eitaa logo
الماس دخترونھ♡
332 دنبال‌کننده
710 عکس
297 ویدیو
9 فایل
اینجا؟ پاتوق مجازی رفقاۍنوجوون🤝 ─• · · ⌞💎⌝ · · •─ گفتگو با مشاور @allmass ‌⇦ مشاورھ/پرسش و پاسخ رایگان: https://payamenashenas.ir/allmass اون کانالمون؛ هم‌قندِ و هم‌پندِ: @lobkhand ـ ــ
مشاهده در ایتا
دانلود
🌙چراغ قلبتو روشن ڪن..! نام من میرزا حسین است و شغلم کتابتـــــ📚 چهارده ماه پیش به بیماری سختی دچار شدم و دست به دامان ائمه شدم که اگر از این بیماری نجات پیدا کنم در ۱۴ ماه و هر ماه یک حکایت در وصف حال ائمه بنویسم. ۱۳ حکایت را نوشتم اما چهاردهمین حکایت را که شایسته شان ائمه باشد نیافتم ناامید بودم که چطور نظرم را ادا کنمـــ😓 تا اینکه یک روز مانده به تمام شدن مهلت به مجلسی رفتم در آنجا حکایتی بسیار غریب شنیدم که برای مردی به نام محمود فارسی رخ داده بود از خوشی یافتن چهاردهمین حکایت سر از پا نمی شناختمـــــ😍 از مسلم که حکایت محمود فارسی را شرح داده بود خواستم مرا خانه او ببرد.وقتی رسیدیم مسلم در زد پسرک خنده رو در را باز کرد و داخل شدیم مردی با قبای سفید و مو و ریشی سیاه نشسته بود و قرآن می خواند سلام و روبوسی کردیم و نشستیم. مسلم‌ گفت: - ایشان میرزا حسین کاتب هستند و نذر دارند روایت مربوط به ائمه را بنویسند اگر صلاح میدانید ماجرا را برای ایشان نقل کنید. - محمود گفت: مسلم جان شما میدانید که من برای هر کسی این ماجرا را نقل نمیکنم مخصوصا برای غریبه ها. -گفتم: من غریبه نیستم برادر اهل ایمانم و مشتاق شنیدن ماجرا. -مسلم گفت: شاید کار خداست و ایشان هم واسطه خیر بلکه انچه میگویید و می نویسد موجب هدایت دیگران شود. محمود فارسی قران را برداشت و رو به قبله نشست تا استخاره کند. استخاره خوب امد. اماده شنیدن و نوشتن نشستم. محمود فارسی اشتیاق مرا که دید لبخندی زد و چنین آغاز کرد: ادامه دارد....😌
احمد گفت:دیوانه کجا می خواهی بروی دور و برت را نگاه کن..! راست می گفت گرگ ها جلوتر آمده محاصره مان کرده بودند و با چشم های براق و ترسناک خیره مان بودند بازوی احمد را چسبیده بودم.. احمد ساکت بود و فقط می لرزید بالاخره جسورترین گرگ ها جلو دوید!😱صورتم را بر شانه احمد فشردم و فریاد زدم نه... نه..!😰 هر لحظه منتظر دندان‌های تیزی بودم که بر گوشت تنم فرو می روند اما خبری نشد! احمد با لکنت گفت:نـِ نگاه کن..! چیزی که دیدم باور کردنی نبود گرگ ها حمله می کردند اما پوزه شان از شیار نگذشته انگار دستی نامرئی پسرشان میزد...😳😍 احمد خوشحال و ناباور پشت سرهم می گفت حالا دیدی..!😍 حالم جا آمده بود...گفتم:عجب ماجرایی در یڪ قدمی گرگ ها باشی و.... احمد گفت:حالا دیگر شک ندارم که آن مرد از دنیای دیگر است. گفتم: نکند و روح یکی از پیامبران است که از بهشت برای نجات ما آمده..؟ احمد گفت: فردا ازش میپرسیم. به گرگ ها اشاره کرد و گفت نگاه کن ناامید شدند گرگ ها پوزه بر خاک می مالیدند و می رفتند. گفتم:میدانی احمد من تا به حال حتی نمی توانستم یک نماز کامل بخوانم اما او با فرستادن آن مرد کمکمان کرد. احمد گفت: من هم اگر زور پدرم نبود نماز نمی خواندم. می آیی نماز بخوانیم..؟ هیچ پیشنهادی نمی‌توانست آن قدر خوشحالم کند...😍 بعد از نماز با خیالی آسوده از حیوانات درنده خوابیدیمـــــ
گفتم: اگر نیاید،چکار کنیم؟ احمد گفت: تا زمانی که در این شیار باشیم،در امان هستیم..✨ بالاخره کسی ازاینجا می گذرد اما خیلی بد می شود اگر دوباره نبینمش. گفتم: حاضرم ان بوی خوش و ان صورت زیبارا یک بار دیگر ببینم و بمیرم ناگهان غبار امدنشان را از دور دیدیم.🍂 احساس کردم قلبم از سینه ام بیرون می‌جهد. دست و پایم می لرزید و می دانستم احمد هم حال روزی بهتر از من ندارد.🥀 در چند قدمی ما از اسب پیاده شدند. احمد جلو دوید و سلام کرد من هم به خودم امدم و سلام کردم. مرد جوان انتهای دستار را از صورتش کنار زد. صورت چون ماهش پیدا شد.🌙 تبسمی کرد و جواب سلاممان را داد. احمد را دیدم که خم شد دستش را ببوسد؛ اما سرور اورا بلند کرد و دستی به سرش کشید.🕊 گفتم: دلمان خیلی هوایتان را کرده بود)). گفت: می دانم... شما دلتنگ خدا بودید که سرنماز چنان ذکر می گفتید. مرد همراه،جانماز پهن کرده بود. پارچه ای ازجنس مخمل و به رنگ سبز. عجیب اینکه ان جانماز برای بیش از دو نفر جا داشت. مرد سپید پوش اذان میگفت. به دست هایشان اشاره کردم و گفتم: نگاه کن،انها شیعه هستند دست هایشان هنگام نماز مثل شیعیان از بغل اویخته بود. احمد پس از مکثی طولانی شانه بالا انداخت که اهمیتی ندارد و پشت سر سرور قامت بست. 💖 من هم قامت بستم و برای اولین بار بدون کمترین مکث، نمازم را کامل خواندم. ان نماز زیبا ترین نمازی بود که خوانده ام. حسرتش هنوز بر دلم است..♥️🖇
دوزانو در برابر سرور نشستم.. باتبسم گفت: خب مردان مؤمن شب را چطور گذراندید. احمدگفت: تشنه و گرسنه نشدیم.فقط دلتنگ شما بودیم. مطمئنم ازحالمان باخبر بودید. گفتم: این معجزه ها فقط از پیامبران بر می اید. گفت: پیامبری که با رسالت حضرت محمدﷺ پایان یافت. مردی که شما سرور لقبش دادید پیامبر نیست. پیامبرزاده است. به پهلوی احمد زدم و گفتم: دیدی؟ می داند به او سرور لقب داده ایم. احمد پرسید: نسبتتان به کدام پیامبر می رسد؟ گفت: به سرورم محمد مصطفی‌ﷺ. پرسیدم پدرتان کیست؟ گفت: حسن بن علے. احمد با تعجب گفت: امام شیعیان! اما شیعیان کہ می گویند پسر حسن بی علے از دیدهوها غایب است. جوان خندید وگفت: آیا این طور است؟ من از نظرشما غایبم یا به چشمتان می آیم. اشک از چشمان احمد جاری شد وگفت: پدرم اعتقاد شیعیان به شما را باور ندارد. و گریان گفت: ای پدر! کجایی ببینی او پیش چشمان من است. سرور دست روی شانه احمد گذاشت و با مهربانے گفت: اگر تو به انچه می بینی شک نکنی پدرت نیز به من ایمان خواهد آورد. احمد گریان گفت: چگونه شک کنم! به انچه می بینم. من گریان گفتم: اگر احمد هم شک کند من شک نمی کنم. خم شدم و بر دستش بوسه زدم....دستی بر سرم کشید.. مهری در نوازشش بود که تاآن زمان من آن را در دستان پدر و مادر جست و جو کرده بودم. ادامه دارد
🌙چــــــــــراغ قلبتو روشــــــن ڪن گفت: نمی خواهید حنظل بخورید؟ احمد گفت: هر چه از شما رسد نیکوست.. سرور دو حنظل را نیم ڪرد و به ما داد و گفت: اینڪ می روم خیالتان آسوده باشد. تا ساعتے دیگراز اینجا نجات خواهید یافت.. حنظل را به دهان گذاشتم و گریان گفتم: باز هم شما را خواهیم دید؟ احمد روی پاے او افتاد و گفت: نمی شود ما راهم با خود ببرید..سرور موی او را نوازش ڪرد و گفت: هر وقت مرا از ته دل بخوانید، می بینید. شما از من خواهید بود. احمد زکدتر و محمود دیرتر.. نرم و سبک برخاست.مرد سپیدپوش نیز. نالیدم: اقا..خواستم پارچه مخمل را چنگ بزنم..اما پارچه ای نبود و تا سر بلند کنم آنها سوار بر اسب بودند. احند مبهوت ایستاده بود. مرد به خداحافظی دست بلند کرد و حرکت کرد. به دنبالشان دویدم. فریاد زدم ما را فراموش نکنید. نگاهشان کردم تا در آخرین تپه محو شدند... ادامہ دارد....
🌙چراغ قلبتو روشن ڪن..! گفتم اتفاقا برعکس از خاصیت حنظلی که سرور به خوردمان داد نه گرسنگی کشیدیم نه تشنگی تازه خیلی هم... پدر حرفم را برید و گفت نمیخواهم این مزخرفات را بشنوم و رو به حکیم ادامه داد رحم کنید پسرم دارد از دست میرود حکیم کیسه کوچکی را از جیب در اورد و به پدر داد و گفت این دارو بد بوست و بد طعم اما خاصیتش حرف ندارد هم زهر حنظل را میبرد و هم دیوانگی را از سرش میپراند خواستم اعتراض کنم که من دیوانه نیستم و هرچه دیدم و گفتم راست است اما ترسیدم برای پر حرفی ام دارویی دیگر اضافه کند با رفتن حکیم پدر بر خلاف تصورم با خشونتی عجیب که در چشمان و لحن صدایش موج میزد به رویم خم شد و گفت ترجیح میدادم بمیری تا آنکه بگویند دیوانه شده ای دست ازین مسخرخ بازیها بردار و مزخرف نگو...نمی خواهم در باره اش با کسی حرفی بزنی..اگرباز هم حرف ان سرور را بزنی به.جهار میخت می کشم تا در افتاب بریان شوی! اگر یک بار دیگربا این احمد هم سلام و علیک کنی قلم پایت را می شکنم.فهمیدی؟ چنان فریادی توی صورتم کشید که بی اختیار سر به تسلیم تکان دادم. به مادر نگاه کردن تا میانجی شود اما دست کمی از پدرنداشت. مگر می توانستم احمد را نبینم؟! پچ پچ همسایه ها کلافه ام می کرد که احمد و محمود مجنون شده اند. خودم هم به شک افتادم. نکند دچار توهم شده ام! یک روز از غیبت پدرم استفاده کردم و به دیدار احمد رفتم. احمد بر خلاف تصورم نه غمگین بود نه رنجور. با اشتیاق مرا در آغوش گرفت و بوسید و گفت: خیلی اذیتت کرده اند؟!
🌙چـــــراغ قلبتو روشن ڪن گفتم بلایی به سرم آوردند که سر گرگ بیابان نمی‌آورند جرات ندارم از خانه بیرون بیایم از آن طرف پدرم مجبورم کرد که یک کلمه از آنچه اتفاق افتاده با کسی صحبت نکنم و به خصوص دیگر تو را نبینم راستش خودم هم به شک افتاده ام. احمد نکند هر چه دیدیم خیالات بوده آفتاب کم به مغزمان نخورده؟ . احمد بازویم را گرفت و گفت این جا نمی شود صحبت کرد بیا برویم به طرف نخلستان به سوی نخلستان راه افتادیم. نشستیم و به درختی تکیه دادیم. پرسیدم حکیم سراغ تو هم آمد؟ سر تکان داد خندید و گفت:عجب حکیمی، می گفت اگر تو با محمود بوده ای باید تا مجنون نشده‌ی درمانت کنم! اما پدرم جوابش کرد. گفت نمی‌دانم پسرم چه دیده و چه شنیده اما مطمئنم هیچ وقت حالش به این خوبی و خوشی نبوده است. گفتم: مگر تو ماجرا را برایش نگفته ای؟ جواب داد: مگر می‌شود نگویم البته پدرم سفارش کرد آن را برای دیگران تعریف نکنم. نمی دانی خودش چه حالی شد فوری کتابهایش را آورد و تا شب با آن ها ور رفت. آخر سر با ذوق و شوق گفت هویت سرور را پیدا کرده است آب دهانم را فرو دادم و گفتم مرا بگو که آمده بودم تا مطمئن شوم آنچه دیده ایم خیالات بوده، آن وقت مژده هویت سرور را میدهی!.. احمد در حالی که خم می‌شد تا آن را بردارد گفت پس معلوم است خیلی اذیتت کرده اند وگرنه آن ماجرا طوری نبود که به این زودی در آن شک کنی یا فراموشش کنی. به یاد بیاور صورت زیبای سرور و بوی خوشش راستی می توانی بوی خوشش را به این زودی فراموش کنی…؟؟
🌙چــــــــــراغ قلبتو ࢪوشن ڪن به یاد پدرم و خشونت نگاهش افتادم احمد با لبخندی عجیب به من خیره شد در نگاهش ترحم بود. جلو آمد و دست روی شانه ام گذاشت و گفت باز هم حرف سرور درست درآمد. احمد زودتر و محمود دیرتر! نه.محمود جان من شک ندارم و مطمئنم اگر او را از ته دل بخوانم اجابت می کند ...و ناگهان مرا در آغوش گرفت و به سینه فشرد و گفت دلم برایت تنگ میشود تو تنها کسی در این دنیا هستی که من رازی مشترک با او دارم برای همین برایم از همه عزیزتری. خدا حفظت کند. دلم می خواست با او بروم و مثل او امام را صدا بزنم. اما پدر که مرا از گفتن آنچه دیده بودم باز می داشت سبب شد از فکر رفتن با احمد منصرف شوم. از فکر اینکه احمد می رود و ممکن است دیگر او را نبینم دلم به درد آمد. نمی دانم چرا مطمئن بودم احمد که برود یقین من از دیدن سرور به خیال بدل می شود همان چیزی که پدر و مادرم مرا به آن نسبت می دادند. محمود سکوت کرد و از پنجره به بیرون خیره شد پسرش با سینی هندوانه وارد شد بوی هندوانه سرحالم آورد...گفتم: ان حنظلها به شیرینی این هندوانه ها بود؟... ادامه دارد..
صورتش به نظرم آشنا می آمد مرا که دید تبسمیـــــ🙂 بسیار دلنشین کردچشمم به خانه گونش افتاد👀 ناگهان به یاد آن صحرا و تشنگی و سرور افتادم! در خواب به خود لرزیدم زمزمه مردم را شنیدم که می گفتند: - او محمد بن حسن قائم منتظر استツ مردم برخاستند و بر حضرت فاطمه‌ۜ سلام کردند من هم ایستادم و گفتم: - السلام و علیک یا بنت رسول الله.🌸 گفتند: و علیڪم السلام ای محمود! تو همان کسی نیستے که این فرزندم تو را از عطش نجات داد؟ گفتم: - بله او سرور و ناجی من است. گفتند: - نمی خواهی تحت ولایت او درآیی؟ گفتم: این آرزوی من استـــــ😍
جعفر بازویم را گرفت و گفت: _ بیا برادر خوشا به حالت که خدا و ائمه اینطور هوایت را دارند شفاعت ما را هم بکن😉 نشستم. شنیدم که شیخ می آید وقتی به من رسید بلندم کرد و چنان دوستانه مرا در آغوش گرفت که انگار سالهاست می‌شناسدم.. به نظرم آشنا آمد آن چشم ها و ابروهای پیوسته و آن لب های کشیده و همیشه متبسم مرا یاد کسی می‌انداخت که......... اماکی؟! این چهره آشنا تر از آن است که......... گفتم ای شیخ خوابی دیده ام و ماجرایی دارم که.. حرفم را برید گفت: -می‌دانم هم خوابت را می‌دانم هم ماجرایی که بر تو رفته دیشب بانو حضرت فاطمهۜ به خواب من آمدند و گفتند: - رفیق و یار بیابان تو خواهد آمد تا آنطور که فرزندم وعده داده بود جز یاران ما در آید✨ حالا مرا شناختی؟ دلم می خواست از شوق فریاد بکشم😍😭 صورتش را در حلقه دستانم گرفتم و در چشمانش خیره شدم گفتم: -احمد عزیزم‌دوست من! این توی همان شیخی که درباره اش بسیار شنیده ام؟😭❤️
گفت: - من سال ها پیش شیعه شدم و باید بگویم که باز هم سرورمان را دیدم و گله کردم که پس کی یارم را به من می رسانی که شکر خدا دعایم برآورده شد. و حالا تو اینجایی . چه می‌توانستم بگویم پیشانی اش را بوسیدم و شکر کردمـــــ🤲🏾 به درگاه خدایی که مرا قابل می‌دانست و به راه حق هدایت کرد از زبان راوے: مدتی محمود فارسی سکوت کرده و خیره من بود.. به یاد چهاردهمین روایت افتادم و گفتم: عجیب نیست که چهاردهمین روایت من مربوط به معصوم چهاردهم حضرت قائم باشد محمود فارسی در چشمانم خیره شد در سایه روشن و غروب نگاهش برق عجیبی داشت با صدای پرطنین گفت: عجیب نیست دوست من اگر به حضور آن غایب بزرگوار ایمان بیاوری هیچ معجزه ای از او بعید نیست‌!♡ خم دستانش را ببوسم نگذاشت در عوض سرم را پیش کشید و پیشانی ام را بوسید برای آن که ۱۴ چهاردهمین روایت را بنویسم وقت زیادی باقی نمانده بود از جا برخاستم و خواستم بروم محمود فارسی خندید و گفت: نامش را بگذرار آن که زودتر رفت و آن که دیرتر آمد..♡ گفتم دلهایمان چه به هم راه دارد! گفت: -عجیب نیست و هر دو تحت ولایت اوییم.🌿