eitaa logo
الماس دخترونھ♡
342 دنبال‌کننده
710 عکس
297 ویدیو
9 فایل
اینجا؟ پاتوق مجازی رفقاۍنوجوون🤝 ─• · · ⌞💎⌝ · · •─ گفتگو با مشاور @allmass ‌⇦ مشاورھ/پرسش و پاسخ رایگان: https://payamenashenas.ir/allmass اون کانالمون؛ هم‌قندِ و هم‌پندِ: @lobkhand ـ ــ
مشاهده در ایتا
دانلود
جوان گفت: بیا پیش من احمد احمد گفت: ب.ل.ه. چشم و زد توی سرش و گفت: این ملک الموت است که نامم را میداند. مرد گفت: نترس از من به تو خیر می‌رسد نه شر. حالا بیااحمد. احمدگفت: نمی توانم. نا ندارم. مرد گفت می‌توانی بیا تو دیگر برای خودت مردی شدی. صدایش آرامش بخش بود که اگر مرا صدا می زد و اگر جانم را می خواست تقدیمش میکردم.. احمد سینه‌خیز خود را به سوی او کشاند..مرد جوان دستی به سر احمد کشید و گفت: بلند شو احمد به آرامی بلند شد بر روی زانو نشست شانه هایش از خمیدگی در آمد. ترسم ریخت این چه ملک الموتی است که جان نمی گیرد و جان می دهد! درست وقتی از ذهنم گذشت که پس من چی؟ مرد رو به من صدایم کرد: محمود و با دست اشاره کرد. چهار دست و پا به سویش رفتم دستش را جلو آورد چشمانم را بستم تا نوازش دست او را بر سر و شانه هایم احساس کنم. چنان بوی خوشی که دلم میخواست همانطور روزها بماند و با نوازش آن دستان بوی خوش را احساس کنم. گفت حالا بلند شو دو زانو نشستم و با چشمانم خیره صورتی شدم که پوست گندمگون بود. پیشانی‌اش بلند موها و محاسنش سیاه بود آنقدر که سفیدی صورتش به چشم می‌آمد ابروانش پیوسته بود و چشمانش مشکی. روی گونه راستش خالی سیاه زیبا بود. احمد هم حسابی شیفته شده بود..
گفتم عجب مردی! چه ابهتی! احمد اه کشید و وسط دایره نشست. نمی توانستم از مسیری که انها رفته بودند چشم بردارم. از ان احساس ضعف و بی حالی خبری نبود. حتی دیگر ترسی از بیابان و حیوانات نداشتم. دلم ارام گرفته بود . گفتم:قربان دستش! حالمان جا امد. خم شدم و بر ان شیار ظریف دست کشیدم. و به یاد اوردن ان دستان قوی و و ان چشم های گیرا قلبم پر از شادی شد . کنار احمد نشستم و دستم را دور شانه اش حلقه کردم و گفتم:«خوشحال نیستی؟» گفت:«شاید ان مرد ادمیزاد نباشد.مثلااز ملائکه باشد یا...چه میدانم». گفتم:«بعید هم نیست ان صورت مثل ماه ان دستان قوس و ان بوی بسیار خوش...شانه هایش را دیدی؟ اگر شانه من و تو را کنار هم بگذارند باز هم از او باریک تر هستیم». خندیدم و گفتم:«با ان حنظل خوردنمان!» احمد هم خندید. سر حال امده بود. گفت:«یا شاید فرستاده رسول الله بوده». گفتم:« چقدر خود را به خدا نزدیک احساس میکنم». با شرمندگی از احمد پرسیدم:«احمد تو نماز را کامل بلدی؟» بر خلاف انتظارم تعجب نکرد. با محبت لبخند زد و گفت:«اب که نداریم باید تیمم کنیم». تیمم کردیم و قامت بستیم. احمد بلند می خواند و من تکرار می کردم.. ادامھ دارد.. خداقوت به دوست خوبمون ڪه متنو تایپ کردن و آماده ارسال👌
اسم اللہ را آنطور مےگفتیم که باید . چون مےدانستیم کہ خدا مےشنود. خورشید درحال غروب بود .نورش دیگر ازار دهنده نبود. تا شب یکسره از آن جوان حرف زدیم از جوانے وزیبایے و مهربانیش . وقتے حرف هایمان تمام مے شد باز از نو شروع میکردیم . اصلا شب و بیابان وگرگ ها و حیوانات درنده را فراموش کرده بودیم.حتے در قید فردا و تشنگے گرسنگے و نگرانے خانواده هایمان نبودیم. با آنکه آن شب ماه بدر نبود بہ راحتے مےتوانستیم همدیگر ودور و برمان را ببینیم . روبه روی احمد نشستہ بودم دستانش را دور زانوانش حلقہ کرده بود و به آرامی تکان مےخورد و حرف مےزد کہ وقتے مرد را دیدیم چہ بگوییم چہ کار بکنیم وچہ بپرسیم . چشمم بہ پشت سر احمد افتاد و خشکم زد. به فاصلہ اے نہ چندان دور اشباح زیادے حرکت مےکردند . از جا پریدم و گفتم:« گرگ». احمد هم بلند شد و کنارم ایستاد . ترسان گفتم:« چکار کنیم؟» احمد گفت:«آرام باش». نمےتوانستم آرام بمانم .از آن اطمینان و شجاعت خبرے نبود . فقط مےخواستم از آن دندان هاے سفید کہ بہ سرعت نزدیک مےشدند فرار کنم. فریاد زدم:« بدو احمد! الان میرسند »و خواستم بدوم اما احمد بازویم را گرفت و مرا بہ زور نشاند و گفت:«از جایت تڪان نخور مگر یادت رفتہ آن مرد چہ گفت؟» دست و پا زنان داد زدم:« ولم کن . بگذار بروم . الان تکہ پاره مان مےکنند».