی(ع)
💠 جوان کافری عاشق دختر عمویش شد، عمویش پادشاه حبشه بود. جوان رفت پیش عمو و گفت: عمو جان من عاشق دخترت شدهام، آمدم برای خواستگاری. پادشاه گفت حرفی نیست ولی مهر دختر من سنگین است. گفت عمو هر چه باشد من میپذیرم
شاه گفت: در شهر بدیها (مدینه) دشمنی دارم که باید سر او را برایم بیاوری آنوقت دختر از آن تو، جوان گفت عمو جان این دشمن تو اسمش چیست، گفت اسم زیاد دارد ولی بیشتر او را به نام علی بن ابیطالب میشناسند جوان فوراً اسب را زین کرد با شمشیر و نیزه و تیر و کمان و سنان راهی شهر بدیها شد. به بالای تپهی شهر که رسید دید در نخلستان، جوان عربی در حال باغبانی و بیل زدن است. به نزدیک جوان رفت. گفت: ای مرد عرب تو علی را میشناسی؟ گفت: تو را با علی چه کار است؟ گفت: آمدهام سرش را برای عمویم که پادشاه حبشه است ببرم چون مهر دخترش کرده است.
گفت: تو حریف علی نمیشوی. گفت: مگر علی را میشناسی؟
گفت: بله من هر روز با او هستم و هر روز او را میبینم. گفت: مگر علی چه هیبتی دارد که من نتوانم سر او را از تن جدا کنم؟! گفت قدی دارد به اندازهی قد من، هیکلی همهیکل من. گفت: خب اگر مثل تو باشد که مشکلی نیست. مرد عرب گفت: اول باید بتوانی مرا شکست بدهی تا علی را به تو نشان بدهم. خب چه برای شکست علی داری؟
گفت: شمشیر و تیر و کمان و سنان. گفت: پس آماده باش، جوان خندهی بلندی کرد و گفت: تو با این بیل میخواهی مرا شکست دهی؟ پس آماده باش. شمشیر را از نیام کشید. گفت: اسمت چیست؟ مرد عرب جواب داد: عبدالله. پرسید: نام تو چیست؟ گفت: فتاح، و با شمشیر به عبدالله حمله کرد. عبدالله در یک چشم به هم زدن، کتف و بازوی جوان کافر را گرفت و به آسمان بلند کرد و به زمین زد و با خنجر خود جوان خواست تا او را بکشد که دید جوان از چشمهایش اشک میآید. گفت: چرا گریه میکنی؟ جوان گفت: من عاشق دختر عمویم بودم آمده بودم تا سر علی را ببرم برای عمویم تا دخترش را به من بدهد، حالا دارم به دست تو کشته میشوم. مرد عرب، جوان را بلند کرد، گفت: بیا این شمشیر، سر مرا برای عمویت ببر. گفت: مگر تو کی هستی؟ گفت: منم اسدالله الغالب علی بن ابیطالب، که اگر من بتوانم دل بندهای از بندگان خدا را شاد کنم، حاضرم سر من مهر دختر عمویت شود. جوان، بلند بلند زد زیر گریه و به پای مولای دو عالم افتاد و گفت من میخواهم از امروز، غلام تو شوم یا علی. پس فتاح شد قنبر غلام علی بن ابیطالب
📚بحارالانوار ج3 ص 211
امالی شیخ صدوق
https://eitaa.com/aliasgharnameh
🔰نقش معصومان بويژه امام علی (ع) در هدايت و ارشاد جامعه بشريت.
👈علاوه بر سخنان امام علی در نهج البلاغه و .... از جمله کلمات حضرت دعای یستشیر است
👈بسیار کسانی هستند که چون فاطمه خانم ژاپنی«که قبلا بودائی بوده» و «پس از بلوغ فکری، و بروز شک در آئینش، به تلاش بر« خودآگاهی» پرداخته و پس از جستجو زياد بالأخره، از طريق خواندن، ترجمه ژاپنی دعای یستشیر، مولایمان امیر مؤمنان امام علی (ع) او مسير خود را پيدا کرده و مثل تشنه ای که سیراب شده باشد و به یقین رسیده و اکنون در زمره شیعیان فعال است.
بانوی اهل ژاپن مصاحبه ای داشت در تلويزيون می گفت : ... صفحه دعای یستشیر را در اينترنت پیدا کردم و تحت تاثیر قرار گرفتم، با مطالعه زندگی حضرت علی علیه السلام پی بردم که شخصیت آن حضرت چیست، با فضایل آن حضرت آشنا شدم و به خطبه غدیر رسیدم و لبیک گفتم.
داستانش در اينترنت پی گير باشيد
https://eitaa.com/aliasgharnameh
🔰فضائل امام علی (ع) ✅ شجاعت و شهامت خطبه 055-در وصف اصحاب رسول
امام على عليه السلام در اين خطبه كه در روز صفين ايراد شده، اصحاب پيامبر اكرم را توصيف مى فرمايد.
و لقد كنا مع رسول الله صلى الله عليه و آله، نقتل آباءنا و ابناءنا و اخوانا و اعمامنا، ما يزيدنا ذلك الا ايمانا و تسليما و مضيا على اللقم و صبرا على مضض الالم و جدا فى جهاد العدو.
ما در حضور رسول خدا (ص) بوديم. پدران و فرزندان و برداران و عموهاى خود را مى كشتيم و اين جنگ و كشتار با نزديكترين اشخاص به ما، جز بر ايمان و تسليم و حركت ما در راه روشن و بردبارى ما در برابر نيش هاى دردآگين و كوشش ما در جهاد با دشمن نمى افزود. https://eitaa.com/aliasgharnameh
.
نكته هاى بـر جسته از سيره امام على (ع)
1ـ در جريان شـوراى شـش نفرى كه به دستور عمر براى انتخاب خلـيفه بعــد از او تشكيل شد, عبدالرحمان بـن عوف كه خود از را خلافـت معــذور داشته بود ظاهرا در مقام بـى طرفى قرار گرفت و نامزدى خلافت را در امام على (ع) و عثمان منحصـر دانست و بر آن شد تا در ميان آنان يكى را برگزيند. از على خـواست تا با او به كتاب خـدا و سنت رسـول الله و روش ابـوبكر و عمر بيعت كند. اما امام علـى (ع) فرمود: ((مـن بر اساس كتاب خدا و سنت رسول خدا و طريقه و روش خود در ايـن كار مى كوشم.)) اما هميـن مساله چون به عثمان پيشنهاد شد, در دم پذيرفت و به آسانى به خلافت رسيـد
2ـ امام علـى (ع) پـس از قبل عثمـان آنگـاه كه بنا بـه درخـواسـت اكثـريت قاطع مردم مسلمان ناچار به پذيرش رهبرى بـر آنــــــــان گرديـد, در شـرايطـى حكومت رابه دست گرفت كه دشـواريها در تمام زمينه ها آشكار شده بـود, ولى امام باهمه مشكلات موجـود سياست انقلابى خـود را در سه زمينه : حقوقى, مالى و ادارى, آشكار كرد.
الف ـ در عرصه حقوقى:
اصلاحات او در زمينه حقوقى, لغو كردن ميزان برترى در بخشش و عطا و يكسانى و بـرابـر دانستـن همه مسلمـانها در عطـايـا و حقـوق بـود و فـرمود:
((خوار نزد من گرامى است تا حق وى را باز ستانـم , و نيرومند نزد مـن ناتـوان است تـا حق ديگـرى را از او بگيـرم.))
ب ـ در عرصه مالى :
امام على (ع)همه آنچه را كه عثمان از زمينها بخشيده بود و آنچه از اموال كه به طبقه اشراف هبه كرده بـود, مصادره نموده و آنان را در پخـش اموال به سياست خود آگاه ساخت, و فرمود:
(( اى مردم, من يكى از شمايم , هرچه مـن داشته باشم شما نيز داريد و هر وظيفه كه بر عهده شما باشد بر عهده من نيز هست . مـن شما را به راه پيغمبر مـى برم و هر چه را كه او فـرمان داده است در دل شما رسـوخ مـى دهـم. جز ايـن كه هر قطعه زمينى كه عثمان آن را به ديگران داده و هر مالى كه از مال خـدا عطا كرده بايد به بيت المال باز گردانيده شـود. همانا كـه هيچ چيز حق را از ميان نمى برد, هر چند مالـى بيابـم كه با آن زنـى را به همسرى گرفته باشند و كنيزى خريده باشند حتى مالى را كه در شهرها پراكنده باشند آنان را باز مى گردانـم. در عدل, گشايش است و كسـى كه حق بـر او تنگ بـاشـد, ستـم بـر او تنگتـر است.))(19)
ج ـ در عرصه ادارى:
امـام علـى (ع) سيـاست ادارى خـود را بـا دو كـار عملـى كرد:
1ـ عزل واليان عثمان در شهرها 2ـ واگذاشتـن زمامدارى به مردانى كه اهل ديـن و پاكى بودند. به هميـن جهت فرمان داد تا عثمان بـن حنيف, والى بصره گردد و سهل بن حنيف, والى شام, و قيـس بـن عباده, والى مصر و ابو موسى اشعرى, والى كوفه, و درباره طلحه و زبير كه بر كوفه و بصره ولايت داشتند نيز چنيـن كرد و آنها را با ملايمت از كار بـر كنار ساخت. امام(ع) معاويه را عزل نمـود وحاضر به حاكميت چنان عنصر ناپاكى بر مردم شام نبـود. موضع امام در آن شرايط و اوضاع, هجوم به معاويه و پاكسازى او از نظر سياسى بود, او خويشتـن را مسئول مى ديد كه مستقيما انشعاب و كـوشـش در تمرد و سرپيچـى غير قانـونى را از بين ببرد و ايـن خلل را معاويه و خط بنى اميه به وجود آورده بـودند. امام (ع) مى بايست ايـن متمردان را پاكسازى كند; زيرا پاكسازى كالبـد اسلام از پليديها, وظيفه امام بـود; هر چنـد امرى دشـوار مـى نمـود. به عبارت ديگـر علت عزل معاويه و اعلان جنگ بـر ضـد او, انگيزه مكتبى بود كه انگيزه اى بزرگ به شمار مى رفت. و بديـن گونه امام على (ع) در دو ميدان نبرد مـى كرد: ميدانى بر ضد تجزيه سياسـى و ميدانـى بر ضـد انحراف داخلـى در جامعه اسلامـى , انحـرافـى كه در نتيجه سياست سابق از جبهه گيرى غير اسلامـى شكل گرفته بـود. و از اينجا ارزش كارهاى امام (ع) در پاكسازى آن اوضاع منحرف و باز ستاندن امـوال از خائنان, بـى هيچ نرمى و مـدارا, آشكار مـى گردد.
امام على (ع) مى فرمـود: ((همانا كه معاويه خطـى از خطهاى اسلام و مكتب بزرگ آن را نشان نمى دهد بلكه جاهليت پـدرش ابـوسفيان را مجسـم مـى سازد, او مـى خـواهـد مـوجـوديت اسلام را به چيزى ديگر تبـديل سازد و جامعه اسلامـى را به مجمعى ديگر تغيير دهد, مى خـواهد جامعه اى بسازد كه به اسلام و قرآن ايمان نداشته باشند. او مى خـواهد (( خلافت )) به صـورت حكـومت قيصر و كسرى درآيد.))(20)
با همه مشكلاتى كه براى امام (ع) پيش آمد آن حضرت از مسير خـويـش عقب نشينى نكرد, بلكه در خط خويش باقى ماند و كار ضربه زدن به تجزيه طلبان را تا پـايان زندگانى شريف خود ادامه داد و تا آن دم كـه در مسجد كـوفه بـه خـون خويــش در غلطيد, براى از بيـن بـردن تجزيـه, با سپاهى آمـاده حركت به سـوى شام بـود تا سپاهـى را كه از باقـى سپـاهيـان اسلام جـدا شـده بـود به رهبـرى معاويه اداره مـى شـد از بيـن ببرد. بنابراين امام (ع) در چشـم مسلمانان آگاه تنها كسى بـود كه مى تـوانست پـس از عميق شدن انحراف و ريشه دوانيدن آن در پيكره اسلام , دست به كار شـود و با هرعامل جور و تبعيض و انحصار طلبى بجنگد.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
پى نوشت ها:
1 ـ نهج البلاغه صبحى صالح, خطبه 192.
2 ـ تاريخ طبرى, ج 2, ص 58
3 ـ همان, ج 2, ص 53 ـ 56.
4 ـ سوره شعرا آيه 214.
5 ـ تـاريخ طبـرى ج 2, ص 62و63 ـ و تـاريخ كـامل ج 2, ص 41و42.
6 ـ سوره بقره , آيه 207.
7 ـ دلائل الصدق, ج 2,ص 294.
8ـ اسدالغابه, ج 4,ص 16.
9ـ ارشاد مفيد,ص 35ـ 37.
10ـ دلائل الصدق,ج 2,ص 271 ـ 274.
11ـ دلائل الصدق, ج 2 ,ص 301.
12ـ دلائل الصدق, ج 2, ص 259.
13ـ دلائل الصدق ج 2,ص 175.
14ـ همان, ج 2, ص 254 ـ 259.
15ـ دلائل الصدق ج 2, ص 251.
16ـ الغدير , ج 1, ص 14 ـ 213.
17ـ نهج البلاغه صبحى , خطبه 102.
18ـ براى آگاهى بيشتر به كتاب ارزشمند سيماى على(ع) نوشته دكتر محمد ابراهيـم آيتى مراجعه شود.
19ـ شـرح نهج البلاغه ابـن الحـديـد, ج 1, ص 296.
20ـ زنـدگـانـى تحليل پيشـوايـان مـا, ص 88.
برگرفته شده از كتاب سيره و سخنان پيشوايان ـ تاليف محمد على كوشا
https://eitaa.com/aliasgharnameh
✅معرفی قاتل 👈ابن ملجم نزد امیرالمؤمنین (ع) آمد و از ایشان، اسبِ قرمزِ خوش رنگی خواست.
حضرت هم به او هدیه داد، بی چشم داشت و کریمانه.
وقتی سوار بر آن اسب شد و رفت، امیرمؤمنان این شعر را خواند:
«أُریدُ حیاتَهُ و یُریدُ قَتلی، عذیرَکَ مِن خلیلِکَ مِن مُرادِ» یعنی «من برای او حیات و سلامتی را آرزومندم، اما او قصد کشتن مرا دارد».
کسی را از قبیله مراد بیاورید که عذر مرا (در اینکه به بدخواه خود محبت می کنم) بپذیرد.
سپس رو به دوستان خود فرمود به خدا قسم که این مرد قاتل من است!
مردم بارها دیده بودند درستی پیش بینی هایش را، با تعجب پرسیدند پس چرا او را نمی کشی؟
پاسخ داد پس چه کسی مرا بکشد؟
او که دست رد به سینه قاتلش نزد، چگونه ممکن است محبان امیدوارش را ناامید کند؟
📚 منبع: بحارالانوار، جلد ۴۲، صفحه ۱۸۶
✅ويژه گی های اصحاب امام علی (ع) 🔴مالک اشتر رحمه الله و اهانت مرد بازاری
✍️روزى مالک اشتر از بازار کوفه مى گذشت . در حالی که عمامه و پیراهنى از کرباس بر تن داشت . مردى بازارى بر در دکانش نشسته بود و به عنوان اهانت، زباله اى (کلوخ ) به طرف او پرتاب کرد.
مالک اشتر بدون این که به کردار زشت بازارى توجهى بکند و از خود واکنش نشان دهد، راه خود را پیش گرفت و رفت .
مالک مقدارى دور شده بود. یکى از رفقاى مرد بازارى که مالک را مى شناخت به او گفت :
- آیا این مرد را که به او توهین کردى شناختى ؟
مرد بازارى گفت : نه ! نشناختم . مگر این شخص که بود؟
دوست بازارى پاسخ داد:
- او مالک اشتر از صحابه معروف امیرالمؤمنین بود.
همین که بازارى فهمید شخص اهانت شده فرمانده و وزیر جنگ سپاه على علیه السلام است ، از ترس و وحشت لرزه بر اندامش افتاد. با سرعت به دنبال مالک اشتر دوید تا از او عذرخواهى کند. مالک را دید که وارد مسجد شد و به نماز ایستاد. پس از آن که نماز تمام شد خود را به پاى مالک انداخت و مرتب پاى آن بزرگوار را مى بوسید.
مالک اشتر گفت : چرا چنین مى کنى ؟
بازارى گفت : از کار زشتى که نسبت به تو انجام دادم ، معذرت مى خواهم و پوزش مى طلبم . امیدوارم مرا مورد لطف و مرحمت خود قرار داده از تقصیرم بگذرى .
مالک اشتر گفت : هرگز ترس و وحشت به خود راه مده ! به خدا سوگند من وارد مسجد نشدم مگر این که درباره رفتار زشت تو از خداوند طلب رحمت و آمرزش نموده و از خداوند بخواهم که تو را به راه راست هدایت نماید.
📚بحارالانوار جلد ۴۲ صفحه
يار على (ع )
رُشَيد هَجَرى از ياران فداكار و مداح آقا اميرالمؤ منين على (ع ) بود.
روزى آقا على (ع ) به او فرمود: پس از شهادت من (ابن زياد) ترا دستگير مى كند.
و مى گويد كه به من دشنام بدهى تو در آن هنگام چه مى كنى ؟
رُشَيد عرض كرد: مادرم به عزايم بنشيند من زنده باشم و كسى جرئت كند به شما چنين اسائه ادب كند.
حضرت فرمود: اگر به من دشنام ندهى دست و پا و زبانت را مى برند و تو را مى كشند.
رُشَيد گفت : من هم در راه خدا صبر مى كنم . و تا بتوانم از فضائل و مناقب و مدح شما را بجاى آورم بگذار بخاطر تو يا على دست و زبان و جانم را از من بگيرند تو را از من نگيرند دست و زبان و پا و جان در راه شما دادن چيزى نيست .
حضرت فرمود: اگر چنين كنى ، در روز قيامت با من محشور مى شوى و در كنار ما خواهى بود.
چندين سال بعد، رُشَيد را دستگير كردند و به نزد ابن زياد بردند. وى در اين هنگام حاكم كوفه بود. ابن زياد از رُشَيد پرسيد:
شنيدم مدح و منقبت مولايت على (ع ) را مى كنى ؟
رشيد فرمود: بله خدا به ما توفيق داده كه هميشه در حال عبادت و ذكر باشيم . ابن زياد گفت مولايت درباره من به تو چه گفته است .
رُشَيد فرمود: مولايم فرموده كه تو قاتل من هستى . دست و پا و زبان مرا مى برى و مرا به شهادت مى رسانى .
ابن زياد گفت : براى اينكه بدانى على به تو دروغ گفته و سخنان او همه كذب از آب در آمده تو را آزاد مى كنم .
سپس دستور داد كه وى را آزاد نمايند. وقتى رُشَيد از كاخ بيرون رفت ، يكى از نزديكان حاكم به او گفت : رُشَيد مرد خطرناكى است . او مداح اميرالمؤ منين على (ع ) است و مردم را بر ضد تو و حكومت به شورش وا مى دارد.
ابن زياد دستور داد كه دوباره وى را دستگير نمايند. وقتى وى را آوردند، دستور داد كه دست و پايش را ببرند، امّا زبانش را سالم نگهدارند، تا حرف على (ع ) راست از آب در نيايد.
وقتى دست و پايش را بريدند، او را رها كرده و رفتند دختر رُشَيد خود را به جسد نيمه جان پدر رسانيد و گفت : پدر سوزش دردت چطور است :
رُشَيد فرمود: دلم خوش است كه در راه مولايم اين طور شدم . مرا بخانه ببريد. وقتى او را بخانه بردند، به بستگان و مردم خبر دادند كه هر كس مى خواهد از اسرار و اخبار اميرالمؤ منين على (ع ) با خبر شود به خانه رُشَيد برود. مردم در خانه او جمع شدند و رُشَيد با آخرين رمق خود از فضائل و حقانيّت حضرت على (ع ) براى مردم صحبت كرد.
وقتى اين خبر به گوش حاكم ستمگر رسيد، دستور داد زبانش را ببرند تا وى نتواند سخن حق را بگوش مردم برساند. دستور عملى شد و همان شب رُشَيد بشهادت رسيد تا به خاطر دوستى حضرت على (ع ) با حضرتش محشور شود. (كرامات العلويه جلد اول)
https://eitaa.com/aliasgharnameh
حب على
حضرت سيّدنا الاعظم و استادنا الاكرم علاّمه بزرگوار حاج سيد حسين طباطبائى رضوان اللّه تعالى عليه نقل فرمود: در كربلا واعظى بود به نام سيد جواد كه از اهل كربلاى معلى بود. و لذا او را سيد جواد كربلائى مى گفتند، او ساكن كربلا بود ولى در ايّام محرّم و عزا به اطراف و نواحى و قصبات دور دست جهت تبليغ و ارشاد مى رفت ، نماز جماعت مى خواند و مسئله مى گفت و سپس به كربلا مراجعت مى نمود.
يك مرتبه گذرش افتاد به قصبه اى كه همه آنها سنّى مذهب بودند و در آنجا با پير مردى كه محاسن سفيد و نورانى داشت . بر خورد نمود و چون ديد سنّى مذهب است از در مذاكره و صحبت وارد شد، ديد الا ن نمى تواند تشيّع را به او بفهماند چون اين مرد ساده لوح و پاك دل چنان قلبش از محبّت افرادى كه غصب مقام خلافت را نموده اند سرشار است كه آمادگى ندارد و شايد ارائه مطلب نتيجه معكوس داشته باشد.
تا اينكه يك روز كه با آن پير مرد صحبت مى كرد از او پرسيد: شيخ شما كيست ؟ (شيخ در نزد مردم عادى عرب بزرگ و رئيس قبيله را مى گويند) سيد جواد مى خواست با اين سؤ ال كم كم راه مذاكره را با او باز كند تا به تدريج ايمان در دل او پيدا شده و او را شيعه نمايد.
پير مرد در پاسخ گفت : شيخ ما يك مرد قدرتمندى است كه چندين خان ضيافت دارد. (خان ضيافت به معناى مهمانسرى است كه در ميان اعراب مشهور است كه با اين خانها، از هر كس كه وارد شود خواه آشنا و خواه غريب پذيرائى مى كنند.) چقدر گوسفند دارد، چقدر عشيره و قبيله دارد.
سيد جواد گفت : به به از شيخ شما چقدر مرد متمكن و قدرتمندى است . بعد از اين مذاكرات پير مرد رو كرد به سيد جواد و گفت شيخ شما كيست ؟
گفت : شيخ ما يك آقائى است كه هر كس هر حاجتى داشته باشد برآورده مى كند. اگر در مشرق عالم باشى و او در مغرب عالم و يا در مغرب عالم باشى و او در مشرق عالم ، اگر گرفتارى و پريشانى براى تو پيش آيد اسم او را ببرى و او را صدا كنى فورا به سراغ تو مى آيد و رفع مشكل از تو مى كند.
پير مرد گفت : به به عجب شيخى است ، شيخ خوبى است اگر اينطور باشد، اسمش چيست ؟
سيد جواد گفت : اسمش شيخ على است .
ديگر در اين باره سخنى به ميان نيامد مجلس متفرق شد و از هم جدا شدند. و سيّد جواد هم به كربلا آمد. امّا آن پير مرد از شيخ على خوشش آمده بود و بسيار در انديشه او بود. تا پس از مدت زمانى كه سيّد جواد به آن قريه آمد با عشق و علاقه فراوانى كه مذاكره را به پايان برساند و شيخ را شيعه كند و با خود مى گفت : ما در آن روز سنگ زير بنا را گذاشتيم و حالا بنا را تمام مى كنيم ، مادر آن روز نامى از شيخ على برديم و امروز شيخ على را معرفى مى كنيم و پير مرد روشن دل را به مقام مقدّس ولايت آقا اميرالمؤ منين على (ع ) رهبرى مى نمائيم .
چون وارد قريه شد و از آن پير مرد پرسش كرد، گفتند: از دنيا رفته است خيلى متأثر شد با خود گفت : عجب پيرمردى ، ما به او دل بسته بوديم كه او را به ولايت آقا على و آل على (عليهم السلام ) آشنا كنيم ، حيف از دنيا رفت بدون ولايت ، ما مى خواستيم كارى انجام دهيم و پيرمرد را دستگيرى كنيم ، چون معلوم بود كه اهل عناد و دشمنى نيست القاآت و تبليغات سوء پيرمرد را از گرايش به ولايت محروم نموده است . بسيار فوت او در من اثر كرد و به شدّت متاءثر شدم . بديدن فرزندانش رفتم و به آنها تسليت گفتم و تقاضا كردم مرا سرقبرش ببريد.
فرزندانش مرا بر سر تربت او بردند و گفتم : خدايا من در اين پير مرد اميد داشتم چرا او را از دنيا بردى ؟ خيلى به آستانه تشيّع نزديك بود، افسوس كه ناقص و محروم از دنيا رفت . از سر تربت پير مرد باز گشتم و با فرزندانش به منزل پير مرد آمديم . من شب را همانجا استراحت كردم ، چون خوابيدم در عالم رؤ يا ديدم ، درى است وارد شدم ، ديدم دالان طويلى است و در يك طرف اين دالان نيمكتى است بلند، و در روى آن دو نفر نشسته اند و آن پير مرد سنّى نيز در مقابل آنها است ، پس از ورود سلام كردم و احوالپرسى نمودم ، ديدم در انتهاى دالان درى است شيشه اى و از پشت آن باغى بزرگ ديده مى شد. من از پيرمرد پرسيدم : اينجا كجاست ؟
گفت : اينجا عالم قبر و برزخ من است . و اين باغى كه در انتهاى دالان است متعلّق به من و قيامت من است . گفتم : چرا در آن باغ نرفتى ؟ گفت : هنوز موقعش نرسيده است ، اول بايد اين دالان طىّ شود و سپس در آن باغ بروم .
گفتم : چرا طىّ نمى كنى و نمى روى ؟ گفت : اين دو نفر معلّم من هستند اين دو فرشته آسمانى اند آمده اند مرا تعليم ولايت كنند، وقتى ولايتم كامل شد مى روم ، آقا سيد جواد! گفتى امّا نگفتى (يعنى گفتى كه شيخ ما كه اگر از مشرق يا مغرب عالم او را صدا زنند جواب مى دهد و به فرياد مى رسد اسمش شيخ على است امّا نگفتى اين شيخ على ، آقا على بن ابيطالب (ع ) است ) به خدا قسم همين كه صدا زدم شيخ على بفريادم رس ، همين جا حاضر شد. گفتم : داستان چيست ؟ گفت : چون از دنيا رفتم مرا آوردند در قبر گذاردند و نكير و منكر به سراغ من آمدند و از من سؤ ال كردند.
مَنْ رَبُك وَ مَن نَبيُّك وَمَنْ اِمامُك ؟
من دچار وحشت و اضطراب سختى شدم و هر چه مى خواستم پاسخ دهم به زبانم چيزى نمى آمد، با آنكه من اهل اسلام هستم ، هر چه خواستم خداى خود را بگويم و پيغمبر را بگويم به زبانم جارى نمى شد.
نكير و منكر آمدند كه اطراف مرا بگيرند و مرا در حيطه غلبه و سيطره خود در آورده و عذاب كنند، من بيچاره شدم ، بيچاره به تمام معنى ، و ديدم هيچ راه گريز و فرارى نيست ، گرفتار شده ام ، ناگهان به ذهنم آمد كه تو گفتى : ما يك شيخى داريم كه اگر كسى گرفتار باشد و او را صدا زند اگر او در مشرق عالم باشد يا در مغرب آن فورا حاضر مى شود و رفع گرفتارى از او مى كند. من هم صدا زدم : اى علىّ به فريادم رس .
فورا على بن ابيطالب اميرالمؤ منين (ع ) حاضر شدند اينجا و به آن دو ملك نكير و منكر فرمودند: از اين مرد دست برداريد، او معاند نيست او از دشمنان ما نيست ، اين طور تربيت شده ، عقايدش كامل نيست چون سِعِه نداشته است .
حضرت آن دو ملك را ردّ كردند و دستور دادند دو فرشته ديگر بيايند و عقايد مرا كامل كنند اين دو نفرى كه روى نيمكت نشسته اند دو فرشته اى هستند كه به امر آن حضرت آمده اند و مرا تعليم عقايد مى كنند، وقتى عقايدم صحيح شد من اجازه دارم اين دالان را طىّ كنم و از آن وارد باغ گردم . (كرامات العلويه جلد اول)
✅ پرسمانی را راجع به يا علی گفتن بخوانيد https://eitaa.com/bvcfjdaa/35 https://eitaa.com/aliasgharnameh
🔰عمر بن عبدالعزیز و ممنوعیت سبّ امام علی(ع)
👈دو حادثه به ظاهر كوچك در دوران كودكى #عمر_بن_عبد_العزيز اتفاق افتاد كه مسير فكر او را كه تحت تاثير افكار عمومى قرار گرفته بود، تغيير داد و به شدت دگرگون ساخت. در واقع از آن روز بود كه اين حادثه بزرگ زمان خلافت او پايه ريزى شد.
حادثه نخست زمانى رخ داد كه وى نزد #استاد خود «عبيدالله» كه مردى #خداشناس و با ايمان و آگاه بود، تحصيل مى كرد. يك روز عمر با ساير كودكان همسال خود كه از بنى اميه و منسوبين آنان بودند، بازى مى كرد. كودكان، در حالى كه سرگرم بازى بودند، طبق معمول به هر بهانه كوچك على(علیه السلام) را #لعن مى كردند. عمر نيز در عالم كودكى با آن ها هم صدا مى شد. اتفاقاً در همان هنگام #آموزگار وى كه از كنار آنها مى گذشت، شنيد كه شاگردش نيز مثل ساير كودكان، على(علیه السلام) را لعن مى كند. استاد فرزانه چيزى نگفت و به مسجد رفت. هنگام درس شد و عمر براى فراگرفتن درس، به مسجد رفت. استاد تا او را ديد، مشغول نماز شد. عمر مدتى نشست و منتظر شد تا استاد از نماز فارغ شود، اما استاد نماز را بيش از حد معمول طول داد. شاگرد خردسال احساس كرد كه استاد از او رنجيده است و نماز بهانه است. آموزگار، پس از فراغت از نماز، نگاه خشم آلودى به وى افكنده گفت:
- از كجا مى دانى كه خداوند پس از آنكه از اهل «بدر» و «بيعت رضوان» راضى شده بود، بر آنها غضب كرده و آن ها مستحق لعن شده اند؟(1)
- من چيزى در اين باره نشينده ام.
- پس به چه علت على(علیه السلام) را لعن مى كنى؟
- از عمل خود عذر مى خواهم و در پيشگاه الهى توبه مى كنم و قول مى دهم كه ديگر اين عمل را تكرار نكنم.
سخنان منطقى و موثر استاد، كار خود را كرد و او را سخت تحت تاثير قرار داد. پسر عبدالعزيز از آن روز تصميم گرفت ديگر نام على(علیه السلام) را به زشتى نبرد. اما باز در كوچه و بازار و هنگام بازى با كودكان، همه جا مى شنيد مردم بى پروا على(علیه السلام) را لعن مى كنند تا آنكه حادثه دوم اتفاق افتاد و او را در تصميم خود استوار ساخت.
👈حادثه از اين قرار بود كه پدر عمر از طرف حكومت مركزى شام، حاكم مدينه بود و در روزهاى جمعه طبق معمول، ضمن خطبه نماز جمعه، على(علیه السلام) را لعن مى كرد و خطبه را با سب آن حضرت به پايان مى رسانيد.
روزى پسرش عمر به وى گفت: - پدر! تو هر وقت خطبه مى خوانى، در هر موضوعى كه وارد بحث مى شوى داد سخن مى دهى و با كمال فصاحت و بلاغت از عهده بيان مطلب بر مى آيى، ولى همينكه نوبت به لعن على مى رسد، زبانت يك نوع لكنت پيدا مى كند، علت اين امر چيست؟
- فرزندم! آيا تو متوجه اين مطلب شده اى؟
- بلى پدر!
- فرزندم! اين مردم كه پيرامون ما جمع شده اند و پاى منبر ما مى نشينند، اگر آن چه من از فضايل على (ع) مى دانم بدانند، از اطراف ما پراكنده شده دنبال فرزندان او خواهند رفت!
عمر بن عبدالعزيز كه هنوز سخنان استاد در گوشش طنين انداز بود، چون اين اعتراف را از پدر خود شنيد، سخت تكان خورد و با خود عهد كرد كه اگر روزى به قدرت برسد، اين بدعت را از ميان بردارد. لذا به مجرد آنكه در سال 99 هجرى به خلافت رسيد، به آرزوى ديرينه خود جامه عمل پوشانيد و طى بخشنامه اى دستور داد كه در منابر به جاى لعن على(علیه السلام) آيه: «انّ اللّه يأمر بالعدل و الاحسان و ايتأ ذى القربى و ينهى عن الفحشأ و المنكر و البغى يعظكم لعلكم تذكرون»(2)؛ (خداوند به عدالت و نيكوكارى و بخشش به خويشان فرمان مى دهد و از كارهاى بد و ناروا و ستمگرى منع مى كند، شما را پند مى دهد تا اندرز الهى را بپذيريد) تلاوت شود. اين اقدام با استقبال مردم روبرو شد و شعرا و گويندگان اين عمل را مورد ستايش قرار دادند.(3)، (4)
پی نوشت: (1). على(علیه السلام) يكى از شركت كنندگان در جنگ بدر و بيعت رضوان بود بلكه در صدر همه آنان قرار داشت.
(2). سوره نحل، آیه 90.
(3). ابن اثير، الكامل فى التاريخ، بيروت، دارصادر، ج 5، ص 42 و ر.ك به: مسعودى، مروج الذهب، بيروت، دارالاندلس، ج 3، ص 184؛ ابن ابى الحديد، شرح نهج البلاغه، الطبعه الثانيه، قم، منشورات مكتبه آيه الله العظمى مرعشى النجفى، ج 3، ص 59.
(4). گردآوری از کتاب: سیره پیشوایان، مهدی پیشوایی، موسسه امام صادق(علیه السلام)، قم، 1390 ش، چاپ بیست و سوم، ص 318. https://eitaa.com/aliasgharnameh
علم امام علی (ع) #امیرالمومنین
✅لابد داستان حضرت سلیمان و زنی که دعوت شد به در بارش رو شنیدید
🔹قبل از رسیدنِ میهمان، حضرت سلیمان از اطرافیانش خواست تخت بلقیس را به قصر سلیمان بیارن.
🔸یکی از جِنّ ها که ظاهرا مقامی هم داشته
«قال عفریت من الجن»
گفت من قبل از اینکه از جات بلند شی تخت رو می آرم.
🔹آصَف برخیا (وزیر سلیمان نبی) که قرآن میگه مقداری از کتاب را علم داشت
«له علم من الکتاب»
گفت: من قبل از پلک زدن میارمش،
✍️انگار کار خارق العاده ای بوده و کسی نتونسته بود انجامش بده ،این ثمره علم به مقداری از کتابه
♨️صحبتم اینجاست
آصف مقداری از کتاب را علم داشت و همه رو متعجب کرد،کار خارق العاده ای کرد
کسی دیگری هم هست که خدا میگه:
کفی بالله شهیدا بینی و بینکم
ومن عنده علم الکتاب
کسی که تمام علم کتاب را داراست
🔰روایات میگن این شخص امیرالمومنینه
در عجبم که چنین مولایی که تمام علم الکتاب رو داره چه کارها که از دستش نیاد
آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند
آیا بُود که گوشه ی چشمی به ماکنند؟ https://eitaa.com/aliasgharnameh