eitaa logo
دوران کودکی
1.7هزار دنبال‌کننده
269 عکس
44 ویدیو
0 فایل
یادش به خیر ... نقش خاطرات من و تو امضاء: علی میری با احترام، کانال، تبلیغات ندارد🌸🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
نیمکت مدرسه، درِ خونه، ستون آهنی وسط زیرزمین خونه عمه، کاپوت آریای همسایه یا هر جای دیگه... فرق زیادی نمی‌کرد... لذتش به این بود که گوشتو بچسبونی بهش و با نوک انگشتهات به آهستگی ضرب بگیری و زیباترین موسیقی جهان رو با صدای جرس بشنوی. دیم دارام دی دام... دام دیریم دی دام...!! یه بارم سر کلاس گوشمو گذاشته بودم روی میز نیمکت و خیلی آروم همین کارو می‌کردم و چون کلاس شلوغ بود صداش به جایی نمی‌رسید. همینطور مشغول بودم که دیدم یه سایه بزرگ فضای دیدم رو تاریک کرد! نگو کلاس ساکت شده بود و من متوجه نشده بودم و معلم کنجکاو شده بود ببینه (به قول خودش) «عروسی عمه کیه»؟! 😂😂 @alimiriart عکس ها و داستان های بیشتر 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«دی» دست زمستون رو گرفت و با خودش آورد. الهی آغاز آخرین فصل سال، شروع روزهایی پر از خیر و برکت باشه. به دی‌ماهیهای عزیز هم تبریک می‌گم. امیدوارم وارد بخش زیباتر و عالی‌تر زندگیتون شده باشید و هر روزش بهتر از دیروزش باشه. الهی همگیمون گردنه‌های دی رو با آرامش طی کنیم که زیر بهمن نمونیم! 🌸🌸🌸 ‌ Music: Antonio de Lucena - Romance Anonimo @alimiriart عکس ها و داستان های بیشتر 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6
همه چی بستگی به این داشت که بین بچه‌های فامیل یا همسایه، پسر هم باشه یا نه! اگر پسر همسن و سال خودم بود که دیگه وظیفه عینی و کفایی بود که وارد بازی‌های دخترونه نشیم مگر به قصد ترکوندن!! البته اگه دخترا سرشون به بازی خودشون گرم بود و کاری به ما نداشتن، ما هم معمولا در حالت صلح مسلحانه می‌موندیم و کاریشون نداشتیم. ولی گاهی که سر به سر ما میذاشتن یا وقتایی که منافع مشترکی وجود داشت (مثلا اتاق یا وسایل بازی) دیگه تنازعات بالا می‌گرفت! اما یه وقتایی هم بود که اکثریت جمع دختر بودن و من در اقلیت قرار داشتم. اون موقع بود که مثل یه پسر خوب وارد بازیشون می‌شدم. اولش هر جور بود میگذشت... ولی کم کم بازی به سمتی می‌رفت که اتفاقات بازی و قوانین شخصی در لحظه وضع می‌شد و اون تصمیمات آنی، باب میل من نبود! یعنی زیادی دخترونه و حوصله‌سربر بود! فکر کن یکی دو ساعت بشینی توی اتاقی که کلی پارچه به در و دیوارش آویزونه، با کلی وسایل آشپزخونه، و یه مشت عروسک و فقط حرف بزنی! سیریسلی؟؟؟!!! آخه این تیکه پارچه‌ها چی بود که دخترا انقدر دوست داشتن و به خودشون و هر چیزی که میشد وصل میکردن؟! ادامه در پست بعد..... @alimiriart
...ادامه پست قبل خلاصه دیگه... جونم براتون بگه که این موقع‌ها بود که منم حوصله‌م سر می‌رفت و آهسته آهسته شروع می‌کردم به کارشکنی... و طولی نمی‌گذشت که به یه عنصر نامطلوب و انگل جامعه تبدیل میشدم و از بازی بیرونم می‌کردن!! و همیشه هم با این جمله تیپیکال دخترونه تموم میشد: بچه‌ها اصلا بیاد با علی قهر باشیم!!! 😅 پ.ن: باور می‌کنید اون قدیم ندیما، زمانی که همه دیوارهاشون آبی و سبز و کرم بود، ما تو خونمون یه اتاق، و فقط یه اتاق داشتیم که دیوارهاش صورتی بود؟! تمام این سالها برام سوال بود اون روزی که بابام به اوستا نقاش گفته این اتاق رو صورتی کن چه حالی داشته؟ @alimiriart عکس ها و داستان های بیشتر 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6
🎄کریسمس به هموطنای عزیز مسیحی مبارک.🎄 یه کار نسبتا قدیمی، و پایانی متفاوت بر دختر کبریت فروش... @alimiriart
قدیما که بچه زیاد می‌آوردن، محاسنی داشت و معایبی. موضوع صحبتم مقایسه این دو تا نیست. آدمها فکر دارن و آزادن که زندگیشون رو همونجور که فکر می‌کنن درسته انتخاب کنن. بنابر این هر کی به هر نتیجه‌ای رسیده که بچه زیادش خوبه یا کم، تصمیمش محترمه. به کسی هم ارتباطی نداره! امروز به بهانه این تصویر که داداش کوچیکه لطف کردن و گلهای قالی رو آب دادن میخوام از معایب تعدد فرزندان بگذرم و یکی از محاسنش رو بگم! چیزی که اغلب هم سن و سالهای من که خانواده پر جمعیتی داشتن شاهد بودن. ما پنج تا بچه پشت هم بودیم و من پسر اول بودم که از خواهرم حدود یکسال کوچیکترم. ما بچه‌های بزرگتر، همینطور که رشد می‌کردیم، همزمان شاهد تولد و رشد خواهر برادرای کوچکتر از خودمون هم بودیم. شاهد تلاش والدین برای نگهداری و مراقبت از بچه‌های کوچیک از بدو تولد تا سالهای بعد. و طبیعتا در این نگهداری، ما هم در حد خودمون کمک حال پدر و مادر بودیم. این مساله کمک زیادی می‌کرد که همزمان دو بخش کودک و والد در ما شکل بگیره. ما مسئولیت پذیری رو یاد گرفتیم. ادامه در پست بعد.... ‌@alimiriart
.....ادامه پست قبل ما مسئولیت پذیری رو یاد گرفتیم. ما شاهد سختیهایی بودیم که پدر و مادرمون متحمل میشدن و خب میشد استنتاج کرد که این سختی برای خود ما هم بوده. و لذا حس قدردانی و محبت در ما شکل می‌گرفت. در بازی زندگی، ما همزمان در تیم خواهر، برادران کوچکمون و تیم پدر و مادرمون بودیم. و این مساله در تربیت خودمون و بچه‌های کوچکتر از ما بسیار موثر و مفید بود. این که امروزه گاهی می‌بینیم فرزندان مصرف کننده صرف هستند و مسئولیت پذیری کمی دارند شاید بی‌ربط به این مساله نباشه. طفلیا از وقتی به دنیا اومدن تقریبا همه چی فراهمه. اونها توان درک موقعیت والدین و سختی‌ای که متحمل میشن رو بدست نمیارن. خب هیچوقت شرایطی فراهم نبوده که بفهمن. من وقتی برای برادر کوچکم غذایی آماده می‌کردم ولی بهانه می‌گرفت و نمیخورد، به خوبی درک میکردم که چقدر بده برای کسی از روی محبت زحمت بکشی و اون زحمتتو هدر بده. بنابراین در مواجهه با والدینم سعی می‌کردم بیشتر قدردان باشم. چه خوبه این باور غلط که «سختی کشیدن چیز بدیه» رو بذاریم کنار و با بلندتر کردن افق دیدمون، به بچه‌هامون مسئولیت بیشتری بدیم. مسئولیتی متناسب با توانشون. و اجازه بدیم اشتباه کنن، تجربه کنن و یاد بگیرن. کار آسونی نیست، سخته. ولی مگه ما بچه‌هامونو دوست نداریم و آینده‌شون برامون مهم نیست؟ الهی بچه‌هاتون عاقبت به خیر باشن برا اونایی که بچه میخوان و خدا هنوز مصلحت ندونسته بهشون بده هم دعا می‌کنم الهی هر چه زودتر کانون خانوادشون به حضور یک کوچولوی ناز گوگول مگولی گرمتر بشه.😊🌸 @alimiriart عکس ها و داستان های بیشتر 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6
من چون همیشه از این که وسط غذا خوردنم وقفه‌ای بیفته ناراحت میشدم، از بچگی هر وقت میرسیدم به پرنده‌ها یا گربه‌هایی که یه کناری داشتن غذا میخوردن، برای این که نترسن و فرار نکنن، یا راهمو عوض میکردم یا صبر میکردم غذاشون تموم بشه. یه روز صبح زود توی پیاده‌رویی با همین صحنه مواجه شدم. چندتا یا کریم (یه بقول ما مشهدیا «موساکوتقی»!) داشتن دون میخوردن. بخاطر وجود بوته‌ها، پیاده‌رو شبیه یه دالون شده بود. منم اومدم تو خیابون که مزاحمشون نشم. از اون طرف هم یه آقایی بدون توجه به پرنده‌ها داشت میومد. راستش توی دلم این حس بد اومد که چرا بعضیا انقدر به حیونا بی‌توجهن. من تو خیابون میرفتم، آقاهه از توی پیاده‌رو و پرنده‌ها هم اون وسط. همه این صحنه در زمان بسیار کوتاهی گذشت. شبیه صحنه‌های اسلوموشن در سکانس تعلیق فیلمهای سینمایی! تا آقاهه رسید نزدیک پرنده‌ها، همزمان در کسری از ثانیه دیدم که گربه‌ای توی شمشادها مثل فنر جمع شده، آماده‌ی پریدن و شکار یکی از یاکریمهاست. رسیدن مرد، پریدن پرنده‌ها و جهش نافرجام گربه خیلی سریع پشت سر هم اتفاق افتاد. ادامه در پست بعد... @alimiriart
....ادامه پست قبل رسیدن مرد، پریدن پرنده‌ها و جهش نافرجام گربه خیلی سریع پشت سر هم اتفاق افتاد. خیلی وقتا توی زندگی هممون پیش اومده که چیزی از نظر معادلات فکری ما بد بوده و ناخوشایند، ولی بعدها متوجه شدیم چقدر اون چیز برامون خیر داشته. و بالعکس، چیزی رو با تمام وجودمون میخواستیم و بعدها فهمیدیم چقدر خوب شد اون خواستمون محقق نشد. خلاصه این که درسته باید عملکرد خوبی داشته باشیم، درسته که باید حواسمون به نترسوندن پرنده‌ها باشه... ولی پشت همه این‌ها اعتماد به خدای مهربون لازمه. در نهایت اونه که همه چیو میدونه و اونه که پایان همه‌چیو میچینه. همین اعتماد بهم میگه درسته که اون صحنه گربه ناکام موند، ولی از یه جای بهتر خدا روزیشو میده احتمالا. خدایا ببخشید که من آدمم و عجول... ولی خوبه که تو خدایی و این همه مهربون. برای شما کی اتفاق افتاده که خدای مهربون رو همه کاره ببینید و بهش تکیه کنید؟ @alimiriart عکس ها و داستان های بیشتر 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6
اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی فاطِمَة وَ اَبیها وَ بَعْلِها وَ بَنیها وَ سِرِّ الْمُسْتَوْدَعِ فیها بِعَدَدِ ما اَحَاطَ بِهِ عِلْمُکَ شهادت بی بی حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها بر شیعیان و محبین ایشان تسلیت باد. @alimiriart
خط‌ها بعضی وقتها می‌تونن خیلی بی‌رحم باشن. می‌تونن بیفتن روی روحت و اونو خراش بدن. مثل خط‌هایی که یک روزی روی در و دیوار کشیدیم و قدمون رو اندازه زدیم و امروز هنوز روی دیوارن مثل خطهایی که روی صورت و پیشونی مادر نبود و امروز هست... مثل خط پشت مادر که یک خط صاف بود و امروز منحنی شده... بایست مادر... خم نشو مادر... حتی برای کشیدن خط قد کودکت روی دیوار هم خم نشو... اصلا خط نکش مادر... راست بایست و بذار نگات کنم... وااای مادر... مادر همه چیزش فرق می‌کنه... هیچ عشقی مثل عشق مادر نیست... هیچ محبتی مزه محبت مادر رو نداره... هیچ کس گذشت و بخشندگی مادر رو نداره... و داغ مادر... الهی هیچوقت داغتو نبینم مادر... خدا همه مادران زمینی رو حفظ کنه و مادران آسمانی رو مهمان سفره رحمانیتش کنه. @alimiriart عکس ها و داستان های بیشتر 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6
زمستون باشه برف اومده باشه رسیده باشی خونه مهر مامانت منتظرت باشه بوی غذای روی بخاری حسابی پیچیده باشه توی خونه تلویزیون کارتون داشته باشه پاهاتو بذاری اون پایین بخاری که آسته آسته انگشتهای کرخ شدت گرم بشه فرداش جمعه باشه مامانت بگه بیاید غذاتونو بخورید بعدش برید سراغ مشقاتون... و تو بگی مامان مشقامو تو مدرسه نوشتم، فردا هیچی تکلیف ندارم... و دراز بکشی کارتون نگاه کنی زندگی به همین سادگی میتونه شیرین و لذت بخش باشه 🌸☺️🌸 @alimiriart عکس ها و داستان های بیشتر 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6
خواهر و برادرا، هر چقدر هم که رابطه‌ی خوبی داشتنه باشن،همشون در کودکی کم و بیش با هم کل‌کل، درگیری، دعوا، لجبازی و خلاصه ازین کارا داشتن. من و آبجی فروغ هم تا دلتون بخواد سر به سر هم میذاشتیم و اگر موقعیت خوبی برای کرم ریختن گیر میومد،اونو از دست نمی‌دادیم! یکی از بدترین‌هاش که هنوز هم من یادمه و هم خواهر جان،روزیه که خونه بابابزرگ خدابیامرزم بودیم و ناهار استانبولی داشتن. تقریبا آخرای غذا بود و چند نفری(از جمله من)ناهارمونو خورده بودیم و از سر سفره بلند شده بودیم.ولی خواهرم مثل همیشه با طمأنینه و آروم غذاشو میخورد.یهو چشمم افتاد به تیکه‌های گوشت که خواهرم همه رو جمع کرده بود گوشه بشقابش که آخر سر یهو بخوره! لازمه بقیه‌شم بگم؟! یهو مثل عقاب که به یه لحظه طعمه‌شو شکار میکنه،پنجمو به سمت بشقاب خواهرجان حواله کردم و تا بیاد بفهمه چی به چیه،همه گوشتا رو به مشت گرفتم و مثل پلنگ دویدم! طفلی تا بیاد به من برسه همه رو در حین دویدن به نیش کشیدم و با این ترفند کاری کردم که دیگه هیچ راه حلی باقی نمونه حتی اگه مثل همیشه خواهرم بره پیش بابابزرگم و اشک بریزه !!تامام!! درسته که این کار،کار خوبی نبوده... ولی احتمالا باعث شد خواهرم یک درس بزرگ بگیره و اونم این که سعی کنه از هر لحظه زندگیش لذت ببره و خوشیا رو نذاره برای یه روز و یه موقعیت دیگه!! حتی فکر میکنم در تحصیلش در رشته روانشناسی هم بی‌تاثیر نبوده باشه! خواهر جان حلال کن دیگه... 🙈 شما چه آتیشایی سوزوندیدن و چجوری حال خواهر یا برادرتونو گرفتین؟ @alimiriart عکس ها و داستان های بیشتر👇 https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6
کتاب «یادش به خیر» در قطع خشتی منتشر شد. این کتاب با همان محتوا و همان کیفیت ولی با قیمتی بسیار مناسب ارائه شده است. همچنین به مناسبت ایام ولادت حضرت زهرا سلام الله علیها، این مجموعه بی‌نظیر با تخفیف ویژه، به قیمت ۷۵ هزار تومان از لینک زیر قابل تهیه است. www.alimiriart.com مشخصات کتاب خشتی کوچک: ۱۶۸ صفحه رنگی، کاغذ گلاسه (روغنی) جلد معمولی متن تک زبانه (فارسی) قیمت: ۹۵۰۰۰ تومان (۷۵۰۰۰ تومان تا بیستم بهمن) مشخصات کتاب نفیس (رحلی): ۱۶۸ صفحه رنگی، کاغذ گلاسه (روغنی) جلد سخت+ کاور محافظ متن دو زبانه (فارسی/ انگلیسی) قیمت: ۳۲۰ هزار تومان (۲۷۰۰۰۰ تومان تا بیستم بهمن) @alimiriart
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
برا مادر هیچی نمیشه گفت. هر چی بگی بازم نمی‌تونی حرف دلتو بزنی. هر جور میخوام کلمه کنار هم بچینم و احساسمو بگم، میبینم کلمه‌ها کم میارن. خوبه که کلمه «مادر» رو داریم. وگرنه چطور میتونستیم این همه عشق، این همه گذشت، این همه مهربانی و این همه زیبایی رو صدا کنیم؟ مادر یک کلمه نیست، یک دریاست که از قطره قطره‌ی خوبیهای عالم شکل گرفته. مادر عزیزم... دوستت دارم 🌸روزت مبارک🌸 این کلیپ، تقدیم به همه مادران گرامی خدا همه مادران رو حفظ کنه و اون مادرایی که از پیش ما رفتن، خدایا همشونو مادرانه رحمت کن❤️ موسیقی: «میم مثل مادر» - آریا عظیمی‌نژاد @alimiriart https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6
‌ راست و دروغشو نمی‌دونم... ولی تجربه بی‌نظیری بود! دور هم جمع بشیم، اتاقو تاریک کنیم و چندتا شمع روشن کنیم. یه صفحه و یه نعلبکی و تلاش برای احضار ارواح!! هممون دوست داشتیم باور کنیم! خاطراتی که بقیه بچه‌ها از احضار کردن ارواح تعریف می‌کردن، دیدن جن و ارواح و غیره.... و ما ساده‌لوحی رو خودمون انتخاب می‌کردیم و دوست داشتیم راست باشه! گاهی هم اون وسط یه شیطنت‌هایی می‌کردیم و جیغ بقیه رو درمیاوردیم، یه وقتایی هم جیغ ما رو درمیاوردن! خوش میگذشت خلاصه... بهانه‌ای بود برای ساختن یک شب خاطره‌انگیز دیگه از تجربه‌های ترسوندن و ترسیدنتون بگید امشب نتونیم بخوابیم!!😅 @alimiriart عکس ها و داستان های بیشتر 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6
امشب از دهه پنجاه و شصت گذر میکنم و یه خاطره براتون میگم از اوایل دهه هفتاد. زمانی که حدوداً ۱۷ ساله بودم و گرفتار «دختر همساده»! لفت و لعابش ندم براتون.. خونه همسایه ما پشت به پشت خونه ما بود و از توی خونه ما، پنجره خونه‌شون پیدا بود. آقا همین نکته کوچولو، برای من داستانی شده بود. خب اون زمان‌ها همه چی یه جور دیگه بود. هر کاری اصول خودشو داشت! نه شرایط زمانه اقتضا می‌کرد و نه من اهلش بودم که بخوام رابطه‌ای بزنم و ابراز عشقی بکنم و ازین چیزا که این روزا ظاهرا عادیه! رو همین حساب این بار سنگین رو گذاشته بودم روی کولم و یه تنه میکشیدمش. خلاصه این پنجره شده بود واسطه دل من و دختر همساده! چجوری؟ جونم براتون بگه که وقتی نور چراغ از پنجره بیرون میزد، میفهمیدم خونه‌ن و بیدارن! نمیدونید چه لذتی داشت وقتی تصور می‌کردم همون نوری رو دارم میبینم که اونم میبینه! خیلی حس شگفت‌انگیزی بود... وقتی هم آخر شب چراغ خاموش میشد، میفهمیدم که خوابیدن. تازه ازون به بعد من میتونستم برم بخوابم! قبلش نمیشد، دلم نمیومد. راستش یه جور حسرت داشت برام که دختر همساده بیدار باشه و من خوابیده باشم! ادامه در پست بعد.... @alimiriart
...ادامه پست قبل راستش یه جور حسرت داشت برام که دختر همساده بیدار باشه و من خوابیده باشم! و وای به اون روزایی که چند روز میگذشت و چراغ اصلا روشن نمیشد... یعنی کجان؟ کی برمی‌گردن؟! بعله... این داستان ادامه داشت تا کی؟ تا شش سال بعد!!! یعنی زمانی که مث بچه آدم دست مامانمو گرفتم و خیلی رسمی رفتیم پیش دختر همساده! میدونید چی میخواستم بگم؟ خیلی از سختیها مثل نخوابیدن، دیر خوابیدن، دائم چشم انتظار و نگران بودن و ... به خودی خود اصلا خوب نیستن، چیزایی نیستن که کسی دلش بخواد. ولی همین سختیا، وقتی معنایی پشتشون میاد شیرین میشن. خیلی از دردهایی که ما تو زندگی متحمل میشیم، به خاطر نبود یک معناست پشت اون درد. زندگی بدود درد که هیچوقت برای هیشکی نبوده و بعد از اینم نیست... پس بگردیم دنبال اون معنایی که به این دردها جهت بده و تبدیلشون کنه به پله‌هایی برای بالا رفتن. اونوقته که دردها و سختیها هم شیرین میشن پ.ن۱: لابه‌لای اون ۶ سالی که گفتم، ریز خاطراتی هست که شاید در آینده تعریف کردم!😉 ‌پ.ن۲: الان که قضیه پنجره رو گفتم و میدونید، توی بعضیا نقاشیای قدیمیم میتونید پیداش کنید! @alimiriart عکس ها و داستان های بیشتر 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6
سلام به همراهان گل بالاخره شب تولد امام رضاست و باید یه فرقی داشته باشه. عزیزان دلم، تا فرداشب (سه‌شنبه اول تیرماه) قیمت کتاب رحلی به جای ۳۲۰ تومن، ۲۸۰ تومن و کتاب خشتی به جای ۹۵ تومن، ۸۵ تومنه که میتونید از یکی از سه راه که در انتهای کپشن اومده سفارش بدید. (ارسال رایگان) البته اینم بد نیست بگم که هر دو قطع کتاب رفته برای چاپ سوم و تا چند روز دیگه چاپ سوم در دسترس خواهد بود که متاسفانه افزایش قیمت داشته. اینه که اگه قصد خرید دارید، الان فرصت خوبیه. ولی حتی اگه امروز و فردا هم نخریدید، توی روزهای آینده اقدام کنید. چون تعداد محدودی از چاپ دوم با قیمت قدیم موجوده. تولد امام مهربانی رو بهتون تبریک میگم و امیدوارم در این شب عزیز، خدا همه حاجاتتون رو برآورده به خیر کنه 🌸🌸🌸🌸 روش سفارش کتاب: خرید آنلاین از سایت alimiriart.com دایرکت به پیج فروش اینستاگرام: instagram.com/alimiri_products پیام واتس‌اپ به شماره: 09022221661 @alimiriart
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تقدیم به همه ی مادر بزرگ هایی که دیگه بین ما نیستن و آسمونی شدن 🌸روح همه درگذشتگانتون شاد🌸 @alimiriart عکس ها و داستان های بیشتر 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6
باز پنجشنبه‌ست و میخوام براتون یه خاطره بگم. یه خاطره از آخرای دهه پنجاه تا اواسط دهه شصت. خاطره مردان و زنانی از سرزمین ایران. مردمانی غیور که هشت سال، هر چه داشتند برای دفاع از آب و خاک ایران فدا کردند. جنگیدند و مقاومت کردند. سینه مقابل گلوله‌هایی سپر کردند که از سمت دشمن شلیک می‌شد. و دل خوش بودند که اگر آتش دشمن بیگانه به کاشانه‌شان افتاده، یک ایران پشتشان است. خوشحال بودند که از هر نقطه‌ای از ایران برادرانی جان برکف کنارشان هستند و خواهرانشان دعاگویشان. و جنگ تمام شد… واقعا جنگ تمام شد؟ برای خوزستان هم؟ برای خوزستان رها شده… خوزستان مظلوم…؟ واقعا جنگ تمام شد؟ برای خوزستان هم؟ برای خوزستان رها شده… خوزستان مظلوم…؟ خوزستانی که تدابیر نظامی ژنرالهای بعثی را دوام آورد و تحمل کرد و امروز بر خاکستر بی‌تدبیری نشسته. خوزستانی که در مقابل ماشین جنگی مدرن و حمایتهای تسلیحاتی شرق و غرب جهان ایستاد ولی قربانی تصمیمات یک اقلیت بی‌کفایت شده. خوزستانی که از آتش جنگ ایستاده بیرون آمد، امروز به روی زانو افتاده.. گلوله بیگانه درد کمتری داشت پ.ن: حالم خوب نیست. دلم نمیخواد ناراحتیمو بگم… دلم نمی‌خواد کسی رو ناراحت کنم… همیشه سعی‌ام این بوده که در بدترین لحظات هم مراقب حال دلتون باشم. ولی قلمم همراهی نمی‌کنه… دنبال اشک چشم میره و خون دلم … نمی‌تونم بیش از این بی‌تفاوت باشم… حلالم کنید به امید حل هر چه زودتر مشکلات همه هموطنانمون.. @alimiriart عکس ها و داستان های بیشتر 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6
بعد از ظهرهای تابستون، زمانی که خورشید زور خودشو زده بود و دیگه از نفس افتاده بود، و هنوز یه عالمه مونده بود به غروب، بابابزرگ باغچه و گلدونای شمعدونی رو آب میداد و یه آبی هم به موزاییک‌های حیاط می‌پاشید و صدامون می‌کرد بریم تو حیاط. فرش و موکتهایی که کنار حیاط لوله شده بودن رو باز می‌کردیم و بعد از یه جاروی سرسرکی، بند و بساط رو پهن می‌کردیم کف حیاط. خنکای عصرگاهی چای تازه دم بی‌بی توی فنجونای کوچولوی همیشگی، و البته فنجون مخصوص بابابزرگ، سینی بزرگ کاهو و پیاله‌های سکنجبین، حرف‌ها و خنده‌های از ته دل، سر و صدا و شیطنت و گاهی هم آب بازی ما بچه‌ها، غرولند توخالی و از سر عادت مامان و نگرانیش از این که اگه سر یکدوممون بخوره لب پله یا باغچه می‌خواد چیکار کنه! ادامه در پست بعد . . . @alimiriart