هدایت شده از مسار
⚫️حسرت
✨هر وقت احساس رنجش از پدر یا مادرتان داشتید، لحظهای چشمهایتان را ببندید. آنها را روی تخت ببینید یا در مزارشان.
این روزی است که خواهد آمد. این روز سرنوشت نهایی همهی ماست.
💫اگر آن موضوع اینقدر اهمیت دارد که در آن روز و لحظه، حسرت ناراحتیتان را نخواهید خورد، میتوانید به ناراحتی ادامه دهید؛ والا...
#ارتباط_با_والدین
#به_قلم_ترنم
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
هدایت شده از مسار
💠عید خانواده
✅ پدرها مثل پاسدارهای خونه میمانند،
مادرها شبیه جانبازها و فرزندان پس از ازدواج شبیه آزادگان خانه رفتار میکنند.
💥البته این طنز قصه بود.
🔘 واقعیت این است که اگر والدین و فرزندان روش مدارا و تعامل با یکدیگر را یاد بگیرند،
🔘اگر ازدواج به موقع و در زمان خودش اتفاق بیفتد،
🔘اگر خط قرمزها و بکن نکنها فقط چارچوب الهی و نه دلی داشته باشد،
🔘 اگر آدمها خوب، زیبا و زیاد، به یکدیگر محبت کنند،
✅آن وقت بچهها در خانه پدری هم حس آزادی خواهند داشت.
#ارتباط_با_والدین
#ایستگاه_فکر
#به_قلم_ترنم
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
هدایت شده از مسار
✍رایحه مهربانی
🍃صبح زود از خواب بیدار شد به همسرش گفت:«نجمه،لباس پدرم را آماده کن تا ببرمش.»
🍂یوسف از رفتار و کارهای پدرش کلافه بود. فکری به سرش زد؛ اما دل دل میکرد. بالاخره با تندی گفت: «بابا! با این بهانهگیریهات خستم کردی، بگو چه کنم؟»
🎋نجمه رو به یوسف آهسته گفت:«باهاش بساز.»
🍁_نمیتونم.
☘_با علی، پسر کوچولوت چی کار میکنی؟
🌾_خب،اون بچهست، کمی صبوری میکنم.
🔹_آره، با پدرت هم کمی صبوری کن! تو رو با هزار امید بزرگ کرده، ناامیدش نکنی.
🔘_نجمه! وقتی ده سالم بود از پدرم دوچرخه خواستم، یادم میاد که نصیحت کرد. پسر جون صبر کن تابستون برات میخرم. از دستش ناراحت شدم، بعدها فهمیدم توان مالی نداشت میخواست از محل کارش وام بگیره؛ اما اون موقع تو مغزم نمیرفت باهاش لجبازی میکردم.
🍃_دوران کودکی رو طی کردی و میدونی کودکی چیه.
☘_یعنی هر وقت به سن پیری برسم و اونو تجربه کنم، یاد پدرم میافتم.
🌸_ آره، تو پیری آدما زود رنج و بهانه گیر میشن؛ میدونی ناتوانی جسمی کلافه شون میکنه. با پدرت برو پارک قدم بزن حال و هوایش عوض بشه، من هیچ وقت آغوش گرم مادر رو حس نکردم و تکیهگاهی به نام بابا نداشتم؛ چون زلزله یتیمم کرد.
#داستانک
#ارتباط_با_والدین
#به_قلم_نرگس
🆔 @tanha_rahe_narafte
هدایت شده از مسار
✍پیرزن مهربان محل
🍃پیرزن مهربان محل، نشسته بود روی صندلی و به عصای کوتاهش تکیه داده بود. عادت کرده بود هر روز حوالی همین ساعت، بنشیند کنار در زل بزند به باغچهی بیطراوت حیاط، کمی معطل بماند تا سروصدای بچههای کوچه به بازی لی لی و فوتبال بلند شود.
☘امید داشت توپ پسرها از بالای دیوارهای کوتاه خانه میان حیاط، پرت شود و در باز شود و چند بچه کوچک و بزرگ، وارد حیاط شوند؛ شاید چند دقیقهای سکوت بیرحم خانه بشکند و دیوارها دیگر هیولاهایی نباشند که به او خیرهاند.
🍂اما امروز خبری از بچهها نبود. عقربهها روی ساعت شش بعد ازظهر تاب بازی میکردند که کلون در به صدا درآمد: «ننه مهمون نمیخـوای؟ »
🌸گمان کرد خیالاتی شده. اشک از گوشه ی چشمانش فرو ریخت. دلش برای جوانی و روزهایی که با حاج ماشاءالله در ایوان می نشستند، تنگ شده بود. او میخواست تا باز هم برایش فرزندی بیاورد؛ اما او فکر میکرد آوردن بچههای بیشتر اذیتش میکند.
🌾اما حالا با خودش میگفت کاش پنج تا، شاید هم ده بچه داشتم تا الان کنارم بودند و لااقل یکی از آنها فرصت میکرد در گیرودار زندگی به دیدنم بیاید؛ اما حالا دیر شده بود. حالا سالها بود حاج ماشاءالله زیر خرپارها خاک آرام گرفته بود و او مادر بزرگ دو نوه از دو فرزندش بود که سالها بود در شهرهای دور زندگی میکردند.
✨صدای کلون در و این بار چرخش کلید، او را به خود آورد. در باز شد و حامد و راضیه از در وارد شدند. فائزه و امین هم پیشاپیش آنان، خودشان را به مادر بزرگ رساندند و او غرق شادی شد.
#داستانک
#ارتباط_با_والدین
#به_قلم_ترنم
🆔@tanharahenarafteh