🌙چراغ قلبتو روشن ڪن..!
شـــب هــای بے پــــــــدࢪ…🌒
#و_انکه_دیرتر_آمد
#قسمت_هجدهم
از زبان راوے:
محمود گفت: بسی شیرین تر از هر میوه ای که پیدا می شود..🍉پرسیدم:
- به من گفتند شما شیعه حضرت علی هستید چطور شد بعدها به شیعیان پیوستید..؟
مسلم گفت:
- هنوز بقیه ماجرا مانده! اما مجبورم بروم.. مسلم برخاست و گفت:
- هوای کاتب ما را داشته باش و به فکر جمعی باش که از برکت این ماجرای تا اثر می گیرند..👌
بلند شدم و با مسلم خداحافظی کردم محمود تا دم در او را بدرقه کرد وقتی از وارد شد از هیبت و روشنایی صورتش دلملرزید اگر مرید امام چنین باشد از خودش چگونه است!
محمود رو به من گفت:
خستھ تان کردم میخواهید بقیه ماجرا روز دیگر بگویم؟
گفتم:
-اگر میدانستید چقدر مشتاقم یک لحظه هم مکث نمیکردید مگر اینکه خودتان خسته شده باشید..
گفت:
- وقتی یادم می افتد که چه سالهایی را در گمراهی گذراندم غصه میخورم هر چند وقت خوردن سودی ندارد.
…🎈…
از زبان محـــــمود:
با پولی که خودم جمع کرده بودم حیواناتی خریدم و آنها را به مسافران و زائران کرایه می دادم و خودم هم به همراه ایشان میرفتم بعضی از مسافران فکر میکردند مرا هم همراه حیوانات اجاره کردند امر می کردند و از پول هم کم میگذاشتند..
ادامه دارد...
#داستان
#و_انکه_دیرتر_امد
#قسمت_نوزدهم
یادم است یک روز از کاظمین برگشته بودم مسافرانم تجاری بودند.. جز اینکه مثل نوکر با من رفتار می کردند بیش از اندازه بار حیوانات هم کرده بودند..
آخر هم از آنچه طی کرده بودیم کمتر پرداختند و این باعث دعوا شد. اما رئیس کاروان گفت یک دینار هم بیشتر نمی دهیم! من هم وقتی دیدم در افتادن با آنها بی فایده است از خستگی روی سکو نشستم..😪
شترهایم نالان و خسته روی زمین ولو شده بودند و از نفس افتاده بودند..🐪
چشمم بھ لباس سفیدے افتاد که کنارم آرام موج می خورد سر بلند کردم مردی بود بلند قامت و تبسمی بر لب که مرا تا حدودی آرام کرد گفت:
- شما محمود فارسی هستید؟ شنیدهام حیوان کرایه میدهید.
- من محمود فارسی هستم اما حیوان کرایه نمیدهم! مسافران قبلی چنان بلایی به سرم آوردند که دیگر قید این کار را زدهام بروید سراغ کس دیگ
با مهربانی گفت:
- آخرهمه محمود فارسی نمیشوند که در کمترین زمان ما را به سامرا برسانند..🙃
- بله دیگر ما اینطور رسیدگی می کنیم آن وقت زوار حقمان را میخورند..😐
- آدم با آدم فرق میکند ما شیعه هستیم و میخواهیم به سامرا برویم. پول کرایه ات را هم پیش می دهیم. حالا برادری کن و جواب رد نده..😉
صدایش خیلی دلنشین بود..
گفتم:
- فعلا که حیواناتمـــــ🐫 خستهاند فردا آنها را به کنار چشمه میبرم بیاید آنجا جواب بدهم که می آیم یا نه.
گفت:
-خدا خیرت بدهد...🦋
#داستان
#و_آنکه_دیرتر_آمد
#قسمت_بیست_و_چهارم
حضرت تبسمی کردند و گفتند:
- بشارت بر تو باد که رستگار شدی✨
نگاه سرور مرا به یاد عمری انداخت که بی یاد او گذشته بود پشیمانـــــ😔جلو دویدم و خواستم دست او را بگیرم و طلب بخشش کنم که بیدار شدم..
جعفر آرام شانه هایم را میمالید و صدایم می کرد..
هوشیار که شدم گفتم:
- خواب امامتان را دیدم و خواب دختر پیامبر را.
جعفر گفت:
-آرام باش همه چیز را تعریف کن😉
حالم که جامد ماجرا را از اول از آن صحرای برهوت و معجزه سرور تعریف کردم تا به این خواب رسیدم مین ترین آنها مرا در آغوش کشید و گفت:
- الحق که بوی بهشت می دهیـــــ🌺
فردا باید با ما به مرقد امام موسی بن جعفر بیایید و شیخ ما را ببینی از همان ساعتی که دیدم است با تو احساس دوستی کردم و حالا دلیلش را می دانم که چرا.
به گریه افتادم دستهایش را گرفتم و بر چشمانم گذاشتم خواستم پاهایش را ببوسم که نگذاشت در آغوشم گرفت و هر دو گریه کردیم..
فردا به مرقد امام موسی بن جعفر رفتیم خدا را شکر می کردم که مرا هدایت کرده است♡
خادمان مرقد به استقبال ما آمدند و گفتند:
-شیخ از صبح بی تاب است می گوید: (مردی محمود نام در راه است، میآید تا به دوستداران امام عصـــــر پیوندد)
و به ما حکم کرده که او را تکریم و احترام بسیار کنیم و نزد شیخ ببریم همراهانم به شنیدن این سخن به سر زدند و گریستن به خود نبودم..!
#داستان