eitaa logo
مسار
340 دنبال‌کننده
5.6هزار عکس
691 ویدیو
2 فایل
هو الحق سبک زندگی خانواده سیره شهدا داستانک تلنگر مهدوی تبادل👈 @masare_irt ادمین : @hosssna64
مشاهده در ایتا
دانلود
✨گشت و گذاری در کتاب نیمه پنهان ماه: 🔹کتاب پر از درد و رنج است. درد و رنج یک زن(همسر شهید شوشتری)در دوری از شوهر که باید بجنگد تا اعتبار شوهرش را حفظ نماید، تا آرامش خاطر او را حفظ نماید تا… و هزار تای دیگر. در مرور خاطرات کتاب چند چیز به چشم می خورد: 🔹یک: رشد تدریجی نورعلی: نورعلی قبل از انقلاب کارگری غیور است که خودش را به آب و آتش می زند تا هزینه زندگی خانواده اش را تأمین کند. وقتی ازدواج می کند اولین دخترش را به خاطر علاقه به صاحب کارش به اسم دختر او نامگذاری می کند. او می شود مهناز. اما وقتی خون انقلاب در رگهایش جاری می شود، امام، می شود همه چیزش. وقتی عازم جبهه کردستان می شود، سفارش می کند اگر برنگشتم اسم پسرم را «روح الله» بگذارید. شهدا با این خط کش بزرگ شدند و شهید شدند. 🔺برشی از صفحه ۲۶ کتاب: «ناگهان یکی از همسایه ها با عجله خبر آورد نور علی دارد می آید. دلم از شوق لرزید. بچه ها از خوشحالی بازگشت آقاجان به کوچه دویدند.نور علی که آمد نوزاد را بغل گرفت در چشم هایش دقیق شد و خیلی آرام گفت: «به خاطر علاقه ای که به امام داشتم، اسمش رو روح الله گذاشتم. بعد از به دنیا آمدن روح الله همه اقوام می گفتند: «نسبت به بچه هایتان برای روح الله استثنا قابلید راست هم می گفتند، نور علی مهر خاصی به روح الله داشت». ادامه دارد... عکس‌ نوشته حسنا 🆔 @masare_ir
✨ ادامه گشت و گذاری در کتاب نیمه پنهان ماه: 🔹دو: مواجهه با ضد انقلاب: یکی از مواردی که در این کتاب خیلی قابل توجه است، حضور ضد انقلاب در شهر نیشابور است. این اراذل در نبود رزمندگان، خانه های بدون مرد آنها را شناسایی می کنند و از نوشتن شعار و فحاشی تا انداختن کوکتل مولوتف و آزار و اذیت کوتاهی نمی کنند؛ غافل از اینکه اگر مرد این خانه به جنگ نامردان رفته به پشتوانه شیرزنی است که اداره امور منزل را به دوش گرفته است. این حجم از توحش آن هم در شهر نیشابور؛ آن هم در زمان جنگ، بسیار عجیب می نماید و حتی غریب. برشی از صفحه ۷۳ و ۷۴ کتاب: 🔺 قطعنامه ۵۹۸ در باختران نورعلی فرمانده قرارگاه نجف اشرف بود. همراه آقای مروی به باختران رفتیم. چند خانه داخل قرارگاه بود که ما تعطیلات را در یکی از آنها به سر می بردیم. یکی از راننده ها به نام آقای صدیقی چون دوست خانوادگی مان هم بود با سفارش نورعلی سه ماه در خانه نیشابورمان که خالی بود خوابید. 🔹 مدتی بعد که به باختران آمد، گفت: بعضی ها تا صبح پشت پنجره خانه تان بودند و هر شب سروصدا و اذیت می کردند شما چطور آنجا زندگی می کنید و نمی ترسید؟ تمام سختی های گذشته یادم آمد. با اینکه خانه مان روبروی سپاه نیشابور بود، بازهم ضد انقلابها دست از سرمان برنمی داشتند. بچه ها که مدرسه می رفتند گاهی جلویشان را می گرفتند و دشنام می گفتند. با همه این حرف و حدیث ها :گفتم: «ما به دامان حضرت زینب (س) متوسل شدیم». عکس‌ نوشته حسنا 🆔 @masare_ir
✨ ادامه گشت و گذاری در کتاب نیمه پنهان ماه: 🔹سه: رویارویی با مشکلات اقتصادی: نورعلی، تمام وجودش را گذاشته برای جنگ و حتی شاید یادش رفته که زن و بچه ای هم دارد؛ اما وقتی بر می‌گردد، زن و فرزندانش را بانشاط می بیند. آنها خود را کاملا عادی نشان می دهند تا آب در دل او تکان نخورد، اما چه می کشند، فقط خدا می داند. برشی از صفحه ۵۵ کتاب: 🌾 نور علی پس از مدتها به خانه برگشت. سردرد عجیبی گرفتم، از آن سردردهای میگرنی که گاهی سراغم می آمد. گفتم: «یه بسته قرص بخرید». با شوخی و خنده می خواست درد را فراموش کنم:« از اول که با هم ازدواج کردیم همین طور مریض بودی». 🔹به من برخورد با ناراحتی گفتم از اول مریض بودم یا... اصلا بیا حساب کنیم چقدر حقوق داری و چقدر قرض، آن وقت می فهمی از اول که مریض نبودم، در نبودت اذیت شدم و مریض. با هم کلیه مخارج زندگی را حساب کردیم؛ او با نگاهی پرسشگر به چهره‌ام گفت: «یه چیزی هم باید از جیب بذاریم. پس شما در نبودم چه می کنی؟» 🔹گفتم: «وقتی بچه ها خوابن تا صبح شلوار کردی می دوزم برای همسایه ها، برای دوست آشنا». صبح روز بعد، همکارش که قسط هایمان را پرداخت می کرد، آمد. نورعلی به او گفت: دیشب فهمیدم هیچی برای خانواده باقی نمی مونه. شما قسطها رو طوری جمع کن که مبلغی براشون بمونه. همکارش جواب داد: هرچی می گم بیاند از تعاون سپاه خواروبار بردار نمی آید! 🔹گفتم اگر از گرسنگی از بین برم، نمی آم تعاون تا بگم توی خونه چیزی برای خوردن نداریم.» او گفت: «شما نیایی یکی دیگه میاد». با بی اعتنایی گفتم: «خب بیان» عکس‌ نوشته حسنا 🆔 @masare_ir
✨ ادامه گشت و گذاری در کتاب نیمه پنهان ماه: 🔹چهار: فرزند پروی: از مختصات این خانواده پایدار، تربیت شش فرزند است آن هم در کوره مشکلات و دردها و غم ها. وقتی نورعلی حتی نمی توانست برای وضع حمل همسرش هم، کنارش باشد، اما او جریان زندگی را حفظ می کند. برشی از صفحه ۴۲ و ۴۳ کتاب: 🔺عصر وقتی فهمیدم بچه ها حوصله شان سر رفته، قرار شد برویم خانه یکی از فامیلها که شوهر او هم منطقه بود. آنجا متوجه شدم فرج الله در حالی که استکان را میان دو دستش گرفته می لرزد. دست روی پیشانی بچه گذاشتم، در تب می سوخت. انگار آب سرد را ریختند سرتاپایم. فامیلمان که نگرانی ام را دید، گفت: «تو مدام به بچه هات میرسی برا همین فکر می کنی همیشه مریضن». 🌾سراسیمه جواب دادم: «ده روزه بالا سر حسینم. من که به این طفل معصوم ها نمی رسم». قلبم به درد آمد، زیر لب گفتم: «لابد خدا می خواد منو امتحان کنه.» نگاهی به چهره رنجور فرج الله انداختم دور چشم هایش از فرط بیماری کبود شده بود. بچه کوچکم را بغل کردم و دست فرج الله را گرفتم تا به خانه برگردیم. برف و کولاک شدید از دانه های برف که توی هوا چرخ می زد و مثل شن ریزه به صورتم می خورد. سوز سرما را روی گونه هایم حس میکردم بچه ها را خوب پوشانده بودم گاهی دست بر کلاه هایشان می کشیدم تا برف نشسته روی سرشان را پاک کنم. وقتی به خانه رفتیم. خیلی سریع با تلفن دکتر مؤمنی را تماس گرفتم. ملتمسانه گفتم: «آقای دکتر! پسر بزرگم مریض شده و… هنوز حرفم تمام نشده بود که دکتر گفت خانم شوشتری امروز جمعه است. ادامه دارد... عکس‌ نوشته حسنا 🆔 @masare_ir
دکتر گفت: «من بیمارستان نیستم توی این برف اگر نشانی خونه رو بدم میتونی پیدا کنی؟» مردد ماندم، گفتم: «نمی دونم!» او ادامه داد: «خیله خب! نشانی رو یادداشت کن». تند تند شروع به نوشتن کردم. با اینکه نشانی را نوشتم، خیلی نا امید بودم؛ چون وسیله ای برای رفتن نداشتم. از طرفی فکر می کردم توی آن تاریکی و برف سنگینی که ریز می بارد چطور می توانم به خانه دکتر بروم. هنوز مسیر خیابانهای نیشابور را خوب بلد نبودم. 🔹به چهره تک تک بچه ها نگاه کردم. مهناز در حال نوشتن مشق های مدرسه اش بود؛ گونه های تبدار فرج الله سرخ سرخ شده بود؛ روح الله با اسباب بازیهایش بازی می کرد و حسین هم خوابیده بود؛ مستأصل ماندم. 🔺وضو گرفتم و بعد از نماز مغرب و عشا دو رکعت نماز حاجت خواندم. سلام نماز را که دادم دست به دعا برداشتم و زیر لب گفتم: «خدایا! اگر می خوای امتحانم کنی نمی دونم که می تونم از پس امتحانت سربلند بیرون بیام یا نه؟!» همین طور که زیر لب زمزمه می کردم و خیسی چشمم را با گوشه چادر گلدار می گرفتم، با صدای تلفن به خود آمدم. تا گوشی را برداشتم، دکتر مؤمنی از آن سوی خط گفت: «خانم شوشتری! نشانی خونه تون رو بگید تا آمبولانس بفرستم و بچه رو بیارن کلینیک». عکس‌ نوشته حسنا 🆔 @masare_ir
✨ ادامه گشت و گذاری در کتاب نیمه پنهان ماه: 💠پنج: یک عمر پایداری: یکی از نکات مهمی که از زندگی نورعلی در خلال خاطرات همسرش به چشم می خورد، رنگ نباختن اوست. نورعلی سال پنجاه و نه و شصت همان نورعلی سال هشتاد و هشت است؛ تنهاترین فرق این دو سفید شدن رنگ سر و صورت و جمع کردن پشته ای از تجربیات تلخ و شیرین. اما نورعلی در تمام این ۳۰ سال فقط رزمنده ای بی توقع و مرد عمل به تکلیف بود. عکس‌ نوشته حسنا 🆔 @masare_ir
✨ ادامه گشت و گذاری در کتاب نیمه پنهان ماه: 🔹شش: صداقت روایت: روایت کتاب خیلی صادقانه است. طوری که خیلی حرف های مگوی خانواده رزمندگان را بر زبان می آورد. 💠برشی از صفحه ۵۹ و ۶۰: یک بار از جلسه کاری‌اش به خانه آمد و گفت: «امروز جلسه ما علیه شما بود.» متعجب پرسیدم: «مگر چه کردم که جلسه علیه من بود؟» 🔺با خنده ادامه داد: «همکارها گفتن حتما شما با خانمت اختلاف داری که همه‌ش جبهه‌ای! هیچ وقت خانمت نمی‌گه نرو؛ وگرنه، بچه‌هات رو می‌ذارم و می‌رم. شما چه کردید که خانمت این قدر برای رفتن به جبهه همراهیت می‌کنه؟» 🔺گفتم: «این از لطف خدا بوده که همسری صبور دارم.» راست می‌گفتند هیچ وقت نمی‌گفتم دیگه نمی‌گذارم جبهه بروی. هر وقت هم در خانه بود، انجام کارهای منزل را از او نمی‌خواستم. 🌾خانم یکی از دوستانمان گفت: «چرا نمی‌گی نرو؟» خیلی خونسرد می‌گفتم: «بگویم که چی بشه؟ گناهه.» 🔹می‌دانستم که هم دل او را می‌شکنم، هم خدا ناراضی می‌شود و هم وجدان خودم ناراحت می‌شه؛ چون شاید کاری از دست او در جبهه برمی‌آمد و با حرفم مانع می‌شدم. 🔹یکی از همرزم‌هایش یک بار خانه ما آمد و گفت: «حاج خانوم! همسرم خیلی ناراحته و نمی‌گذاره برم جبهه، کمی نصیحتش کن.» به خانمش گفتم: «این قدر همسرت را اذیت نکن؛ اگر بره و دیگه برنگرده چی؟» او بلافاصله جواب داد: «از خدا می‌خوام که دیگه برنگرده …» اتفاقا همسرش شهید شد.هنگام تشییع جنازه شهید، همسرش را دیدم، پریشان بود و از غصه چه‌ها که نمی‌کرد! زیر لب گفتم: «تا وقتی با هم هستیم باید قدر همدیگر را بدانیم …» عکس‌ نوشته حسنا 🆔 @masare_ir
✨افطاری مهمان امیرالمؤمنین هستیم. 🔹سید عباس وقتی دستش تنگ می شد، باقی مانده پولش را می داد به من که زندگی را تا سر ماه مدیریت کنم. دم غروب که آمد منزل، ته مانده پول را دادم به سید عباس که مقداری سبزی، سیب زمینی و نان تهیه کند تا افطاری آماده کنم. وقتی برگشت با عجله رفتم تا وسایل را از دستش بگیرم. اما با دستان خالی سید روبرو شدم. پرسیدم: «بازار بسته بود؟» سید ابروانش را به علامت انکار بالا برد. 🔹– افطار جایی دعوتیم؟ بازهم سید سرش را به نشانه انکار بالا برد. 🔺– حتماً پول ها را گم کردی؟ نه اصلاً، آنها را تبدیل به ده برابر کردم. منظورش صدقه بود. 🔺سید خندید و گفت: امیرالمؤمنین ما را با فتوش( نان خشک،خیار، گوجه و پیاز)، آویشن و آب مهمان کرده است. نظرت چیست؟ نمی خواهی امشب میهمان امیرالمؤمنین علی باشیم ؟ گفتم: چه چیزی بهتر از این. 🔹آماده کردن این غذا وقتی نمی خواست، هر دو مشغول دعا شدیم که ناگهان کسی در زد. سید رفت در را باز کند، اما من دلم هری ریخت. با خود گفتم نکند در این حال، نیازمندی باشد و چیزی بخواهد و یا مهمانی برای افطار آمده باشد. 🔺شنیدم که می گفت: سید لنگه دیگر در را هم باز کن. دو سینی یکی پر از غذا و دیگری پر از میوه. 🔹سید گفت: «امیرالمؤمنین نپسندید که ما را به کمتر از اینها مهمان کند. اشک هر دومان سر ریز شد. مقداری از میوه ها و غذا ها را جدا کردم تا سید برای طلاب ببرد. سید پیشانی را بوسید و گفت: خدا خیرت بده. راوی: ام یاسر؛ همسر شهید 📚کتاب هم قسم؛ زندگی ام یاسر، همسر شهید سیدعباس موسوی، صفحه ۱۵۱-۱۴۹ عکس‌ نوشته حسنا 🆔 @masare_ir
✨این‌ بار که بروم دیگر برنمی‌گردم! 🔹آخر شب بود و همه خواب بودند. مادر بود و محمد که به بهانه جمع کردن وسایلش نشسته بود؛ اما می‌خواست وصیت کند و آرام‌ آرام شروع کرد: «این دفعه‌ی آخری است که ما همدیگر را می‌بینیم. این‌بار که بروم دیگر برنمی‌گردم». 🔺مادر خندید : «هر خونی لیاقت شهادت ندارد مادر جان! تو دعا کن خدا بهت لیاقت بدهد». 🔹محمد وصیت‌هایش را می‌گفت: «مامان! دوست ندارم دنبال جنازه‌ام گریه کنی، از خدا بخواه کمکت کند، امانت الهی را که بهت داده، خودت به او پس بدهی. دوست دارم توی قبرم بایستی و به خدا بگویی: خدایا! این امانت الهی ای را که به من دادی، به خودت برگرداندم.» 💠 دوست ندارم بی‌حجاب توی مراسم عزایم شرکت کند. اصلاً هرکس حجاب درستی نداشت، بگو برود بیرون. من به مسجد محل خیلی علاقه دارم. وقتی پیکرم را آوردند ببرید مسجد. 🔹بعد هم رفت سر حرف اصلیش: «من خیلی مادرها را دیده ام که بچه‌شان را توی قبر گذاشتند، اما موقعی که می‌خواستند از قبر بیرون بیایند دیگر نمی‌توانستند. شما این‌طور نباش. فقط دعا کن که در شهادتم از امام حسین (ع) سبقت نگیرم. دوست دارم که بدن من هم سه روز روی زمین بماند. 🔹خدا آرزوی او را شنید. وقتی‌که گلوله آرپی‌جی پشت سر محمد را کاملاً برد و بچه ها او را کناری خواباندند تا فردا پیکرش را به عقب منتقل کنند، فردایی که شد سه روز بعد. بدن او سه روز زیر آفتاب داغ جنوب روی زمین ماند. 📚مجموعه از او؛ کتاب قصه شال ؛ خاطرات شهید محمد معماریان. نویسنده: نرگس شکوریان فرد. ناشر: عهد مانا. ۱۳۹۶،ص ۵۳-۵۹ و ۷۱-۷۰ عکس‌ نوشته حسنا 🆔 @masare_ir
✨اذان بگو تا عظمت پیدا کنی! 🔺شهید نواب دستور داده بود که برادران ما ظهر که شد، هر جا که بودند، اذان بگویند. ایشان می گفتند: «وقت اذان شعار الله اکبر باید توی تمام شهرها و کوچه ها و خیابانهای ایران بلند بشه». 🔹یک بار در یکی از جلسات این موضوع را خاطرنشان کرد، سپس یکی را بلند کرد و گفت: «شما اذان میگین؟» 🔹او گفت: «خیر آقا.» آقا فرمودند: «چرا؟» 🔺گفت: «روم نمی شه». آقا پرسیدند: «یه سؤال ازت دارم شما چی می فروشین؟» 🔹گفت: «خیار، بادمجان، کدو و….» آقا ادامه دادند: «داد هم میزنی؟ او گفت: «بله آقا.» 🔹آقا به او گفتند: «می شه یکی از اون فریادها رو اینجا بزنی؟ او گفت: «نه آقا روم نمی شه.» آقا پرسیدند: «چرا؟» 💠گفت: «آخه آقا اینجا من جنسی ندارم، سر کارم جنس هست که من داد می زنم مثلاً خیار به قرون، اما اینجا که چیزی ندارم تا براش داد بزنم.» 🔹در این موقع آقا گفتند: «آها! پس بگو من دین ندارم. یه جوونی با این هیبت و توانایی و قدرت خجالت می کشه فریاد بزنه الله اکبر، اشهد ان لا اله الا الله، خجالت می کشه بگه ای پرندگان! ای چرندگان! ای آسمان! ای زمین! من شهادت میدم که خدا از همه بالاتره. اون وقت خجالت نمی کشی با این همه عظمت و بزرگی داد میزنی خیار یه قرون؟ می بینی خودت رو چقدر پایین آوردی و موقع اذان گفتن چطور خودت را بالا می بری؟ وقتی فریاد می زنی الله اکبر، می کوبی بر فرق هر چی غیر خداست». 📚کتاب به یاری خداوند توانا؛ خاطراتی از شهید سید مجتبی نواب صفوی، نوشته علی اکبری، ناش: یازهرا (س)، چاپ دوم-۱۳۹۰؛ صفحه ۴۰ عکس‌ نوشته حسنا 🆔 @masare_ir
✨نگاه شهید کاظمی به پست و مقام! 💠از همسایه ها که همکار احمد بودند؛ شنیده بودم به همین زودی می شود فرمانده نیروی زمینی سپاه. چند بار ازش پرسیدم طفره رفت و حرف را عوض کرد. 🔹شبی که حکمش را از تلویزیون خواندند بهش گفتم «چرا نگفتی؟» گفت: «مگه فرقی می کنه؟ مهم اینه که بتونم خدمت کنم اینجا و اونجا نداره این مقام ها مثل یه ورق کاغذ زیر پا می مونه. اگه یه روزی برکنارم کنن انگار یه ورق کاغذ رو از زیر پام کشیدند. هیچ احساسی ندارم. فقط باید بتونم بهتر خدمت کنم؛ همین». 📚کتاب یادگارن، جلد ۱۹ ؛ کتاب احمد کاظمی، نویسنده: یحیی نیازی، ناشر: روایت فتح، نوبت چاپ: اول: ۱۳۸۹؛ خاطره ۹۶ 📚 @masare_ir
✨گریه در روضه ارباب اثرها دارد 🔹شانزده سال بعد از شهادت محمدرضا، پیکرش را آوردند. بدنش هنوز سالم بود. سر و صورت و محاسنش از بقیه جاها سالم تر. 🔺در کربلای ۴ مجروح و اسیر شده بود. چند روزی در بیمارستانی در بغداد و روزهای آخرش را در اردوگاهی و نهایتا با لب تشنه شهید شده بود. 💠عضو گردان تخریب بود. بعضی شب ها بانی روضه امام حسین (ع) بود و نور سنگر را کم می کرد و توی تاریکی دم می گرفت: حسینم وا حسینم وا. 🔺آخر مجلس همه اشک هایشان را با چفیه پاک می کردند و محمد رضا می مالید به صورتش. شاید دلیل سالم بودن صورتش بعد از این همه سال، همین اشک برای امام حسین (ع) باشد. 📚کتاب خط عاشقی ۱، حسین کاجی، انتشارات حماسه یاران، چاپ دوم ۱۳۹۵، ص ۱۳۱ 🆔 @masare_ir