eitaa logo
دوران کودکی
1.7هزار دنبال‌کننده
269 عکس
44 ویدیو
0 فایل
یادش به خیر ... نقش خاطرات من و تو امضاء: علی میری با احترام، کانال، تبلیغات ندارد🌸🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
.....ادامه پست قبل ما مسئولیت پذیری رو یاد گرفتیم. ما شاهد سختیهایی بودیم که پدر و مادرمون متحمل میشدن و خب میشد استنتاج کرد که این سختی برای خود ما هم بوده. و لذا حس قدردانی و محبت در ما شکل می‌گرفت. در بازی زندگی، ما همزمان در تیم خواهر، برادران کوچکمون و تیم پدر و مادرمون بودیم. و این مساله در تربیت خودمون و بچه‌های کوچکتر از ما بسیار موثر و مفید بود. این که امروزه گاهی می‌بینیم فرزندان مصرف کننده صرف هستند و مسئولیت پذیری کمی دارند شاید بی‌ربط به این مساله نباشه. طفلیا از وقتی به دنیا اومدن تقریبا همه چی فراهمه. اونها توان درک موقعیت والدین و سختی‌ای که متحمل میشن رو بدست نمیارن. خب هیچوقت شرایطی فراهم نبوده که بفهمن. من وقتی برای برادر کوچکم غذایی آماده می‌کردم ولی بهانه می‌گرفت و نمیخورد، به خوبی درک میکردم که چقدر بده برای کسی از روی محبت زحمت بکشی و اون زحمتتو هدر بده. بنابراین در مواجهه با والدینم سعی می‌کردم بیشتر قدردان باشم. چه خوبه این باور غلط که «سختی کشیدن چیز بدیه» رو بذاریم کنار و با بلندتر کردن افق دیدمون، به بچه‌هامون مسئولیت بیشتری بدیم. مسئولیتی متناسب با توانشون. و اجازه بدیم اشتباه کنن، تجربه کنن و یاد بگیرن. کار آسونی نیست، سخته. ولی مگه ما بچه‌هامونو دوست نداریم و آینده‌شون برامون مهم نیست؟ الهی بچه‌هاتون عاقبت به خیر باشن برا اونایی که بچه میخوان و خدا هنوز مصلحت ندونسته بهشون بده هم دعا می‌کنم الهی هر چه زودتر کانون خانوادشون به حضور یک کوچولوی ناز گوگول مگولی گرمتر بشه.😊🌸 @alimiriart عکس ها و داستان های بیشتر 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6
من چون همیشه از این که وسط غذا خوردنم وقفه‌ای بیفته ناراحت میشدم، از بچگی هر وقت میرسیدم به پرنده‌ها یا گربه‌هایی که یه کناری داشتن غذا میخوردن، برای این که نترسن و فرار نکنن، یا راهمو عوض میکردم یا صبر میکردم غذاشون تموم بشه. یه روز صبح زود توی پیاده‌رویی با همین صحنه مواجه شدم. چندتا یا کریم (یه بقول ما مشهدیا «موساکوتقی»!) داشتن دون میخوردن. بخاطر وجود بوته‌ها، پیاده‌رو شبیه یه دالون شده بود. منم اومدم تو خیابون که مزاحمشون نشم. از اون طرف هم یه آقایی بدون توجه به پرنده‌ها داشت میومد. راستش توی دلم این حس بد اومد که چرا بعضیا انقدر به حیونا بی‌توجهن. من تو خیابون میرفتم، آقاهه از توی پیاده‌رو و پرنده‌ها هم اون وسط. همه این صحنه در زمان بسیار کوتاهی گذشت. شبیه صحنه‌های اسلوموشن در سکانس تعلیق فیلمهای سینمایی! تا آقاهه رسید نزدیک پرنده‌ها، همزمان در کسری از ثانیه دیدم که گربه‌ای توی شمشادها مثل فنر جمع شده، آماده‌ی پریدن و شکار یکی از یاکریمهاست. رسیدن مرد، پریدن پرنده‌ها و جهش نافرجام گربه خیلی سریع پشت سر هم اتفاق افتاد. ادامه در پست بعد... @alimiriart
....ادامه پست قبل رسیدن مرد، پریدن پرنده‌ها و جهش نافرجام گربه خیلی سریع پشت سر هم اتفاق افتاد. خیلی وقتا توی زندگی هممون پیش اومده که چیزی از نظر معادلات فکری ما بد بوده و ناخوشایند، ولی بعدها متوجه شدیم چقدر اون چیز برامون خیر داشته. و بالعکس، چیزی رو با تمام وجودمون میخواستیم و بعدها فهمیدیم چقدر خوب شد اون خواستمون محقق نشد. خلاصه این که درسته باید عملکرد خوبی داشته باشیم، درسته که باید حواسمون به نترسوندن پرنده‌ها باشه... ولی پشت همه این‌ها اعتماد به خدای مهربون لازمه. در نهایت اونه که همه چیو میدونه و اونه که پایان همه‌چیو میچینه. همین اعتماد بهم میگه درسته که اون صحنه گربه ناکام موند، ولی از یه جای بهتر خدا روزیشو میده احتمالا. خدایا ببخشید که من آدمم و عجول... ولی خوبه که تو خدایی و این همه مهربون. برای شما کی اتفاق افتاده که خدای مهربون رو همه کاره ببینید و بهش تکیه کنید؟ @alimiriart عکس ها و داستان های بیشتر 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6
اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی فاطِمَة وَ اَبیها وَ بَعْلِها وَ بَنیها وَ سِرِّ الْمُسْتَوْدَعِ فیها بِعَدَدِ ما اَحَاطَ بِهِ عِلْمُکَ شهادت بی بی حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها بر شیعیان و محبین ایشان تسلیت باد. @alimiriart
خط‌ها بعضی وقتها می‌تونن خیلی بی‌رحم باشن. می‌تونن بیفتن روی روحت و اونو خراش بدن. مثل خط‌هایی که یک روزی روی در و دیوار کشیدیم و قدمون رو اندازه زدیم و امروز هنوز روی دیوارن مثل خطهایی که روی صورت و پیشونی مادر نبود و امروز هست... مثل خط پشت مادر که یک خط صاف بود و امروز منحنی شده... بایست مادر... خم نشو مادر... حتی برای کشیدن خط قد کودکت روی دیوار هم خم نشو... اصلا خط نکش مادر... راست بایست و بذار نگات کنم... وااای مادر... مادر همه چیزش فرق می‌کنه... هیچ عشقی مثل عشق مادر نیست... هیچ محبتی مزه محبت مادر رو نداره... هیچ کس گذشت و بخشندگی مادر رو نداره... و داغ مادر... الهی هیچوقت داغتو نبینم مادر... خدا همه مادران زمینی رو حفظ کنه و مادران آسمانی رو مهمان سفره رحمانیتش کنه. @alimiriart عکس ها و داستان های بیشتر 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6
زمستون باشه برف اومده باشه رسیده باشی خونه مهر مامانت منتظرت باشه بوی غذای روی بخاری حسابی پیچیده باشه توی خونه تلویزیون کارتون داشته باشه پاهاتو بذاری اون پایین بخاری که آسته آسته انگشتهای کرخ شدت گرم بشه فرداش جمعه باشه مامانت بگه بیاید غذاتونو بخورید بعدش برید سراغ مشقاتون... و تو بگی مامان مشقامو تو مدرسه نوشتم، فردا هیچی تکلیف ندارم... و دراز بکشی کارتون نگاه کنی زندگی به همین سادگی میتونه شیرین و لذت بخش باشه 🌸☺️🌸 @alimiriart عکس ها و داستان های بیشتر 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6
خواهر و برادرا، هر چقدر هم که رابطه‌ی خوبی داشتنه باشن،همشون در کودکی کم و بیش با هم کل‌کل، درگیری، دعوا، لجبازی و خلاصه ازین کارا داشتن. من و آبجی فروغ هم تا دلتون بخواد سر به سر هم میذاشتیم و اگر موقعیت خوبی برای کرم ریختن گیر میومد،اونو از دست نمی‌دادیم! یکی از بدترین‌هاش که هنوز هم من یادمه و هم خواهر جان،روزیه که خونه بابابزرگ خدابیامرزم بودیم و ناهار استانبولی داشتن. تقریبا آخرای غذا بود و چند نفری(از جمله من)ناهارمونو خورده بودیم و از سر سفره بلند شده بودیم.ولی خواهرم مثل همیشه با طمأنینه و آروم غذاشو میخورد.یهو چشمم افتاد به تیکه‌های گوشت که خواهرم همه رو جمع کرده بود گوشه بشقابش که آخر سر یهو بخوره! لازمه بقیه‌شم بگم؟! یهو مثل عقاب که به یه لحظه طعمه‌شو شکار میکنه،پنجمو به سمت بشقاب خواهرجان حواله کردم و تا بیاد بفهمه چی به چیه،همه گوشتا رو به مشت گرفتم و مثل پلنگ دویدم! طفلی تا بیاد به من برسه همه رو در حین دویدن به نیش کشیدم و با این ترفند کاری کردم که دیگه هیچ راه حلی باقی نمونه حتی اگه مثل همیشه خواهرم بره پیش بابابزرگم و اشک بریزه !!تامام!! درسته که این کار،کار خوبی نبوده... ولی احتمالا باعث شد خواهرم یک درس بزرگ بگیره و اونم این که سعی کنه از هر لحظه زندگیش لذت ببره و خوشیا رو نذاره برای یه روز و یه موقعیت دیگه!! حتی فکر میکنم در تحصیلش در رشته روانشناسی هم بی‌تاثیر نبوده باشه! خواهر جان حلال کن دیگه... 🙈 شما چه آتیشایی سوزوندیدن و چجوری حال خواهر یا برادرتونو گرفتین؟ @alimiriart عکس ها و داستان های بیشتر👇 https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6
کتاب «یادش به خیر» در قطع خشتی منتشر شد. این کتاب با همان محتوا و همان کیفیت ولی با قیمتی بسیار مناسب ارائه شده است. همچنین به مناسبت ایام ولادت حضرت زهرا سلام الله علیها، این مجموعه بی‌نظیر با تخفیف ویژه، به قیمت ۷۵ هزار تومان از لینک زیر قابل تهیه است. www.alimiriart.com مشخصات کتاب خشتی کوچک: ۱۶۸ صفحه رنگی، کاغذ گلاسه (روغنی) جلد معمولی متن تک زبانه (فارسی) قیمت: ۹۵۰۰۰ تومان (۷۵۰۰۰ تومان تا بیستم بهمن) مشخصات کتاب نفیس (رحلی): ۱۶۸ صفحه رنگی، کاغذ گلاسه (روغنی) جلد سخت+ کاور محافظ متن دو زبانه (فارسی/ انگلیسی) قیمت: ۳۲۰ هزار تومان (۲۷۰۰۰۰ تومان تا بیستم بهمن) @alimiriart
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
برا مادر هیچی نمیشه گفت. هر چی بگی بازم نمی‌تونی حرف دلتو بزنی. هر جور میخوام کلمه کنار هم بچینم و احساسمو بگم، میبینم کلمه‌ها کم میارن. خوبه که کلمه «مادر» رو داریم. وگرنه چطور میتونستیم این همه عشق، این همه گذشت، این همه مهربانی و این همه زیبایی رو صدا کنیم؟ مادر یک کلمه نیست، یک دریاست که از قطره قطره‌ی خوبیهای عالم شکل گرفته. مادر عزیزم... دوستت دارم 🌸روزت مبارک🌸 این کلیپ، تقدیم به همه مادران گرامی خدا همه مادران رو حفظ کنه و اون مادرایی که از پیش ما رفتن، خدایا همشونو مادرانه رحمت کن❤️ موسیقی: «میم مثل مادر» - آریا عظیمی‌نژاد @alimiriart https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6
‌ راست و دروغشو نمی‌دونم... ولی تجربه بی‌نظیری بود! دور هم جمع بشیم، اتاقو تاریک کنیم و چندتا شمع روشن کنیم. یه صفحه و یه نعلبکی و تلاش برای احضار ارواح!! هممون دوست داشتیم باور کنیم! خاطراتی که بقیه بچه‌ها از احضار کردن ارواح تعریف می‌کردن، دیدن جن و ارواح و غیره.... و ما ساده‌لوحی رو خودمون انتخاب می‌کردیم و دوست داشتیم راست باشه! گاهی هم اون وسط یه شیطنت‌هایی می‌کردیم و جیغ بقیه رو درمیاوردیم، یه وقتایی هم جیغ ما رو درمیاوردن! خوش میگذشت خلاصه... بهانه‌ای بود برای ساختن یک شب خاطره‌انگیز دیگه از تجربه‌های ترسوندن و ترسیدنتون بگید امشب نتونیم بخوابیم!!😅 @alimiriart عکس ها و داستان های بیشتر 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6
امشب از دهه پنجاه و شصت گذر میکنم و یه خاطره براتون میگم از اوایل دهه هفتاد. زمانی که حدوداً ۱۷ ساله بودم و گرفتار «دختر همساده»! لفت و لعابش ندم براتون.. خونه همسایه ما پشت به پشت خونه ما بود و از توی خونه ما، پنجره خونه‌شون پیدا بود. آقا همین نکته کوچولو، برای من داستانی شده بود. خب اون زمان‌ها همه چی یه جور دیگه بود. هر کاری اصول خودشو داشت! نه شرایط زمانه اقتضا می‌کرد و نه من اهلش بودم که بخوام رابطه‌ای بزنم و ابراز عشقی بکنم و ازین چیزا که این روزا ظاهرا عادیه! رو همین حساب این بار سنگین رو گذاشته بودم روی کولم و یه تنه میکشیدمش. خلاصه این پنجره شده بود واسطه دل من و دختر همساده! چجوری؟ جونم براتون بگه که وقتی نور چراغ از پنجره بیرون میزد، میفهمیدم خونه‌ن و بیدارن! نمیدونید چه لذتی داشت وقتی تصور می‌کردم همون نوری رو دارم میبینم که اونم میبینه! خیلی حس شگفت‌انگیزی بود... وقتی هم آخر شب چراغ خاموش میشد، میفهمیدم که خوابیدن. تازه ازون به بعد من میتونستم برم بخوابم! قبلش نمیشد، دلم نمیومد. راستش یه جور حسرت داشت برام که دختر همساده بیدار باشه و من خوابیده باشم! ادامه در پست بعد.... @alimiriart
...ادامه پست قبل راستش یه جور حسرت داشت برام که دختر همساده بیدار باشه و من خوابیده باشم! و وای به اون روزایی که چند روز میگذشت و چراغ اصلا روشن نمیشد... یعنی کجان؟ کی برمی‌گردن؟! بعله... این داستان ادامه داشت تا کی؟ تا شش سال بعد!!! یعنی زمانی که مث بچه آدم دست مامانمو گرفتم و خیلی رسمی رفتیم پیش دختر همساده! میدونید چی میخواستم بگم؟ خیلی از سختیها مثل نخوابیدن، دیر خوابیدن، دائم چشم انتظار و نگران بودن و ... به خودی خود اصلا خوب نیستن، چیزایی نیستن که کسی دلش بخواد. ولی همین سختیا، وقتی معنایی پشتشون میاد شیرین میشن. خیلی از دردهایی که ما تو زندگی متحمل میشیم، به خاطر نبود یک معناست پشت اون درد. زندگی بدود درد که هیچوقت برای هیشکی نبوده و بعد از اینم نیست... پس بگردیم دنبال اون معنایی که به این دردها جهت بده و تبدیلشون کنه به پله‌هایی برای بالا رفتن. اونوقته که دردها و سختیها هم شیرین میشن پ.ن۱: لابه‌لای اون ۶ سالی که گفتم، ریز خاطراتی هست که شاید در آینده تعریف کردم!😉 ‌پ.ن۲: الان که قضیه پنجره رو گفتم و میدونید، توی بعضیا نقاشیای قدیمیم میتونید پیداش کنید! @alimiriart عکس ها و داستان های بیشتر 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6
سلام به همراهان گل بالاخره شب تولد امام رضاست و باید یه فرقی داشته باشه. عزیزان دلم، تا فرداشب (سه‌شنبه اول تیرماه) قیمت کتاب رحلی به جای ۳۲۰ تومن، ۲۸۰ تومن و کتاب خشتی به جای ۹۵ تومن، ۸۵ تومنه که میتونید از یکی از سه راه که در انتهای کپشن اومده سفارش بدید. (ارسال رایگان) البته اینم بد نیست بگم که هر دو قطع کتاب رفته برای چاپ سوم و تا چند روز دیگه چاپ سوم در دسترس خواهد بود که متاسفانه افزایش قیمت داشته. اینه که اگه قصد خرید دارید، الان فرصت خوبیه. ولی حتی اگه امروز و فردا هم نخریدید، توی روزهای آینده اقدام کنید. چون تعداد محدودی از چاپ دوم با قیمت قدیم موجوده. تولد امام مهربانی رو بهتون تبریک میگم و امیدوارم در این شب عزیز، خدا همه حاجاتتون رو برآورده به خیر کنه 🌸🌸🌸🌸 روش سفارش کتاب: خرید آنلاین از سایت alimiriart.com دایرکت به پیج فروش اینستاگرام: instagram.com/alimiri_products پیام واتس‌اپ به شماره: 09022221661 @alimiriart
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تقدیم به همه ی مادر بزرگ هایی که دیگه بین ما نیستن و آسمونی شدن 🌸روح همه درگذشتگانتون شاد🌸 @alimiriart عکس ها و داستان های بیشتر 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6
باز پنجشنبه‌ست و میخوام براتون یه خاطره بگم. یه خاطره از آخرای دهه پنجاه تا اواسط دهه شصت. خاطره مردان و زنانی از سرزمین ایران. مردمانی غیور که هشت سال، هر چه داشتند برای دفاع از آب و خاک ایران فدا کردند. جنگیدند و مقاومت کردند. سینه مقابل گلوله‌هایی سپر کردند که از سمت دشمن شلیک می‌شد. و دل خوش بودند که اگر آتش دشمن بیگانه به کاشانه‌شان افتاده، یک ایران پشتشان است. خوشحال بودند که از هر نقطه‌ای از ایران برادرانی جان برکف کنارشان هستند و خواهرانشان دعاگویشان. و جنگ تمام شد… واقعا جنگ تمام شد؟ برای خوزستان هم؟ برای خوزستان رها شده… خوزستان مظلوم…؟ واقعا جنگ تمام شد؟ برای خوزستان هم؟ برای خوزستان رها شده… خوزستان مظلوم…؟ خوزستانی که تدابیر نظامی ژنرالهای بعثی را دوام آورد و تحمل کرد و امروز بر خاکستر بی‌تدبیری نشسته. خوزستانی که در مقابل ماشین جنگی مدرن و حمایتهای تسلیحاتی شرق و غرب جهان ایستاد ولی قربانی تصمیمات یک اقلیت بی‌کفایت شده. خوزستانی که از آتش جنگ ایستاده بیرون آمد، امروز به روی زانو افتاده.. گلوله بیگانه درد کمتری داشت پ.ن: حالم خوب نیست. دلم نمیخواد ناراحتیمو بگم… دلم نمی‌خواد کسی رو ناراحت کنم… همیشه سعی‌ام این بوده که در بدترین لحظات هم مراقب حال دلتون باشم. ولی قلمم همراهی نمی‌کنه… دنبال اشک چشم میره و خون دلم … نمی‌تونم بیش از این بی‌تفاوت باشم… حلالم کنید به امید حل هر چه زودتر مشکلات همه هموطنانمون.. @alimiriart عکس ها و داستان های بیشتر 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6
بعد از ظهرهای تابستون، زمانی که خورشید زور خودشو زده بود و دیگه از نفس افتاده بود، و هنوز یه عالمه مونده بود به غروب، بابابزرگ باغچه و گلدونای شمعدونی رو آب میداد و یه آبی هم به موزاییک‌های حیاط می‌پاشید و صدامون می‌کرد بریم تو حیاط. فرش و موکتهایی که کنار حیاط لوله شده بودن رو باز می‌کردیم و بعد از یه جاروی سرسرکی، بند و بساط رو پهن می‌کردیم کف حیاط. خنکای عصرگاهی چای تازه دم بی‌بی توی فنجونای کوچولوی همیشگی، و البته فنجون مخصوص بابابزرگ، سینی بزرگ کاهو و پیاله‌های سکنجبین، حرف‌ها و خنده‌های از ته دل، سر و صدا و شیطنت و گاهی هم آب بازی ما بچه‌ها، غرولند توخالی و از سر عادت مامان و نگرانیش از این که اگه سر یکدوممون بخوره لب پله یا باغچه می‌خواد چیکار کنه! ادامه در پست بعد . . . @alimiriart
. . . ادامه پست قبل سر و صدا و شیطنت و گاهی هم آب بازی ما بچه‌ها، غرولند توخالی و از سر عادت مامان و نگرانیش از این که اگه سر یکدوممون بخوره لب پله یا باغچه می‌خواد چیکار کنه! آرامش همیشگی بابا و جمله معروفش: چکارشون داری خانوم… بذا بازی کنن آسمونی که صورتی و بعدش نیلی میشد و غروب تدریجی خورشید صدای دور اذان وضوی باصفای بابابزرگ و نمازش صدای ریز تلق و تلوق ملاقه و قابلمه رویی از توی آشپزخونه زیرزمین‌ بوی مسحور کننده پیاز داغ و ادویه صدای ملایم و همیشگی رادیوی بابابزرگ که گاهی با اصرار ما می‌رفت روی ایستگاههای اونوری و ترانه‌های درخواستی برق نگاهها حرف‌ها لبخندها اینها هر کدوم یک نت ساده بود که با هم موسیقی زیبای زندگی رو مینواخت. زندگی هم طلوع داره، هم غروب. هم تاریکی داره هم روشنایی. شادی داره… غم داره وصال داره، هجران داره بالا داره، پایین داره شیرینی داره، تلخی داره… مشکل وقتی آغاز میشه که ما زندگی رو جزء جزء می‌کنیم و سعی می‌کنیم یه بخشهاییش رو نبینیم. روشنایی رو زندگی حساب می‌کنیم و تاریکی رو نه. با بهار به وجد بیایم و از خزان بگذریم. خوشیها رو نگه داریم و از سختیهاش فرار کنیم.. اونوقته که چیزی باقی میمونه که اسمش زندگی نیست. یک توهم خودساخته‌س از وصله‌های انتخابی ما از زندگی و بخشهایی که نه می‌تونیم عوضشون کنیم، نه حذفشون کنیم و نه یاد گرفتیم بپذیریم و مدیریتشون کنیم. گذشته قشنگه و پر از لذتها و خاطراتی که غروب کردن… ولی موندن در گذشته، ممکنه باعث بشه طلوع امروز رو نبینیم. @alimiriart عکس ها و داستان های بیشتر 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6
بعضی از خاطرات شیرین نیستن. ولی خیلی موثر هستند. و ممکنه سایه‌شون رو بندازن روی تمام زندگی یک آدم. حدود ۹ سالم بود. پدربزرگ و پسرش (دایی بزرگم) من و خواهرمو برای یک سفر کوتاه دو سه روزه به مقصد روستای اجدادی، سوار پیکانشون کردند و از مشهد رفتیم سمت جنوب خراسان. بعد از تربت حیدریه، نزدیکیای شادمهر، روی صندلی عقب لم داده بودم که با صدای ترمز خیلی شدید و حرکت عجیب ماشین پریدم و آخرین چیزی که دیدم تصویر عقب یک اتوبوس بود که با سرعت در حال بزرگ شدن بود... شنیدن بدترین صدای عمرم، کنده شده صندلی عقب و برخوردش به پشت سرم و فرو رفتن در قسمت پای بین صندلی عقب و جلو اتفاقات بعدی بود که در کسری از ثانیه افتاد... ‌ صدای جمعیت میومد که داشتن ما چهارنفر رو از لای آهن‌ها بیرون می‌کشیدن. ظاهر ماشین به این نمیخورد که کسی سالم از توش درومده باشه. همه چیزش در هم پیچیده شده بود و لکه‌های خون همه جا به چشم میخورد. توی شوک بودم... نمی‌دونستم چه اتفاقی داره میفته... ترسیده بودم و کسی هم نبود که بتونم بهش پناه ببرم. سر و صورت بابابزرگ و داییم پر از خون بود.  نمیخوام جزییات دلخراش رو بگم ولی ... ادامه در پست بعد... ‌ ‌@alimiriart ‌ 
...ادامه پست قبل نمیخوام جزییات دلخراش رو بگم ولی برای درک شدت تصادف، به همین اکتفا میکنم که سوییچ ماشین رو با جراحی از زانوی پدربزرگم درآوردن! مردم یک وانت حمل هندونه رو متوقف کردن و هر جور بود ما رو سوارش کردن. پدربزرگ و خواهرم جلو، من و داییم عقب روی هندونه‌ها. توی بیمارستان یک شهر غریب، دو تا بچه ۹ و ۱۰ ساله، توی یک اتاق کوچیک که با نور یک مهتابی به زحمت روشن بود، روی تخت‌های سفید نشسته بودیم و بی‌خبر از حال بابابزرگ و دایی، سنگین‌ترین لحظات رو میگذروندیم. کاش پدر و مادرمون اونجا بودن... ‌ سالها از اون اتفاق و زنده موندن معجزه‌آسای سرنشینان اون پیکان میگذره... ولی من هنوز نتونستم اثر منفی اون اتفاق رو از روحم پاک کنم. هنوز از رانندگی بدم میاد و هنوز توی جاده، پر از اضطراب میشم. ‌ *از رانندگان اتوبوس درخواست می‌شود اگه مسافری کنار جاده دیدن و ازش رد شدن، برای سوار کردنش وسط جاده دنده عقب نرن!! @alimiriart عکس ها و داستان های بیشتر 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6
‌ شمام موقع راه رفتن تو کوچه خیابون، مراقب بودید پاهاتون روی خط موزاییک و تَرَک آسفالت قرار نگیره یا فقط من این مریضی رو داشتم؟! @alimiriart
گاهی که فرصتی پیش میاد و خونه‌های قدیمی رو می‌بینم، این تصور فانتزی توی فکرم نقش می‌بنده که انگار قدیمی‌ها عاشق‌تر بودن! انگار زندگی رو بهتر می‌فهمیدن. فکر می‌کنی همه خشتها و کاشی‌ها، همه آجرها، گچبری‌ها، همه و همه تو رو هول می‌دادن وسط شور زندگی و دست جمعی تو و تلاش‌های هر روزه‌ت رو تشویق می‌کردن. وقتی اتاق‌های تو درتو با پنجره‌های بزرگ چوبی رو می‌بینی، احساس می‌کنی جون دارن… مهربونن! با تو و زندگیت همسازن. انگار منتظرن تو اراده کنی تا اون‌ها همراهیت کنن و به زندگیت طراوت بدن. از خشت خشت خونه‌ها بوی وفاداری حس می‌کنی. و تصور می‌کنی… آدمهایی که وسط این آشیونه‌ها زندگی کردن. تلخی و شیرینی دیدن، خندیدن، گریه کردن، امید داشتن، تلاش کردن، انتظار کشیدن… و عاشقی کردن. توی اون زمان و وسط این خونه‌ها بود که شاعرها، در ابیاتشون واژه عشق رو با وفا ترکیب می‌کردن؛ با من بگو از عشق و وفا… و ما امروز میون آپارتمان‌های شیک ولی سرد و بی‌روح، «عشق» رو با دنباله «حال» جمع می‌کنیم و محبت، حمایت و تعهد رو فدای «عشق و حال» می‌کنیم. خونه‌های قدیمی رو ببینید و روح حیات درونش رو حس کنید…خونه‌های هر زمان شبیه آدمهاشن… @alimiriart عکس ها و داستان های بیشتر 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6
هر کدومشون یه صدایی و نوایی داشتن. حتی صدای کاریهاشون هم فرق داشت. از پیج خیابون که میگذشتن و وارد کوچه میشدن، صدای آشنا با همون عبارات همیشگی رو بلند می‌کردن و همه اهالی کوچه رو از اومدنشون با خبر می‌کردن. آآآی… کاسه بشقاااااابیه… بدو باباااا…! ‌ و دیگران هم به همین ترتیب… گاری پارچه فروش و طاقه‌های رنگارنگ پارچه (راستی پارچه ژُرژت چی بود انقدر اون زمان میشنیدیم!؟)، گاری لباس فروش با لباس‌هایی که به سبک «کالکشن آف خورده‌های» فروشگاههای امروزی، همینجوری درهم ریخته بود کف گاریش و خانومای خریدار تند تند زیر و رو می‌کردن که یه خوشگل‌ترشو زودتر از بقیه پیدا کنن و بردارن، گاری وسایل چوبی که انواع میز و چهارپایه رو روی گاریش داشت با یه عالم سازه چوبی دیگه، مثل روروئک چوبی که اون موقع‌ها برای بچه‌های نوپا می‌گرفتن که راه رفتن یاد بگیرن، گاری ظرف و ظروف آشپزخونه و انواع پلاستیک جات، ملامین، روی (روحی!)، لعابی و غیره تو محل ما حتی یه گاری میومد کله‌پاچه و دل و قلوه خام می‌فروخت! خلاصه که یهو وسطای روز با یه صدای بلند آشنا، کوچه حال و هواش عوض میشد و مردم به همین اتفاق ساده خوش بودن. اون لحظه‌ای که مامان خریداشو تو خونه میاورد رو یادتونه؟ یادتون هست برا یه تیکه پارچه یا مثلا یه دست کارد میوه خوری دسته پلاستیکی چه ذوقی می‌کردیم؟😍🤩 @alimiriart عکس ها و داستان های بیشتر 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6