جان همه روز از لگدكوب خيال
وز زيان و سود وز خوف زوال
نى صفا مى ماندش نى لطف و فر
نى به سوى آسمان راه سفر
خفته آن باشد كه او از هر خيال
دارد اوميد و كند با او مقال
ديو را چون حور بيند او به خواب
پس ز شهوت ريزد او با ديو آب
چون كه تخم نسل را در شوره ريخت
او به خويش آمد خيال از وى گريخت
ضعف سر بيند از آن و تن پليد
آه از آن نقش پديد ناپديد
مرغ بر بالا و زير آن سايه اش
مى دود بر خاك پران مرغوش
ابلهى صياد آن سايه شود
مى دود چندان كه بى مايه شود
بى خبر كان عكس آن مرغ هواست
بى خبر كه اصل آن سايه كجاست
تير اندازد به سوى سايه او
تركشش خالى شود از جستجو
تركش عمرش تهى شد عمر رفت
از دويدن در شكار سايه تفت
سايه ى يزدان چو باشد دايه اش
وارهاند از خيال و سايه اش
سايه ى يزدان بود بندهى خدا
مرده او زين عالم و زنده ى خدا
دامن او گير زودتر بى گمان
تا رهى در دامن آخر زمان
كَيْفَ مَدَّ الظِّلَّ نقش اولياست
كاو دليل نور خورشيد خداست
اندر اين وادى مرو بى اين دليل
لا أُحِبُّ الْآفِلِينَ گو چون خليل
رو ز سايه آفتابى را بياب
دامن شه شمس تبريزى بتاب
ره ندانى جانب اين سور و عرس
از ضياء الحق حسام الدين بپرس
#شعر #مولوی #مثنوی
@fater290