الماس دخترونھ♡
#داستان #قسمت_بیست_و_سوم ادواردو فهمیده بود یهودیها برایش نقشه ای دارند باید کاری میکرد.. بالاخر
#داستان
#قسمت_بیست_و_چهارم
یک بار که آمد ایران که رفیقش لوکا را هم با خودش آورد پسر سلطان شراب ایتالیا که پدرش بزرگترین کارخانه شراب را توی ایتالیا داشت!!🍷
رفتند هتل آزادی آنجا قرار ملاقات داشت با قدیری ابیانه وقتی قدیری آمد ادواردو به او گفت:
-این لوکا رفیق من است خیلی وقت است دارم سرش کار میکنم که به اسلام ایمان بیاورد تا حد زیادی جذب اسلام شده اما شما به او کامل تر صحبت کنید تا ایمان بیاورد.
قدیری با لوکا خیلی حـ👄ــرف زد
لوکا آخر سر تصمیمش را گرفت مسلمان و شیعه شد حالا دیگر ادواردو یک دوست به تمام معنا پیدا کرده بود..
-🌿
یک بار دیگر هم که ادواردو آمد ایران بردمش پیش خودم خیلی ساده و اصلا این خودمان بود. موقع خواب هم روی تختــــــ🛏 خواب نمی خوابید یک پتو برای زیر انداز روی زمین پهن میکرد و یک پتو را هم روی خودش می گرفت انگار نه انگار که یک آنیلی بود..
توی خانه من هر وقت تلــــــ📺ـویزیون سخنرانی امام را میگذاشت همه حواسش را جمع میکرد هر جایی را هم نمیفهمید می رفت سراغ لغتنامه و از روی آن حرف های امام را می فهمید.
او را پیش آیت الله شاه آبادی و آیت الله مجتهدی تهرانی و آیت الله اردبیلی هم بردم آیتالله شاهآبادی خیلی او را دوست داشت یک بار صبح رفته بودیم خانهشان صبحانه مفصلیے ترتیب داد🍞 صبحانھ توپ عالی گفت:
- امروز ادوارد مهمان من است..♥
#و_آنکه_دیرتر_آمد
#قسمت_بیست_و_چهارم
حضرت تبسمی کردند و گفتند:
- بشارت بر تو باد که رستگار شدی✨
نگاه سرور مرا به یاد عمری انداخت که بی یاد او گذشته بود پشیمانـــــ😔جلو دویدم و خواستم دست او را بگیرم و طلب بخشش کنم که بیدار شدم..
جعفر آرام شانه هایم را میمالید و صدایم می کرد..
هوشیار که شدم گفتم:
- خواب امامتان را دیدم و خواب دختر پیامبر را.
جعفر گفت:
-آرام باش همه چیز را تعریف کن😉
حالم که جامد ماجرا را از اول از آن صحرای برهوت و معجزه سرور تعریف کردم تا به این خواب رسیدم مین ترین آنها مرا در آغوش کشید و گفت:
- الحق که بوی بهشت می دهیـــــ🌺
فردا باید با ما به مرقد امام موسی بن جعفر بیایید و شیخ ما را ببینی از همان ساعتی که دیدم است با تو احساس دوستی کردم و حالا دلیلش را می دانم که چرا.
به گریه افتادم دستهایش را گرفتم و بر چشمانم گذاشتم خواستم پاهایش را ببوسم که نگذاشت در آغوشم گرفت و هر دو گریه کردیم..
فردا به مرقد امام موسی بن جعفر رفتیم خدا را شکر می کردم که مرا هدایت کرده است♡
خادمان مرقد به استقبال ما آمدند و گفتند:
-شیخ از صبح بی تاب است می گوید: (مردی محمود نام در راه است، میآید تا به دوستداران امام عصـــــر پیوندد)
و به ما حکم کرده که او را تکریم و احترام بسیار کنیم و نزد شیخ ببریم همراهانم به شنیدن این سخن به سر زدند و گریستن به خود نبودم..!
#داستان