eitaa logo
دبستان المهدی (عج)
508 دنبال‌کننده
10.7هزار عکس
2.4هزار ویدیو
322 فایل
❇️ ادمین دبستان @almahdischool11 تلفن37705156 ❇️ ادمین مدیر آقای دبیری https://eitaa.com/Dabiry2024 ادمین معاون پرورشی آقای مصطفوی https://eitaa.com/mahdi1398 ❇️ادمین معاون آموزشی https://eitaa.com/Alireza343 ❇️مربی بهداشت آقای خداداد @khodadad2
مشاهده در ایتا
دانلود
✨شوق دیدار_۱✨  هوای شهر قم به شدت گرم ☀️و تحمل آن در روزهای طولانی تابستان بسیار سخت😓 شده بود. مردم کارها و فعالیت های خود را صبح زود و هنگام عصر انجام می دادند تا در گرما کمتر اذیت شوند. کارهای احمد پسر اسحاق تا نزدیک ظهر طول کشید و حسابی گرمازده😪 شده بود، به همین علت با عجله خود را به خانه رساند. همسر احمد با دیدن این وضعیت، بعد از سلام و احوال پرسی، ظرف آب خنکی🍶 آورد تا احمد با آن سر و صورتش را بشوید و کمی خنک شود. احمد از همسرش تشکر🙏 کرد و بر خلاف روزهای دیگر به دیوار اتاق تکیه داد و به فکر فرو 🤔رفت همسرش رو به او کرد و گفت: احمد چه شده؟ اگر چیزی فکرت را مشغول کرده به من بگو: شاید بتوانم کاری انجام دهم. احمد گفت: مدتی است که امام حسن عسکری ✨ را ندیده ام و دلم برای ایشان تنگ شده،❤️ تصمیم دارم به شهر سامرا 🕌 بروم تا امام خود را زیارت کنم همسرش گفت: تو را به خدا به سامرا نرو شنیده ام حاکم ستمگر👺 آن جا بر امام عسکری علیه السلام✨ و پیروان او خیلی سخت گرفته و به هر بهانه ای یاران و شیعیان امام را دستگیر🔗 و زندانی کرده و بعضی از آنها را شهید نموده است؛ می ترسم😔 تو را هم که از یاران ویژه و خاص امام علیه السلام هستی دستگیر⛓ و زندانی کنند... ... 🦋کودکیار مهدوی محکمات
✨شوق دیدار _۲✨  گفت: خودم این را می دانم، ولی نباید یاران و شیعیان امام به علت ترس😰 اطراف امام علیه السلام ✨ را خالی کرده و حضرت را تنها بگذارند، یار امام در هر شرایطی باید از امام خود دفاع کند؛ گذشته از اینها، امانت های مردم قم را باید به امام برسانم هم چنین پرسشی دارم که حتما باید از ایشان بپرسم فردای آن روز احمد برای زیارت امام عسکری علیه السلام✨ از شهر قم به طرف سامرا در کشور عراق 🐎حركت کرد. وقتی وارد سامرا شد از آنچه میدید تعجب کرد❗️ شهر پر از ماموران حکومت بود که تمام محله ها و کوچه ها را زیر نظر داشتند و بعضی جاسوسان حکومت نیز در جاهای مهم شهر در میان مردم حرکت می کردند. احمد هر طوری بود باید خود را به امام می رساند؛ نزدیک خانه🏡 امام رسید، اما تمام راههای ورودی به خانه امام را سرباز و نگهبان گذاشته بودند⚔ و دیدار و ملاقات با امام بسیار سخت شده بود، هرکس به در خانه امام می رفت او را گرفته و بازجویی می کردند که از کجا و برای چه آمده و چه می خواهد❓ ... 🦋کودکیار مهدوی محکمات
✨شوق دیدار _۳✨  احمد با خودش گفت: باید نقشه ای🤔 بکشم تا بتوانم امام خود را ببینم؛ به همین علت، مقداری روغن🥃ماست🥣 و کشک🍶 خرید و آنها را روی اسبش🐎 گذاشت وهنگامی که به نزدیکی های خانه🏡 امام عسکری علیه السلام✨ رسید با صدای بلند گفت: زود بیایید روغن🥃 دارم و ماست🥣 و کشک🍶 دارم، همین طور می گفت و خود رابه خانه🏡 امام✨ نزدیک تر می کرد. چند مأمور احمد را چپ چپ 👀نگاه کردند ولی مانع او نشدند. احمد وقتی به در خانه 🏡امام رسید صدایش را بلند تر کرد و گفت :زودتر بیایید که نزدیک غروب آفتاب 🌒است می خواهم به شهر خودم بروم، به نصف قیمت💰 می دهم، عجله کنید. چند نفر از همسایه های امام عسکری علیه السلام✨ بیرون آمدند و به طرف او رفتند، اما چشمان احمد به خانه امام خیره😒 شده بود و با نگرانی😥 به در خانه 🏡نگاه می کرد. اگر چیزهایی که آورده بود تمام شود و کسی از خانه امام✨ برای خرید نیاید چه باید بکند. اما با باز شدن در خانه امام،تمام نگرانی های احمد برطرف شد ؛ نفس عمیقی کشید و به اطرافش نگاه کرد👁 تا مطمئن شود کسی متوجه او نیست. بعد به کسی که از خانه 🏡امام ✨آمده بود، گفت: من احمد پسر اسحاق از یاران امام علیه السلام✨ هستم و برای دیدن او به این جا آمده ام؛ تو به بهانه ی خرید روغن و کشک، همین جا اطراف اسب🐎 من باش و مشتری ها را به هر قیمتی💰 که اجناس را خریدند مشغول کن تا من بروم و امام راببینم. ... 🦋کودکیار مهدوی محکمات
✨"آن روز، آن اتفاق تلخ"✨ انگار نخلستان🏝 تب 🤒داشت! درخت ها🌴هم از دست گرما کلافه بودند. من هم عصبانی😠بودم و همراه هر سه یا چهارتا بیلی که به زمین می زدم، سرم را می بردم طرف آسمان و می گفتم: آخر خدایا! چه میشد یک پنجره از بهشت زیبایت، باز می کردی و هوای شهر ما را کمی خنک می ساختی؟ آخر درست است که ما عرب های بیچاره توی گرما بسوزیم 🔥و سیاه شویم؟ اما گنجشکها🐤جیک جیک می کردند و معلوم بود از دست گرما شکایتی ندارند. اسب 🦄سفیدمان هم با خیال راحت در سایه ی چند نخل 🌴ایستاده بود و علف های توی دهانش را مزه مزه می کرد. بالأخره سر و کله ی عمو و پدر که رفته بودند از چاه آب💦 بیاورند، پیدا شد. آنها هر کدام دوتا مَشک پر از آب آوردند و در سایه گذاشتند. پدر با اخم و تخم به من نگاه کرد و گفت: آهای حَرَث! یک وقتی به سرت نزند دَرِ مشک ها را باز کنی و به بهانه ی خنک شدن، آب زبان بسته را روی سرت خالی کنی، اگر هوس آب داری، برو سر چاه! توي دلم رو به پدر بداخلاقم گفتم: آه تو که این قدر بخیل نبودی! بالاخره بعد از سه ساعت کار کردن زیر سایه ی درخت ها، دراز کشیدم. بعد دستارم را روی صورتم کشیدم تا استراحت کنم؛ اما خوابم😴 نبرد. عمو و پدر که کنار هم بیل می زدند، غرق حرف زدن بودند. خوب که گوش کردم، دیدم حرف هایشان خیلی عجیب و غریب است پدر گفت:‌ دیدی؟ امروز هم محمد، از دامادش علی و دخترش فاطمه تعریف می کرد. انگار خدا به او سفارش کرده به هر جا و در میان هر جمعی که می رود، بگوید: علی مرد خداست، على جانشین من است فاطمه پاره ی تن من است..آہ!
✨"آن روز، آن اتفاق تلخ"✨ عمو جواب داد: «به قول ما عرب ها برادر! همیشه نسیم به یک سمت نمی وزد. محمد که همیشه زنده نیست تا سایه اش بالای سر على و اهل بیتش باشد!»😏 پدر، بیل محکمی به زمین زد و صدایش را بلند کرد: «اگر کار برای همیشه دست آنها باشد، آدم های فقیر و بی سروپایی مثل ابوذر، عمار و مقداد باید بر ما حکومت کنند و نگذارند ما خوش باشیم و به نوکرهایمان امر و نهی کنیم!» آن دو حرف های عجیب و غریبی می زدند. اصلا باورم نمی شد؛ یعنی تا آن زمان فکرش🤔 را هم نمی کردم که آنها پیرو حضرت محمد(ص)نباشند و از او ایراد بگیرند؟ آن روز گذشت و من در فکر و خیال آن حرف های بودار باقی ماندم😐. یک روز که عمو و خانواده اش برای مهمانی به باغ ما آمده بودند، اتفاق عجیبی افتاد. پدرم به نوکرمان «اسلم» امر کرد تا یک بره ی 🐏چاق و چله را سر ببرد و گوشتش را برای ناهار کباب کند. أسلم رفت و به جای بره، یک بزغاله🐑 را سر برید. گوشت آن را به کمک دوتا از زن هایی که کنیز ما بودند، کباب کرد و سر سفره 🍱گذاشت. پدر و عمو وقتی تکه های کباب را زیر دندان گذاشتند، با تعجب😳 به هم نگاه کردند. پدرم چشم های درشت و ترسناکش را طرف اسلم گرفت و پرسید: چرا این کباب سفت است؟ مگر گوشت بره نیست؟ اسلم ترسید و لرزید و گفت: «خیر ارباب! گوشت بزغاله است...» پدر بشقاب کباب را به طرف اسلم پرت کرد و سرش داد زد: «برده ی بی پدر! حقه باز بی ادب!...» بعد دنبالش دوید. 🦋کودکیار مهدوی محکمات
1⃣بچه ها *حضرتِ زهرا(سلام الله علیها)زکیه و حضرت مهدی(علیه السلام)زکی هستن* حالا یعنی چی 🤔؟؟ عزیزای دل❤️ زکی و زکیه به معنای(پاک بودنه) یعنی که هر دو از بدیهای روحی، کینه، حسادت و هر بد اخلاقی و چیزی که زشت و بد و کثیف هست کاملا پاک هستن🌸 و در ظاهرشون هم همیشه پاکیزه ان‌😊 ✨پیامبر اکرم(صلی الله علیه و آله و سلم)به امام زمانمون لقبِ *زکی*که به‌ معنای پاک هست رو دادن☺️ ..🐜 🦋کودکیار مهدوی محکمات
2⃣بچه ها خبر دارین پیامبرِ مهربونمون چقدر حضرت زهرا (سلام الله علیها) و حضرت مهدی(علیه السلام) رو دوست دارن😊تا جایی که راجبشون اینطوری گفتن 👇 ✅حضرت محمد(صلی الله علیه و آله و سلم)دخترشان حضرت فاطمه را در آغوش میگرفتند و دست و سرشان را میبوسیدند و می فرمودند:💚 فاطمه پاره ی تن من است ❤ای فاطمه پدرت به فدای تو باد... ای فاطمه پدر و مادرم به فدای تو باد 😊 ✅بچه ها پیامبرِ مهربونمون در مورد امام مهدی(علیه السلام) فرمودند: پدر و مادرم به فدای او باد. هم نامِ من است و شبیه به من و حضرت موسی است هاله ای از نور گرداگرد او را فرا گرفته🌸 خوشا به حالِ کسی که او را ملاقات کند، خوشا به حال کسی که او را دوست بدارد و خوشا به حال کسی که به او معتقد باشد ☺️ ..🐜 🦋کودکیار مهدوی محکمات
✨✨✨✨✨✨✨✨ بسم الله الرحمن الرحیم 🌹قسمت چهارم «روزی حلال»🌹 🦋پیامبر اعظم(ص)می فرمایند: 🌹فرزندانتان را درخوب شدنشان یاری کنید،زیرا هرکه بخواهد می تواند نافرمانی را از فرزند خود بیرون کند💫 🌹براین اساس پدرمان در تربیت صحیح ابراهیم ودیگر بچه ها اصلا کوتاهی نکرد💫 🌹البته پدرمان بسیار انسان با تقوایی بود 💫 🌹اهل مسجدوهیئت بود و به رزق حلال بسیار اهمیت می داد 💫 🌹او خوب می دانست پیامبر(ص)می فرماید: عبادت ده جزء دارد که نه جزء آن به دست اوردن روزی حلال است💫 🌹برای همین وقتی عده ای از اراذل و اوباش در محله ی امیریه (شاپور)آن زمان،اذیتش میکردند و نمیگذاشتند کاسبی حلالی داشته باشد،مغازه ای که از ارث پدری به دست اورده بود را فروخت وبه کارخانه قند رفت 💫 🌹انجا مشغول کارگری شد .صبح تا شب مقابل کوره می ایستاد💫 🌹 تازه ان موقع توانست خانه ای کوچک بخرد💫 🌹ابراهیم بارها گفته بود:اگر پدرم بچه های خوبی تربیت کرد، بخاطر سختی هائی بود که برای رزق حلال میکشید💫 🌹هرزمان هم از دوران کودکی خودش یاد میکردو می گفت: پدرم بامن حفظ قرآن را کار میکرد💫 🌹 همیشه مرا باخودش به مسجد می برد💫 🌹بیشتر وقت ها به مسجد ایت الله نوری پائین چهار راه سرچشمه می رفتیم💫 🌹انجا هیئت حضرت علی اصغر (ع)برپا بود 💫 🌹پدرم افتخار خادمی ان هیئت را داشت💫 🌹یادم هست که درهمان سال های پایانی دبستان ،ابراهیم کاری کرد که پدر عصبانی شد وگفت:ابراهیم برو بیرون ،تاشب هم برنگرد💫 🌹ابراهیم تا شب به خانه نیامد💫 🌹همه ی خانواده ناراحت بودند که برای نهار چه کرده💫 🌹اما روی حرف پدر حرفی نمیزدند. شب بود که ابراهیم برگشت💫 🌹باادب به همه سلام کرد💫 🌹بلافاصله سوال کردم :نهار چیکار کردی داداش؟!پدر درحالی که هنوز ناراحت نشان میداد اما منتظر جواب ابراهیم بود💫 🌹ابراهیم خیلی اهسته گفت:توکوچه راه می رفتم ،دیدم یه پیرزن کلی وسایل خریده ،نمیدونه چیکار کنه و چطوری بره خونه 💫 🌹 من هم رفتم کمک کردم وسایلش را تا منزلش بردم💫 🌹پیرزن هم کلی تشکر کرد و سکه پنج ریالی به من داد💫 🌹نمی خواستم قبول کنم ولی خیلی اصرار کرد💫 🌹من هم مطمئن بودم این پول حلاله،چون براش زحمت کشیده بودم💫 🌹ظهر با همان پول نان خریدم و خوردم💫 🌹پدر وقتی ماجرا را شنید لبخندی از رضایت بر لبانش نشست💫 🌹خوشحال بود که پسرش درس پدر را خوب فرا گرفته و به روزی حلال اهمیت می دهد💫 🌹دوستی پدر با ابراهیم از رابطه ی پدر و پسر فراتر بود💫 🌹محبتی عجیب بین ان دو برقرار بودکه ثمره ان در رشد شخصیتی این پسر مشخص بود💫 🌹 اما این رابطه دوستانه زیاد طولانی نشد💫‌ 🌹ابراهیم نوجوان بود که طعم خوش حمایت های پدر را از دست داد💫 🌹درغروب غم انگیز سایه ی سنگین یتیمی را برسرش احساس کرد💫 🌹 از ان پس مانند مردان بزرگ به زندگی ادامه داد💫 🌹 ان سال ها بیشتر دوستان و اشنایان به او توصیه می کردند به سراغ ورزش برود💫 🌹اوهم قبول کرد💫💫💫 ..