eitaa logo
دبستان المهدی (عج)
495 دنبال‌کننده
10.1هزار عکس
2.3هزار ویدیو
310 فایل
❇️ ادمین دبستان @almahdischool11 تلفن37705156 ❇️ ادمین مدیر آقای دبیری https://eitaa.com/Dabiry2024 ادمین معاون پرورشی آقای مصطفوی https://eitaa.com/mahdi1398 ❇️ادمین معاون آموزشی https://eitaa.com/Alireza343 ❇️ادمین مربی بهداشت آقای خداداد @Khodad
مشاهده در ایتا
دانلود
✨شوق دیدار_۱✨  هوای شهر قم به شدت گرم ☀️و تحمل آن در روزهای طولانی تابستان بسیار سخت😓 شده بود. مردم کارها و فعالیت های خود را صبح زود و هنگام عصر انجام می دادند تا در گرما کمتر اذیت شوند. کارهای احمد پسر اسحاق تا نزدیک ظهر طول کشید و حسابی گرمازده😪 شده بود، به همین علت با عجله خود را به خانه رساند. همسر احمد با دیدن این وضعیت، بعد از سلام و احوال پرسی، ظرف آب خنکی🍶 آورد تا احمد با آن سر و صورتش را بشوید و کمی خنک شود. احمد از همسرش تشکر🙏 کرد و بر خلاف روزهای دیگر به دیوار اتاق تکیه داد و به فکر فرو 🤔رفت همسرش رو به او کرد و گفت: احمد چه شده؟ اگر چیزی فکرت را مشغول کرده به من بگو: شاید بتوانم کاری انجام دهم. احمد گفت: مدتی است که امام حسن عسکری ✨ را ندیده ام و دلم برای ایشان تنگ شده،❤️ تصمیم دارم به شهر سامرا 🕌 بروم تا امام خود را زیارت کنم همسرش گفت: تو را به خدا به سامرا نرو شنیده ام حاکم ستمگر👺 آن جا بر امام عسکری علیه السلام✨ و پیروان او خیلی سخت گرفته و به هر بهانه ای یاران و شیعیان امام را دستگیر🔗 و زندانی کرده و بعضی از آنها را شهید نموده است؛ می ترسم😔 تو را هم که از یاران ویژه و خاص امام علیه السلام هستی دستگیر⛓ و زندانی کنند... ... 🦋کودکیار مهدوی محکمات
✨شوق دیدار _۲✨  گفت: خودم این را می دانم، ولی نباید یاران و شیعیان امام به علت ترس😰 اطراف امام علیه السلام ✨ را خالی کرده و حضرت را تنها بگذارند، یار امام در هر شرایطی باید از امام خود دفاع کند؛ گذشته از اینها، امانت های مردم قم را باید به امام برسانم هم چنین پرسشی دارم که حتما باید از ایشان بپرسم فردای آن روز احمد برای زیارت امام عسکری علیه السلام✨ از شهر قم به طرف سامرا در کشور عراق 🐎حركت کرد. وقتی وارد سامرا شد از آنچه میدید تعجب کرد❗️ شهر پر از ماموران حکومت بود که تمام محله ها و کوچه ها را زیر نظر داشتند و بعضی جاسوسان حکومت نیز در جاهای مهم شهر در میان مردم حرکت می کردند. احمد هر طوری بود باید خود را به امام می رساند؛ نزدیک خانه🏡 امام رسید، اما تمام راههای ورودی به خانه امام را سرباز و نگهبان گذاشته بودند⚔ و دیدار و ملاقات با امام بسیار سخت شده بود، هرکس به در خانه امام می رفت او را گرفته و بازجویی می کردند که از کجا و برای چه آمده و چه می خواهد❓ ... 🦋کودکیار مهدوی محکمات
✨شوق دیدار _۳✨  احمد با خودش گفت: باید نقشه ای🤔 بکشم تا بتوانم امام خود را ببینم؛ به همین علت، مقداری روغن🥃ماست🥣 و کشک🍶 خرید و آنها را روی اسبش🐎 گذاشت وهنگامی که به نزدیکی های خانه🏡 امام عسکری علیه السلام✨ رسید با صدای بلند گفت: زود بیایید روغن🥃 دارم و ماست🥣 و کشک🍶 دارم، همین طور می گفت و خود رابه خانه🏡 امام✨ نزدیک تر می کرد. چند مأمور احمد را چپ چپ 👀نگاه کردند ولی مانع او نشدند. احمد وقتی به در خانه 🏡امام رسید صدایش را بلند تر کرد و گفت :زودتر بیایید که نزدیک غروب آفتاب 🌒است می خواهم به شهر خودم بروم، به نصف قیمت💰 می دهم، عجله کنید. چند نفر از همسایه های امام عسکری علیه السلام✨ بیرون آمدند و به طرف او رفتند، اما چشمان احمد به خانه امام خیره😒 شده بود و با نگرانی😥 به در خانه 🏡نگاه می کرد. اگر چیزهایی که آورده بود تمام شود و کسی از خانه امام✨ برای خرید نیاید چه باید بکند. اما با باز شدن در خانه امام،تمام نگرانی های احمد برطرف شد ؛ نفس عمیقی کشید و به اطرافش نگاه کرد👁 تا مطمئن شود کسی متوجه او نیست. بعد به کسی که از خانه 🏡امام ✨آمده بود، گفت: من احمد پسر اسحاق از یاران امام علیه السلام✨ هستم و برای دیدن او به این جا آمده ام؛ تو به بهانه ی خرید روغن و کشک، همین جا اطراف اسب🐎 من باش و مشتری ها را به هر قیمتی💰 که اجناس را خریدند مشغول کن تا من بروم و امام راببینم. ... 🦋کودکیار مهدوی محکمات
🌷🌷داستان حکومت امام زمان 🌷🌷 😍 آی قصه قصه قصه ، نون و پنیر و پسته یه قصه بی غصه ! هر کی دوست داره این قصه قشنگ رو گوش کنه ، بلند بگه یا مهدی 💖💖 🐝🐝زنبور لپ گلی ما خوشحال و خندان پرواز میکرد تا یه قصه شیرین پیدا کنه ویزززززززز 🐝🐝زنبور کوچولو پرواز کرد تا به یه جنگل رسید و روی شاخه درختی نشست. 🐝زنبور کوچولو خیلی تعجب کرده بود چون اون جنگل هم درختای کمی داشت وهم درختها سرسبز و شاداب نبودن .میدونید چرا ؟ 🐝زنبور کوچولو تو فکر بود که یه دفعه دید زمین داره نگاهش میکنه .🐝 زنبور کوچولو گفت : سلام زمین مهربون چرا ناراحتی ؟ چرا این جنگل درختاش کم هستن ؟ زمین آهی کشید و گفت : آخه چند ساله که بارون کم میاد و آب کمتر شده . تازه آدمها وقتی میان جنگل آشغال میریزن و جمع نمیکنن و این باعث میشه آشغال ها زیاد بشن و نفس کشیدن برای من سخت بشه .😱 تازه آدمها که با هم دعوا میکنن من ناراحت میشم 😱 بعضی جاها مردم خیلی فقیر هستند من ناراحت میشم😔 🐝زنبور کوچولو که اینها رو شنید خیلی ناراحت شد و به فکر فرو رفت😢😥 زمین مهربون که ناراحتی زنبور کوچولو رو دید با صدای بلندی گفت : اما زنبور کوچولو یه روزی میاد که تمام این قصه های تلخ تموم میشه 😊😀😃 🐝زنبور کوچولو با خوشحالی و تعجب گفت : چه روزی ؟؟ زمین خندید و گفت : روزی که امام زمان علیه‌السلام بیان . اون وقت دیگه یک عالمه بارون میاد ودرخت ها و سبزه ها سرسبز میشن دیگه هیچکس آشغال تو دریا و زمین نمیریزه مردم با همدیگه دعوا نمیکنن با هم مهربون میشن. دیگه هیچکس فقیر نیست و خیلی از چیزهای خوب دیگه..... 🐝🐝زنبور لپ گلی با خوشحالی بالا و پایین پرید و گفت : واای چه روزای خوب و شیرینی من از خدای مهربون میخوام که هر چه زودتر اون روز برسه . زمین مهربون هم با خوشحالی گفت: 😀😄😃 آره زنبور لپ گلی منم خیلی منتظر اون روز هستم . و همه سختیها رو به امید اون روز تحمل میکنم . 🐝🐝زنبور کوچولو با خوشحالی از زمین خداحافظی کرد و رفت تا این قصه شیرین رو برای دوستانش تعریف کنه 🐝🐝🐝🐝🐝 به امید آن روز 🌼🌸🌺🌻🌹 😍 بچه های عزیز؛ دعا برای فرج فراموش نشه ❤️
🍃 احترام به پدر 🧔🌺🧔💐🧔🌺🧔💐🧔🌺🧔💐🧔🌺🧔💐🧔🌺🧔💐 پدرم می خواست برای پدربزرگ کفش بخرد. مادرم اجازه داد که من هم همراه آن ها بروم. من و پدرم، کفش هایمان را پوشیدیم و جلوی در ایستادیم. اما پدربزرگ هنوز آماده نبود.   گفتم: «پدر! بیا برویم بیرون، پدربزرگ خودش می آید.» پدرم گفت: «این کار درست نیست. ما صبر می کنیم تا پدربزرگ هم بیاید. پدربزرگ از همه ی ما بزرگ تر هستند. زودتر رفتن ما بی احترامی به اوست.»   پدرم گفت: « یک روز شخصی به همراه پدرش به دیدن امام خمینی (ره) رفته بودند. او زودتر از پدر وارد اتاق شد. امام از این رفتار او خیلی ناراحت شدند و گفتند: «این آقا پدر شما هستند، چرا جلوتر از او وارد اتاق شدید؟» آن شخص از کاری که کرده بود خیلی خجالت کشید…»   همین موقع پدربزرگ گفت: «من آماده ام برویم.» پدرم در را باز کرد و گفت: «بفرمایید پدرجان!» پدربزرگ برای پدرم دعا کرد و از در بیرون رفت.   بعد پدرم به من گفت: «برو جانم!» گفتم: «نه! شما پدر من هستید من جلوتر از شما نمی روم!»   پدرم مرا بوسید، بغل گرفت و گفت: «و تو عزیز دل من هستی!»   بعد هر دو با هم از در بیرون رفتیم. 🧔🌺🧔💐🧔🌺🧔💐🧔🌺🧔💐🧔🌺🧔💐🧔🌺🧔💐 اَللّهُــــمَّ_عَجـِّــل_لِوَلیِّــــکَ_الفَـــــرَج ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈ ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈