eitaa logo
مسار
345 دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
571 ویدیو
2 فایل
هو الحق سبک زندگی خانواده سیره شهدا داستانک تلنگر مهدوی تبادل👈 @masare_irt ادمین : @hosssna64
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از نامه خاص
💌شما از: ولایی به: امام زمان به نام خالق امید آقا جان سلام چند روز پیش وهابی‌های کافر جوان‌های بی‌گناهی را مانند اجداد ناپاکشان و یزیدیان، سر بریدند. وقتی تصویر این شهدا را دیدم بی‌اندازه متاثر شدم و از ته دل با شما اینگونه درد دل کردم: آقا جان چند روز دیگر عید منتظران است. بر زمین و زمان منت می‌گذارید که قدم بر دیدگان‌شان گذاشته و دلشان را شاد کنید؟ آقا روز تولد شما ما باید به شما و بانو نرجس هدیه بدهیم، ولی از کودکی به ما یاد داده‌اند شما اهل کرمید. شما دست سخاوتمندتان به اندازه دنیا وسیع است. ما عیدی می‌خواهیم. عیدی ما گرفتن انتقام خون شهدای عربستان باشد. هر طور که می‌دانید دلمان را شاد کنید، بلکه مرهمی بر دل شکسته خانواده‌ی این عزیزان و همه‌ی شیعیان شود. آقا چشم ما به کرم شماست. جگرمان سوخته، آبی بر این جگرهای سوخته بریزید. این جنایتکاران زیادی عمر کرده‌اند و زیاد جولان داده‌اند. پیمانه‌ی آنها دیگر پر شده، شیشه عمر آنها در دست شماست و ما منتظر شنیدن شکسته شدن آن هستیم. ما منتظریم منتظر. پیشنهاد می‌کنم، هر کس برای تسکین این بی‌رحمی مطلبی بنویسد تا بلکه کمی آرام شویم. 💌🥀💌🥀💌🥀 ارواحناله الفداء 🆔 @parvanehaye_ashegh
🌱حاضر مهربان ☀️یا صاحب الزمان عج مهربانم، حضور همیشگی‌ات حتی لحظه‌ای رهایمان نکرده‌ و ما سال‌هاست که به غفلت از حضورت خو گرفته‌ایم. ✨مولا جان! در این روزهای پایانی سال، محتاج دعایت هستیم. 🌷لحظات زندگی‌تان معطر به دعای ولی‌عصر عج🤲 🆔 @tanha_rahe_narafte
✨شما موقع عصبانیت چه کار می کنید؟! مهدی انس خاصی با قرآن کریم داشت. همیشه قبل از خواب و نماز صبح قرآن می‌خواند و به دوستانش هم توصیه می کرد قرآن بخوانند. یک قرآن جیبی داشت که تا لحظه شهادت از خودش جدا نکرد. با یکی از بچه‌ها بحثش شده بود و خیلی عصبانی بود. فورا از سر جایش بلند شد و قرآنش را برداشت و از چادر زد بیرون. تا دو سه ساعت ازش خبر نداشتیم. رفته بود توی بیابان‌های اطراف خودش را با قرآن آرام کند. وقتی برگشت خیلی آرام شده بود. با اینکه مقصر نبود؛ اما از آن شخص مقابل عذرخواهی کرد. راویان: عسکر شمس الدینی و محسن رسایی 📚خاکریز هزار و یک ؛ خاطرات شهید مهدی توسن. نوشته حسین فاطمی نیا، صفحات ۲۴-۲۵ 🆔 @tanha_rahe_narafte
💠عید خانواده ✅ پدرها مثل پاسدارهای خونه می‌مانند، مادرها شبیه جانبازها و فرزندان پس از ازدواج شبیه آزادگان خانه رفتار می‌کنند. 💥البته این طنز قصه بود. 🔘 واقعیت این است که اگر والدین و فرزندان روش مدارا و تعامل با یکدیگر را یاد بگیرند، 🔘اگر ازدواج به موقع و در زمان خودش اتفاق بیفتد، 🔘اگر خط قرمزها و بکن نکن‌ها فقط چارچوب الهی و نه دلی داشته باشد، 🔘 اگر آدم‌ها خوب، زیبا و زیاد، به یکدیگر محبت کنند، ✅آن وقت بچه‌ها در خانه پدری هم حس آزادی خواهند داشت. 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍رایحه مهربانی 🍃صبح زود از خواب بیدار شد به همسرش گفت:«نجمه،لباس پدرم را آماده کن تا ببرمش.» 🍂یوسف از رفتار و کارهای پدرش کلافه بود. فکری به سرش زد؛ اما دل دل می‌کرد. بالاخره با تندی گفت: «بابا! با این بهانه‌گیری‌هات خستم کردی، بگو چه کنم؟» 🎋نجمه رو به یوسف آهسته گفت:«باهاش بساز.» 🍁_نمی‌تونم. ☘_با علی، پسر کوچولوت چی کار می‌کنی؟ 🌾_خب،اون بچه‌ست، کمی صبوری می‌کنم. 🔹_آره، با پدرت هم کمی صبوری کن! تو رو با هزار امید بزرگ کرده، ناامیدش نکنی. 🔘_نجمه! وقتی ده سالم بود از پدرم دوچرخه خواستم، یادم میاد که نصیحت کرد. پسر جون صبر کن تابستون برات می‌خرم. از دستش ناراحت شدم، بعدها فهمیدم توان مالی نداشت می‌خواست از محل کارش وام بگیره؛ اما اون موقع تو مغزم نمی‌رفت باهاش لجبازی می‌کردم. 🍃_دوران کودکی رو طی کردی و میدونی کودکی چیه. ☘_یعنی هر وقت به سن پیری برسم و اونو تجربه کنم، یاد پدرم می‌افتم. 🌸_ آره، تو پیری آدما زود رنج و بهانه گیر میشن؛ می‌دونی ناتوانی جسمی کلافه شون می‌کنه. با پدرت برو پارک قدم بزن حال و هوایش عوض بشه، من هیچ وقت آغوش گرم مادر رو حس نکردم و تکیه‌گاهی به نام بابا نداشتم؛ چون زلزله یتیمم کرد. 🆔 @tanha_rahe_narafte
هدایت شده از نامه خاص
💌شما به نام خدا إِذَا مَاتَ الْعَالِمُ ثُلِمَ فِي الْإِسْلَامِ ثُلْمَةٌ لَا يَسُدُّهَا شَيْءٌ إِلَى يَوْمِ الْقِيَامَةِ هرگاه عالمی بمیرد رخنه‌ای جبران ناپذیر در اسلام ایجاد می‌شود كه تا روز قيامت هيچ چيز آن را فرو نمی‌پوشد. از: خادمه حضرت زهراس به: امام زمان عج آجرک الله بقیه الله یاصاحب الزمان عج آقا جان سلام✋ عالمی دیگر از پیروان و نمایندگان شما چشم از جهان فرو بست. ایشان از اولاد حضرت علی علیه‌السلام بودند. ان شاءالله سفره نشین جدشان باشند. این غم بزرگ را محضر شما و رهبرم تسلیت عرض می‌کنم. لینک ورود به صفحه مراسم یادبود ایشان: https://iporse.ir/6187537 اللهم عجل لولیک الفرج یا الهی بحق زینب س 🤲🌹 اللهم‌صل‌علی‌محمدوآل‌محمدوعجل‌فرجهم🤲 💌🥀💌🥀💌🥀 ارواحناله الفداء 🆔 @parvanehaye_ashegh
❤️خانه‌تکانیِ دل 🌸بهارِ منتظران، آمدن مهدی ‌عجل‌الله‌تعالی‌فرجه است. بهارِ طبیعت، همه زیبایی‌هایش را مدیون گل نرگس می‌داند. ☘بهار یادآور خانه تکانی و پاکی‌ها‌ست. خانه تکانیِ دل منتظران، هر روز و هر ثانیه انجام می‌گیرد. 🦋منتظر واقعی، تمام لحظات زندگی‌اش رنگ و بوی دعای‌ فرج می‌دهد. حتی شاخه گل نرگس را به یاد او در گلدان می‌کارد. 🌻نیمه‌شعبان برای منتظران، روز نویدبخش رهایی و آزادگی‌ست. روزی‌ست که مولود پربرکت از نسل بتول سلام‌الله‌علیها، پا به عرصه گیتی‌ گذاشت. او که به همین زودی‌ها زمین را از تاریکی‌ها به سوی نور هدایت می‌کند. 🌸گُل زیبای خلقت، قدم بر چشم ما بگذار. با آمدنت قلب بیمارمان را شفا بده. 🆔 @tanha_rahe_narafte
✨چقدر عاشق امام زمانی؟ قرار بود عملیات ما ساعت ده شب بیستم فروردین شروع شود. رفتم با محمد حسن خداحافظی کنم. بوی عطر خاصی می داد. بویی که تا به حال به مشامم نرسیده بود. یقین کردم این آخرین خداحافظی است. بعد از عملیات والفجر مقدماتی به هر جایی که ممکن بود، سر زدم؛ اما خبری از او نبود. یکی از بچه‌های گردان را دیدم. گفت: زیاد دنبال او نگرد. دیروز قبل از این که با او خداحافظی کنی، داوطلب شد برای نگهبانی. مفاتیحش را برداشت و رفت. در همان سنگر نگهبانی وصیت نامه اش را نوشته بود. در همان سنگر امام زمان (عج) را زیارت کرده و از ایشان مژده شهادت را در این عملیات را دریافت کرده بود. وقتی تو آمدی آرام و قرار نداشت. راوی: شهید محمد رضا تورجی زاده 📚 یا زهرا سلام الله علیها؛ زندگی نامه و خاطرات شهید محمد رضا تورجی زاده، نویسنده: گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی، صفحه ۵۲ و ۵۴ 🆔 @tanha_rahe_narafte
5.33M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✨مضطر مولایم ✨در مسیر به شوق دیدارتان قدم برمیدارم به آفتاب نگاهی می‌اندازم. 🕐ثانیه‌ها از پس یکدیگر بی‌تابانه می‌گذرند حتی آنها هم خسته شده‌اند از نبودتان‌. 🌼به دنیا آمدید و شعبان را در این روز کامل کردید. همچنان قدم برمی‌دارم و با خود فکر می‌کنم؛ اگر همه منتظرند، چرا هنوز کبوترها خبر آمدن شما را نیاورده‌اند؟ به جمع کران‌ها نزدیک می‌شوم. 🌹همه خوشحالند و برایتان تولد گرفته‌اند اما تولدها پشت تولدها و شما هنوز در دنیا کم رنگید. این‌طور نمی‌شود. ✨از امروز دیگر منتظر شما نمی‌مانم. مضطرتان می‌شوم، تا هر روز قلبم همچون قلب عاشقی بی‌قرارتر شود. 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍️حاج اسدالله 🌸عصایش را از کنار دیوار برداشت. آرام به طرف در رفت تا بی‌بی بیدار نشود. مثل هر روز به استقبال پسرش می‌رفت. صدای تَقِ در، بی‌بی را بیدار کرد:«حاج اسدالله کجا می‌ری؟!» 🍃_ بی‌بی بخواب. دارم می‌رم کنار جاده‌ی ابتدای دِه وایستم؛ شاید محسن بیاد. 🌸با شنیدن اسم محسن اشک‌هایِ بی‌بی روی گونه‌اش غلطید و پَر روسری‌اش را تر کرد:«صبر کن حاجی! تا منم بیام.» 🎋_بی‌بی نمی‌خواد تو بیایی. بمون استراحت کن. پاهات درد می‌کنه. ☘️پیرزن طاقت نیاورد دستی به زانو گرفت. با هر زحمتی بود از جایش بلند شد. چادر گُل‌گُلی‌ش را از روی چوب‌لباسی برداشت. کنار حوض وسط حیات نشست. آب‌پاش را برداشت. گل‌های شمعدانی را آب داد. نیت وضو کرد. آب را به دست و صورتش رساند. چادر را روی سرش گذاشت. آن را با سنجاق به روسری سفید بزرگش وصل کرد تا از روی سرش سُر نخورد. 🌾مثل همیشه مردم روستا نگاه چپ‌چپ به آن دو انداختند و پچ‌پچ‌هایشان شروع شد. پیرزن و پیرمرد بی‌اعتنا به آن‌ها مسیر هر روزشان را رفتند. ابتدای روستا زیر درخت صنوبر نشستند. نزدیک اذان راهی مسجد شدند. 🌙آن شب حاج اسدالله دلش بی‌قراری می‌کرد. قرآن را باز کرد. چند آیه به نیابت از محسن خواند. نزدیک‌های سحر خواب محسن را دید. 🌸_بابا خیلی خسته شدی. دیگه تموم شد. روز نیمه‌شعبان ساعت پنج بعدازظهر میام پیشتون. ☘حاج اسدالله از خواب پرید. بی‌بی‌ چادر نمازش را برداشت. چشمان حاج اسدالله را موجی از اشک پوشاند. نگاهی به بی‌بی کرد و گفت: «بی‌بی محسنمون نیمه شعبان میاد.» 🍃بی‌بی روی سجاده نشست. با پر روسری اشکی که جلوی دیدش را گرفته بود، پاک کرد: «حاجی تو هم خواب محسنو دیدی؟! » 🌺چیزی به نیمه‌شعبان نمانده بود. خبر آمدن فرزندش را به روستائیان داد. گل و شیرینی خرید. مردم روستا هاج و واج به آن‌ها نگاه می‌کردند. درگوشی با هم پچ‌پچ‌ می‌کردند. برخاستن گرد و خاک از جاده‌ی ابتدایِ روستا، خبر آمدن کسی را می‌داد. همه چشم‌ها به آن سمت چرخید. وقتی نزدیک شدند ماشینِ سپاه‌پاسدران را دیدند. چند سردار از ماشین پیاده شدند. 🌸چهره‌شان نشان از خبر مهمی می‌داد. از دیدن جمعیت تعجب کرده بودند. هاله‌ای از خوشحالی چهره پیرمرد را پوشاند. آن‌ها را در آغوش گرفت. شیرینی به آن‌ها تعارف کرد رو کرد به آن‌ها و گفت: خوش‌اومدین! پسرم محسن، خبر اومدنتون و چند شب پیش دادن. 🆔 @tanha_rahe_narafte
8.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✍همین‌جا نشسته‌ام 🌾همین‌جا نشسته‌ام همان جا که خورشید هروز رقص سماعش را آغاز می‌کند و ماه به اتمام می‌رساند ...  در حالی که ستارگان قصد تقلیدشان را دارند. 🍃همین‌جا نشسته‌ام ... روی همان صخره بزرگ و تنهای همیشگی سبزه‌های روی کوه‌های اطرافم گویی مرا احاطه کرده باشند. شبنم‌ها در مه صبحدم غلتانند. ✨همین‌جا نشسته‌ام.... همین جایی که روزی قاصدک‌هایش را برایت خواهم فرستاد. همچون گل‌های صد روزه صد روز است که نشسته‌ام. 🛤منتظر و چشم به راه تو نشسته‌ام. از فراقت هزار و اندی سال است که می‌گذرد؟! ☀️بیا روشنایی زندگی‌ام 🆔 @tanha_rahe_narafte
🍀بوی بهار 🌸دلتنگ بهار هستی؟ اسفند معشوقه‌ی زمستان؛ پیراهنش عطر و بوی بهار می‌دهد. 🌨در این روزهای پایانی اسفند، لبخند بزن و بر بهار زیبا سلام کن. 🆔 @tanha_rahe_narafte