الماس دخترونھ♡
#داستان #قسمت_بیست_و_دوم🎈 پدر و مادرش او را زندانی کردند پسرشان را..! ⛓ یک نگهبان هم گذاشتن برایش
#داستان
#قسمت_بیست_و_سوم
ادواردو فهمیده بود یهودیها برایش نقشه ای دارند باید کاری میکرد..
بالاخره یک روز از بیمارستان فرار کرد و رفت سراغ دوستان ایرانی اش. با کمک آنها دوباره آمد ایران گفت:
-دل شکسته ام مستاصلم مرا ببرید پیش آقایم علی بن موسی الرضا میخواهم درد دلم را به او بگویم..😭💔
بردنش مشهد روبروی گنبد زرد امام رضا ایستاده بود و اشک تمام صورتش را فراگرفته بود زیر لب با زبان ایتالیایی با امام رضا حرف میزد و اشک امانش نمی داد.. یکی از بچهها از او پرسیده بود:
توی حرم آقا چه میگفتید داشتی چه دعایی می کردی؟
گفت:
- برای هدایت پدرم دعا میکردم از امام رضا خواستم دل پدرم را کمی نسبت به من نرم کند فقط کمی.
نمازهایش توی حرم امام رضا خیلی طول می کشید.
بعد از نماز یک گوشه مینشست و یک دل سیر قرآن میخواند
خیلی به خدا رو زده بود او را به علی بن موسی الرضا ؏ قسم داده بود..🤲🏻
#و_آنڪه_دیرتر_آمـــــد
#قسمت_بیست_و_سوم
صورتش به نظرم آشنا می آمد مرا که دید تبسمیـــــ🙂
بسیار دلنشین کردچشمم به خانه گونش افتاد👀
ناگهان به یاد آن صحرا و تشنگی و سرور افتادم!
در خواب به خود لرزیدم زمزمه مردم را شنیدم که می گفتند:
- او محمد بن حسن قائم منتظر استツ
مردم برخاستند و بر حضرت فاطمهۜ سلام کردند من هم ایستادم و گفتم:
- السلام و علیک یا بنت رسول الله.🌸
گفتند:
و علیڪم السلام ای محمود!
تو همان کسی نیستے که این فرزندم تو را از عطش نجات داد؟
گفتم:
- بله او سرور و ناجی من است.
گفتند:
- نمی خواهی تحت ولایت او درآیی؟ گفتم:
این آرزوی من استـــــ😍
#داستان