eitaa logo
💓💓مــــُـــــحَنــــــــــــّٰٓــــــــــا💓💓
2هزار دنبال‌کننده
7هزار عکس
7.6هزار ویدیو
472 فایل
مادرشش فرزند،نویسنده، علاقه‌مند به خوشبختی همه، اینجاباهم از زندگی، به حیات می‌رسیم استفاده از مطالب کانال بلااستثنا آزاد است. بگو تابگم @barannejat https://eitaa.com/joinchat/1763180548Cdca1fa9741
مشاهده در ایتا
دانلود
🌴🌴لی لی حوضک عاشورایی لی لی لی لی حوضک بچه ها خواستند آب بخورن، آدم بدا نذاشتن... 🌴🕯اولی امام حسین(ع) بود، امام سومین بود، بابابزرگ خوبش، رسول آخرین بود، با هفتاد و دو یارش سردار کربلا بود، با اینکه خیلی خوب بود، آدم بدا حرمتشو نگه نداشتن.... 🌴🕯دومی عمو عباس بود، به فکر بچه ها بود، سقای کربلا بود، تو دستش مَشک آب بود، می خواست بره آب بیاره، آدم بدا نذاشتن.... 🌴🕯سومی بی بی رباب بود، همسر امام حسین(ع) بود، علی اصغرش بی تاب بود، می خواست به بچه اش آب بده، آدم بدا نذاشتن.... 🌴🕯چهارمی عمه بود، عمه اسمش زینب بود، خواهر امام حسین(ع) بود، صبور و تشنه لب بود، همدم بچه ها بود، آدم بدا حرمتشو نگه نداشتن.... 🌴🕯پنجمی هم رقیه، دختر امام حسینه، باباش خیلی شجاعه، با دشمنا می جنگه... 📖داستان حضرت رقیه (س) ✍بچه‏ ها! همه شما بارها و بارها داستان‏های زیادی از عاشورا و شهادت امام حسین علیه‏السلام شنیدید. 🌼 ببینم، تا حالا درباره کودکانی که در کربلا بودن هم چیزی شنیدید و اونارو می‏شناسید. یکی ازکودکان امام حسین علیه‏السلام که در کربلا بود، رقیه نام داشت. بچه ‏ها! رقیه علیهاالسلام دختر سه ساله امام حسین علیه‏السلام بود که به همراه خانواده امام حسین علیه‏السلام به کربلا اومده بود تا در کنار پدرو خویشانش باشه. 💕 اون پدرش امام حسین علیه‏السلام رو خیلی خیلی دوست داشت و بالاخره هم درهمون سن کم، در سرزمین شام به شهادت رسید. ✨در واقعه کربلا دختر امام حسین (ع) رقیه (ع) سه سال داشت. امام حسین دختر سه ساله خود را خیلی دوست داشتند. رقیه کوچولو هم پدر را خیلی دوست داشت لحظه آخر که امام (ع) داشتند می رفتند به میدان جنگ رقیه (ع) را روی پای خود نشاندند و برسر و موی او دست کشیدند و او را برای آخرین بار بوسیدند و با او وداع کردند.😭 بعد از واقعه عاشورا دشمن تمام کسایی رو که زنده مونده بودن، اسیر کرد. 🍂میون این اسرا، یه دختر کوچولو هم دیده می‏شد. این دختر کوچولو رقیه بود. رقیه دختر امام حسین علیهاالسلام که حالا بعد از شهادت پدرش به همراه عمه‏ اش زینب و اسرای دیگه به طرف شام می‏رفت. 🌾می‏بینید بچه‏ ها، حضرت رقیه با اون سن و سال کم چقدر سختی کشیده. 🕸 اون دشمنا اون قدر بی‏رحم بودن که حتی این دختر کوچولو رو هم آزار می‏دادن. 🌀 پس همه دست‏هامون رو به آسمون بلند می‏کنیم و از خدا می‏خوایم که تمام دشمنای دین خدا واهل بیت نابود بشن. ان شاءالله. 🔰و اما ادامه قصه .... دشمنا اسرا رو به شام بردن، توی خرابه ‏های شام، صدای یه کودک به گوش می‏رسید. همه اونایی که در میون اسرا بودن، می‏دونستن که این صدای رقیه، دختر کوچک امام حسینه. 🎗اون حالا از خواب بیدار شده بود و سراغ پدرش رو می‏گرفت. او انگار خواب پدرش رو دیده بود. 🌷 سلام ما به روح بلند او.🌷 🕊 @zedbanoo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آیا دوست دارید بگویید؟ اگر این چهره را تغییر دهید! هنگام گفتن چیزی می توانید شکلک های مختلف نشان دهید. همچنین می توانید حیوانات یا هر شخصیت کارتونی را روی این کارت جادویی تغییر دهنده چهره بکشید. چه چیزی می کشید؟ @zedbanoo را با آرا زیاد حمایت کنید تا به مجلس برسد در سایت زیر👇👇 https://www.farsnews.ir/my/c/35465
قصه " " با زبان کودکانه و شعر گونه☘ (مطالبی که داخل گیومه هست به حالت شعر خوانده میشه و بقیه مطالب به حالت قصه) ☘“یه روز حضرت زهرا (س) مادر ما بچه ها که خیلی مهربونه تنها بود و نشسته بود تو خونه” 🚪که یهوی دیدن تق و تق و تق در میزنن، حضرت زهرا (س) فرمودن: “کیه کیه که پشت در، در میزنه به خونه امام علی (ع) سر میزنه” 💕اون کسی که پشت در بود فرمود: “منم منم پیامبر (ص) که اومدم پشت در سلام بر دخترم فاطمه اطهرم” 🍀حضرت زهرا (س) جواب سلام پدر رو دادن و گفتن بفرمایید تو، بچه ها پیامبر بابای حضرت زهرا بودن. 🌿پیامبر فرمودن: “ای دختر عزیزم یک کمی حال ندارم یدونه عبا میاری که رو سرم بذاری” حضرت زهرا هم رفتن و یدونه عبا که مثل پتو بود اوردن و روی پیامبر انداختن، بچه ها عبا یه پارچه بزرگه که عرب ها روی دوششون می انداختن، مثل همین چیزی که روحانی ها رو دوششون می اندازن. 🎈بچه ها اگر گفتید اسم عباشون چی بود؟ کسا بود و کسا بود. ( بعد از یکی دو بار تکرار این بیت، به بچه ها بگید هر جای قصه پرسیدم “اسم عباشون چی بود” باید بپرید بالا و بگید “کسا بود و کسا بود”) 🚪یه کمی گذشت که حضرت زهرا (س) دیدن دوباره تق و تق و تق در میزنن. “کیه کیه که پشت در، در میزنه به خونه امام علی سر میزنه” 🎀“کی بود؟ امام حسن (ع) سرور هر مرد و زن” بچه ها امام حسن که پسر حضرت زهران اون موقع ها مثل شما کوچولو بودن. ☘ایشون فرمودن: “سلام مامان خوبم مامان مهربونم” 🍎حضرت زهرا هم در جواب گفتن: “سلام نور دو چشمم سلام میوه قلبم” 🌸امام حسن فرمودن: “چه بوی خوبی میاد بوی پیامبر میاد؟ این بویی که پیچیده توی خونه شبیه بوی عطر بابا بزرگ خوب و مهربونه” بچه ها پیامبر، پدر بزرگ امام حسن بود، حضرت زهرا در جواب گفتن بله، پیامبر اینجان و بعد جای پیامبر و عبا رو نشون امام حسن دادن. 🎈“اسم عباشون چی بود کسا بود و کسا بود” 🌺امام حسن رفتن پیش پیامبر  گفتن: “سلام ای مهربونم بابا بزرگ خوبم اجازه می دید منم زیر عباتون بشینم و بمونم” پیامبر هم اجازه دادن و امام حسنم رفتن زیر عبا 🎈” اسم عباشون چی بود؟ کسا بود و کسا بود” 🚪یکمی گذشت حضرت زهرا دیدن دوبار تق و تق و تق در میزنن. حضرت فرمودن: “کیه کیه که پشت در، در میزنه به خونه امام علی سر میزنه” 🌟“کی بود؟ امام حسین(ع) عزیز و نور دو عین” بچه ها امام حسین هم که پسر حضرت زهران اون موقع ها مثل شما کوچولو بودن. ☘ایشون فرمودن: “سلام مامان خوبم مامان مهربونم” 🍎حضرت زهرا هم در جواب گفتن: “سلام نور دو چشمم سلام میوه قلبم” 🌸امام حسین فرمودن: “چه بوی خوبی میاد بوی پیامبر میاد؟ این بویی که پیچیده توی خونه شبیه بوی عطر بابا بزرگ خوب و مهربونه” حضرت زهرا در جواب گفتن بله، پیامبر اینجان و بعد جای پیامبر و عبا رو نشون امام حسین دادن. 🎈“اسم عباشون چی بود کسا بود و کسا بود” 🌺امام حسین رفتن پیش پیامبر  گفتن: “سلام ای مهربونم بابا بزرگ خوبم اجازه می دید منم زیر عباتون بشینم و بمونم” پیامبر هم اجازه دادن و امام حسینم رفتن زیر عبا ” اسم عباشون چی بود؟ کسا بود و کسا بود” 🚪یکمی گذشت حضرت زهرا دیدن دوبار تق و تق و تق در میزنن. حضرت فرمودن: “کیه کیه که پشت در، در میزنه به خونه امام علی سر میزنه” 🌼“کی بود؟ امام علی(ع) وصی بعد از نبی(ص)” 💕امام علی فرمودن: “سلام حضرت زهرا دختر رسول خدا” ❣حضرت زهرا هم در جواب گفتن: “سلام امیر مومنین سلام امام اولین” بچه ها حضرت علی، همسر حضرت زهرا بودن، ایشون فرمودن: 🌼“بوی خوش پیامبر پر شده توی خونه آیا رسول خدا مهمون خونمونه؟” حضرت زهرا فرمودن بله، و جای پیامبر و دو تا پسرای حضرت علی و عبا رو نشونشون دادن، بچه ها “اسم عباشون چی بود کسا بود و کسا بود” 🌸حضرت علی رفتن پیش پیامبر و گفتن: “سلام رسول خدا اجازه می دید منم باشم با شما بشینم زیر عبا” پیامبر هم اجازه دادن و امام علی هم رفتن زیر عبا، تا الان کیا نشستن زیر عبا, چند نفر بودن؟ 🎈“اسم عباشون چی بود؟ کسا بود و کسا بود.” 💕“خب بچه ها به نظرتون دیگه کی مونده بود که بره بشینه زیر عبا پیش پیامبر خدا آفرین بانو حضرت زهرا” 🍃حضرت زهرا رفتن پیش پیامبر و دوباره سلام کردن و گفتن: “سلام رسول خدا اجازه می دید منم باشم با شما بشینم زیر عبا” ❤️پیامبر فرمودن: “سلام به تو دخترم سلام پاره تنم بیا تو هم بشین کنار ماها تا که همه با هم بشیم پنج تن آل عبا” “بچه ها پنج تن آل عبا کیا بودن؟ پیامبر و امام علی حضرت زهرا امام حسن و امام حسین” “اسم عباشون چی بود؟ کسا بود و کسا بود” بچه ها بعد پیامبر دو سر عبا رو گرفتن و دست راستشون رو به طرف آسمون بلند کردن و برای کسانی که زیر عبا بودن و همه کسانی که اون ها رو دوست دارن دعا کردن. 〰〰〰〰〰 @zedbanoo
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰 های_ویژه_کودکان 👌۵ تا ۱۲ سال 👤 🔸قسمت: هفتم 🔹موضوع: زندگی در لبنان 📚تهیه کننده: قصه قهرمان ها 🌐 پایگاه حفظ و نشر آثار "استاد تراشیون" 🆔 @tarashiun_ir @almohanaa
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰 های_ویژه_کودکان 👌۵ تا ۱۲ سال 👤 🔸قسمت: هشتم 🔹موضوع: ازدواج مجدد 📚تهیه کننده: قصه قهرمان ها 🌐 پایگاه حفظ و نشر آثار "استاد تراشیون" 🆔 @tarashiun_ir 🌐 www.tarashiun.ir
قصه گنجشک کوچولو و نور زیبای حضرت زهرا(س) نویسنده: خانم فاطمه فرامرزی منبع:علل الشرایع جلد۱صفحه۱۸٠،بحارالانوار جلد۴صفحه۱۱، ریاض الابرار فی مناقب الائمة الأطهار جلد۱صفحه۱۴ کاری از گروه شعر و قصه در مسیر مادری 🌹🌹🌹🌹🌹 روزی روزگاری توی شهر مدینه گنجشک کوچولویی🐥 زندگی میکرد. این گنجشک کوچیک هر روز مثل گنجشک های دیگه ی شهر، صبح خیلی زود بیدار میشد و شروع میکرد به جیک جیک کردن و پرواز کردن. گنجشک کوچولوی قصه ی ما خیلی کنجکاو بود و هرچیزی رو میدید در موردش فکر میکرد. اون همیشه دنبال جواب سوالاش بود. خلاصه بچه ها، گنجشک کوچولو یه روز صبح خیلی خیلی زود از خواب بیدار شد. اطرافشو نگاه کرد، همه جا روشن شده بود. گنجشک میخواست روز خودش رو شروع کنه. اما هرچقدر دور و برش رو نگاه کرد، دید همه خوابن... گنجشک تعجب کرد، با خودش گفت مگه الان صبح نشده؟؟ پس چرا بقیه بیدار نمیشن؟؟ اون حتی چندتا از دوستاش صدا کرد و گفت: جیک جیکو! گنجیشکی! اما مثل اینکه واقعا اونا خواب بودن. گنجشک کوچولو که دید صدا زدن فایده ای نداره، دوباره شروع کرد به پرواز کردن، نگاهی به آسمون بالاسرش کرد و دید آسمون هنوز تاریکه. 🌌 با خودش گفت؛ آسمون که تاریکه... پس این نور سفید قشنگ از کجا میاد؟ اصلا چطوری دیوار خونه ها روشن شده؟🧐 وااااای درختا رو ببین! اخه چطوری میشه این همه نور تو شهر باشه و آسمون هنوز تاریک باشه؟!! یعنی هنوز صبح نشده؟؟ ولی هرچیزی که هست، این نور خیلی بهم آرامش میده😌... اصلا دیگه دلم نمیخواد بخوابم، دلم میخواد فقط بشینم روی شاخه ی درخت ها و به این نور نگاه کنم😍... من بااااااید بفهمم این نور از کجا میاد... گنجشک کوچولو، تصمیم گرفت روی یه درخت بشینه تا شاید صبح که هوا روشن شد به جواب سوالش برسه. پس شروع به پریدن کرد و انقدر ازین طرف به اون طرف پرید، تا بالاخره روی یه درخت نشست. اگه گفتین کدوم درخت!؟ همون درختی که نزدیک دیوار مسجد بود. گنجشک همینطور که روی درخت نشسته بود، یه دسته از آدما رو دید که دارن میان به سمت مسجد. گنجشک صدای اونا رو نمی شنید، ولی خیلی دوست داشت بره بین اونها یه چرخی بزنه و ببینه اون آدم ها هم مثل خودش اون نور خیییییییلی زیبا رو دیدن یا نه؟ امااااااا، گنجشک کوچولو انقدر پرواز کرده بود و از این درخت به اون درخت پریده بود که حسابی خسته شده بود. بخاطر همین کم کم چشماش سنگین شد و خوابش برد...😴 نزدیک اذان ظهر که شد، گنجشک کوچولو با صدای همهمه ی مردم از خواب بیدار شد. مسجد کم کم داشت شلوغ میشد. یکم پرواز کرد و رفت بالای سر آدما. یه چرخی زد و به حرف هاشون گوش داد... یکی میگفت: این نور زرد از کجا میاد چقدر قشنگه... یکی دیگه میگفت: اتفاقا صبح هم یه نور سفید توی شهر پخش شده بود. اون نور انقدر زیاد بود که حتی به اتاق هامون هم رسیده بود... بعدی میگفت: ولی نوری که الان داریم میبینیم رنگش زرده، خودم دیدم حتی صورت بچه هامم از این نور زرد شده!! گنجشک کوچولو اطرافشو خوب نگاه کرد... مردم راست میگفتن، انگار همه جا زرد زرد شده بود... درختا... صورت آدما... دیوارها.... مغازه ها... گنجشک با خودش گفت: اصلا بهتره دنبال این آدما برم، شاید بفهمم این نور از کجا اومده؟ پس شروع کرد به پرواز کردن... مردم شهر وارد مسجدشدن و شروع کردن به سوال کردن از پیامبر... همه پرسیدن: ای رسول خدا! این نوری که توی شهر می تابه از کجاست؟ پیامبر با مهربونی گفتن: اگه میخواید به جواب سوال تون برسید، برید به خونه ی دخترم فاطمه زهرا... واااااااای حضرت زهرا.... گنجشک کوچولو عاشق حضرت زهرا بود، خیلی خوشحال بود که قراره به خونه ایشون بره و جواب سوالشو اونجا پیدا کنه... وقتی به خونه ی حضرت زهرا رسیدن، گنجشک کوچولو چرخی زد و روی دیوار خونه نشست. اون منتظر موند تا حضرت زهرا رو ببینه... یه مدت کوتاهی گذشت.... بالاخره در باز شد... واااااای چه نور زرد زیبایی... چه صحنه قشنگی... حضرت زهرا داشت برای نماز آماده میشد و این نور خیلی زیاد از صورت ایشون بود که به کل خونه ها و در و دیوار شهر می تابید... گنجشک کوچولو خیلی تعجب کرد... اون با خودش گفت: وااااای خدای من...بالاخره راز این نور رو فهمیدم... من میدونستم که این نور عجیب از خورشید نیست... گنجشک کوچولوی قصه ی ما چرخی دور خونه حضرت زهرا زد و بعد، برگشت. اون برای همه ی دوستاش، چیزایی که دیده بود رو تعریف کرد... گنجشک ها با دقت به حرفای دوستشون گوش میکردن و ازخوشحالی مدام جیک جیک میکردن... آروم آروم آفتاب داشت غروب میکرد و هوا داشت تاریک میشد که این بار گنجشک کوچولو دید که نور سرخ رنگ خیلی زیبایی شهر رو پر کرده... به کانال شعر، قصه و معرفی کتاب بپیوندید👇 @gheseshakhsiatemehvari