eitaa logo
ویژه نامه حضرت امير المؤمنين امام علی عليه السلام
25 دنبال‌کننده
29 عکس
8 ویدیو
4 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✅معرفی قاتل 👈ابن ملجم نزد امیرالمؤمنین (ع) آمد و از ایشان، اسبِ قرمزِ خوش‌ رنگی خواست. حضرت هم به او هدیه داد، بی‌ چشم داشت و کریمانه. وقتی سوار بر آن اسب شد و رفت، امیرمؤمنان این شعر را خواند: «أُریدُ حیاتَهُ و یُریدُ قَتلی، عذیرَکَ مِن خلیلِکَ مِن مُرادِ» یعنی «من برای او حیات و سلامتی را آرزومندم، اما او قصد کشتن مرا دارد». کسی را از قبیله مراد بیاورید که عذر مرا (در اینکه به بدخواه خود محبت می‌ کنم) بپذیرد. سپس رو به دوستان خود فرمود به خدا قسم که این مرد قاتل من است! مردم بارها دیده بودند درستی پیش‌ بینی‌ هایش را، با تعجب پرسیدند پس چرا او را نمی‌ کشی؟ پاسخ داد پس چه کسی مرا بکشد؟ او که دست رد به سینه قاتلش نزد، چگونه ممکن است محبان امیدوارش را ناامید کند؟ 📚 منبع: بحارالانوار، جلد ۴۲، صفحه ۱۸۶
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✅ويژه گی های اصحاب امام علی (ع) 🔴مالک اشتر رحمه الله و اهانت مرد بازاری ✍️روزى مالک اشتر از بازار کوفه مى گذشت . در حالی که عمامه و پیراهنى از کرباس بر تن داشت . مردى بازارى بر در دکانش نشسته بود و به عنوان اهانت، زباله اى (کلوخ ) به طرف او پرتاب کرد. مالک اشتر بدون این که به کردار زشت بازارى توجهى بکند و از خود واکنش ‍ نشان دهد، راه خود را پیش گرفت و رفت . مالک مقدارى دور شده بود. یکى از رفقاى مرد بازارى که مالک را مى شناخت به او گفت : - آیا این مرد را که به او توهین کردى شناختى ؟ مرد بازارى گفت : نه ! نشناختم . مگر این شخص که بود؟ دوست بازارى پاسخ داد: - او مالک اشتر از صحابه معروف امیرالمؤمنین بود. همین که بازارى فهمید شخص اهانت شده فرمانده و وزیر جنگ سپاه على علیه السلام است ، از ترس و وحشت لرزه بر اندامش افتاد. با سرعت به دنبال مالک اشتر دوید تا از او عذرخواهى کند. مالک را دید که وارد مسجد شد و به نماز ایستاد. پس از آن که نماز تمام شد خود را به پاى مالک انداخت و مرتب پاى آن بزرگوار را مى بوسید. مالک اشتر گفت : چرا چنین مى کنى ؟ بازارى گفت : از کار زشتى که نسبت به تو انجام دادم ، معذرت مى خواهم و پوزش مى طلبم . امیدوارم مرا مورد لطف و مرحمت خود قرار داده از تقصیرم بگذرى . مالک اشتر گفت : هرگز ترس و وحشت به خود راه مده ! به خدا سوگند من وارد مسجد نشدم مگر این که درباره رفتار زشت تو از خداوند طلب رحمت و آمرزش نموده و از خداوند بخواهم که تو را به راه راست هدایت نماید. 📚بحارالانوار جلد ۴۲ صفحه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
يار على (ع ) رُشَيد هَجَرى از ياران فداكار و مداح آقا اميرالمؤ منين على (ع ) بود. روزى آقا على (ع ) به او فرمود: پس از شهادت من (ابن زياد) ترا دستگير مى كند. و مى گويد كه به من دشنام بدهى تو در آن هنگام چه مى كنى ؟ رُشَيد عرض كرد: مادرم به عزايم بنشيند من زنده باشم و كسى جرئت كند به شما چنين اسائه ادب كند. حضرت فرمود: اگر به من دشنام ندهى دست و پا و زبانت را مى برند و تو را مى كشند. رُشَيد گفت : من هم در راه خدا صبر مى كنم . و تا بتوانم از فضائل و مناقب و مدح شما را بجاى آورم بگذار بخاطر تو يا على دست و زبان و جانم را از من بگيرند تو را از من نگيرند دست و زبان و پا و جان در راه شما دادن چيزى نيست . حضرت فرمود: اگر چنين كنى ، در روز قيامت با من محشور مى شوى و در كنار ما خواهى بود. چندين سال بعد، رُشَيد را دستگير كردند و به نزد ابن زياد بردند. وى در اين هنگام حاكم كوفه بود. ابن زياد از رُشَيد پرسيد: شنيدم مدح و منقبت مولايت على (ع ) را مى كنى ؟ رشيد فرمود: بله خدا به ما توفيق داده كه هميشه در حال عبادت و ذكر باشيم . ابن زياد گفت مولايت درباره من به تو چه گفته است . رُشَيد فرمود: مولايم فرموده كه تو قاتل من هستى . دست و پا و زبان مرا مى برى و مرا به شهادت مى رسانى . ابن زياد گفت : براى اينكه بدانى على به تو دروغ گفته و سخنان او همه كذب از آب در آمده تو را آزاد مى كنم . سپس دستور داد كه وى را آزاد نمايند. وقتى رُشَيد از كاخ بيرون رفت ، يكى از نزديكان حاكم به او گفت : رُشَيد مرد خطرناكى است . او مداح اميرالمؤ منين على (ع ) است و مردم را بر ضد تو و حكومت به شورش وا مى دارد. ابن زياد دستور داد كه دوباره وى را دستگير نمايند. وقتى وى را آوردند، دستور داد كه دست و پايش را ببرند، امّا زبانش را سالم نگهدارند، تا حرف على (ع ) راست از آب در نيايد. وقتى دست و پايش را بريدند، او را رها كرده و رفتند دختر رُشَيد خود را به جسد نيمه جان پدر رسانيد و گفت : پدر سوزش دردت چطور است : رُشَيد فرمود: دلم خوش است كه در راه مولايم اين طور شدم . مرا بخانه ببريد. وقتى او را بخانه بردند، به بستگان و مردم خبر دادند كه هر كس ‍ مى خواهد از اسرار و اخبار اميرالمؤ منين على (ع ) با خبر شود به خانه رُشَيد برود. مردم در خانه او جمع شدند و رُشَيد با آخرين رمق خود از فضائل و حقانيّت حضرت على (ع ) براى مردم صحبت كرد. وقتى اين خبر به گوش حاكم ستمگر رسيد، دستور داد زبانش را ببرند تا وى نتواند سخن حق را بگوش مردم برساند. دستور عملى شد و همان شب رُشَيد بشهادت رسيد تا به خاطر دوستى حضرت على (ع ) با حضرتش محشور شود. (كرامات العلويه جلد اول) https://eitaa.com/aliasgharnameh
حب على حضرت سيّدنا الاعظم و استادنا الاكرم علاّمه بزرگوار حاج سيد حسين طباطبائى رضوان اللّه تعالى عليه نقل فرمود: در كربلا واعظى بود به نام سيد جواد كه از اهل كربلاى معلى بود. و لذا او را سيد جواد كربلائى مى گفتند، او ساكن كربلا بود ولى در ايّام محرّم و عزا به اطراف و نواحى و قصبات دور دست جهت تبليغ و ارشاد مى رفت ، نماز جماعت مى خواند و مسئله مى گفت و سپس به كربلا مراجعت مى نمود. يك مرتبه گذرش افتاد به قصبه اى كه همه آنها سنّى مذهب بودند و در آنجا با پير مردى كه محاسن سفيد و نورانى داشت . بر خورد نمود و چون ديد سنّى مذهب است از در مذاكره و صحبت وارد شد، ديد الا ن نمى تواند تشيّع را به او بفهماند چون اين مرد ساده لوح و پاك دل چنان قلبش از محبّت افرادى كه غصب مقام خلافت را نموده اند سرشار است كه آمادگى ندارد و شايد ارائه مطلب نتيجه معكوس داشته باشد. تا اينكه يك روز كه با آن پير مرد صحبت مى كرد از او پرسيد: شيخ شما كيست ؟ (شيخ در نزد مردم عادى عرب بزرگ و رئيس قبيله را مى گويند) سيد جواد مى خواست با اين سؤ ال كم كم راه مذاكره را با او باز كند تا به تدريج ايمان در دل او پيدا شده و او را شيعه نمايد. پير مرد در پاسخ گفت : شيخ ما يك مرد قدرتمندى است كه چندين خان ضيافت دارد. (خان ضيافت به معناى مهمانسرى است كه در ميان اعراب مشهور است كه با اين خانها، از هر كس كه وارد شود خواه آشنا و خواه غريب پذيرائى مى كنند.) چقدر گوسفند دارد، چقدر عشيره و قبيله دارد. سيد جواد گفت : به به از شيخ شما چقدر مرد متمكن و قدرتمندى است . بعد از اين مذاكرات پير مرد رو كرد به سيد جواد و گفت شيخ شما كيست ؟ گفت : شيخ ما يك آقائى است كه هر كس هر حاجتى داشته باشد برآورده مى كند. اگر در مشرق عالم باشى و او در مغرب عالم و يا در مغرب عالم باشى و او در مشرق عالم ، اگر گرفتارى و پريشانى براى تو پيش آيد اسم او را ببرى و او را صدا كنى فورا به سراغ تو مى آيد و رفع مشكل از تو مى كند. پير مرد گفت : به به عجب شيخى است ، شيخ خوبى است اگر اينطور باشد، اسمش چيست ؟ سيد جواد گفت : اسمش شيخ على است . ديگر در اين باره سخنى به ميان نيامد مجلس متفرق شد و از هم جدا شدند. و سيّد جواد هم به كربلا آمد. امّا آن پير مرد از شيخ على خوشش آمده بود و بسيار در انديشه او بود. تا پس از مدت زمانى كه سيّد جواد به آن قريه آمد با عشق و علاقه فراوانى كه مذاكره را به پايان برساند و شيخ را شيعه كند و با خود مى گفت : ما در آن روز سنگ زير بنا را گذاشتيم و حالا بنا را تمام مى كنيم ، مادر آن روز نامى از شيخ على برديم و امروز شيخ على را معرفى مى كنيم و پير مرد روشن دل را به مقام مقدّس ولايت آقا اميرالمؤ منين على (ع ) رهبرى مى نمائيم . چون وارد قريه شد و از آن پير مرد پرسش كرد، گفتند: از دنيا رفته است خيلى متأثر شد با خود گفت : عجب پيرمردى ، ما به او دل بسته بوديم كه او را به ولايت آقا على و آل على (عليهم السلام ) آشنا كنيم ، حيف از دنيا رفت بدون ولايت ، ما مى خواستيم كارى انجام دهيم و پيرمرد را دستگيرى كنيم ، چون معلوم بود كه اهل عناد و دشمنى نيست القاآت و تبليغات سوء پيرمرد را از گرايش به ولايت محروم نموده است . بسيار فوت او در من اثر كرد و به شدّت متاءثر شدم . بديدن فرزندانش رفتم و به آنها تسليت گفتم و تقاضا كردم مرا سرقبرش ببريد. فرزندانش مرا بر سر تربت او بردند و گفتم : خدايا من در اين پير مرد اميد داشتم چرا او را از دنيا بردى ؟ خيلى به آستانه تشيّع نزديك بود، افسوس كه ناقص و محروم از دنيا رفت . از سر تربت پير مرد باز گشتم و با فرزندانش به منزل پير مرد آمديم . من شب را همانجا استراحت كردم ، چون خوابيدم در عالم رؤ يا ديدم ، درى است وارد شدم ، ديدم دالان طويلى است و در يك طرف اين دالان نيمكتى است بلند، و در روى آن دو نفر نشسته اند و آن پير مرد سنّى نيز در مقابل آنها است ، پس از ورود سلام كردم و احوالپرسى نمودم ، ديدم در انتهاى دالان درى است شيشه اى و از پشت آن باغى بزرگ ديده مى شد. من از پيرمرد پرسيدم : اينجا كجاست ؟
گفت : اينجا عالم قبر و برزخ من است . و اين باغى كه در انتهاى دالان است متعلّق به من و قيامت من است . گفتم : چرا در آن باغ نرفتى ؟ گفت : هنوز موقعش نرسيده است ، اول بايد اين دالان طىّ شود و سپس در آن باغ بروم . گفتم : چرا طىّ نمى كنى و نمى روى ؟ گفت : اين دو نفر معلّم من هستند اين دو فرشته آسمانى اند آمده اند مرا تعليم ولايت كنند، وقتى ولايتم كامل شد مى روم ، آقا سيد جواد! گفتى امّا نگفتى (يعنى گفتى كه شيخ ما كه اگر از مشرق يا مغرب عالم او را صدا زنند جواب مى دهد و به فرياد مى رسد اسمش شيخ على است امّا نگفتى اين شيخ على ، آقا على بن ابيطالب (ع ) است ) به خدا قسم همين كه صدا زدم شيخ على بفريادم رس ، همين جا حاضر شد. گفتم : داستان چيست ؟ گفت : چون از دنيا رفتم مرا آوردند در قبر گذاردند و نكير و منكر به سراغ من آمدند و از من سؤ ال كردند. مَنْ رَبُك وَ مَن نَبيُّك وَمَنْ اِمامُك ؟ من دچار وحشت و اضطراب سختى شدم و هر چه مى خواستم پاسخ دهم به زبانم چيزى نمى آمد، با آنكه من اهل اسلام هستم ، هر چه خواستم خداى خود را بگويم و پيغمبر را بگويم به زبانم جارى نمى شد. نكير و منكر آمدند كه اطراف مرا بگيرند و مرا در حيطه غلبه و سيطره خود در آورده و عذاب كنند، من بيچاره شدم ، بيچاره به تمام معنى ، و ديدم هيچ راه گريز و فرارى نيست ، گرفتار شده ام ، ناگهان به ذهنم آمد كه تو گفتى : ما يك شيخى داريم كه اگر كسى گرفتار باشد و او را صدا زند اگر او در مشرق عالم باشد يا در مغرب آن فورا حاضر مى شود و رفع گرفتارى از او مى كند. من هم صدا زدم : اى علىّ به فريادم رس . فورا على بن ابيطالب اميرالمؤ منين (ع ) حاضر شدند اينجا و به آن دو ملك نكير و منكر فرمودند: از اين مرد دست برداريد، او معاند نيست او از دشمنان ما نيست ، اين طور تربيت شده ، عقايدش كامل نيست چون سِعِه نداشته است . حضرت آن دو ملك را ردّ كردند و دستور دادند دو فرشته ديگر بيايند و عقايد مرا كامل كنند اين دو نفرى كه روى نيمكت نشسته اند دو فرشته اى هستند كه به امر آن حضرت آمده اند و مرا تعليم عقايد مى كنند، وقتى عقايدم صحيح شد من اجازه دارم اين دالان را طىّ كنم و از آن وارد باغ گردم . (كرامات العلويه جلد اول)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا