♦️ الو سلام حاج آقا / ۴۳
🔸 سلام بفرمایید.
🔹 حاج آقا ماجرای «بَحیرای راهب» چه بود؟
🔸 هنوز رسول خدا (ص) به حد بلوغ نرسيده بود و پيش عموىش ابوطالب زندگی میکرد که همراه او براى تجارت رهسپار «شام» شد. وقتی کاروان ابوطالب به سرزمين «سوريه» رسید و وارد شهر «بُصرى» شد، در نزديكى صومعهای خيمه زده و به استراحت پرداختند. بَحیرا که راهب صومعه بود، به دیدار اهل قافله شتافت و همه آنها را به مهمانى دعوت كرد. با دعوت او همه اهل کاروان به غیر از پیامبر (ص) وارد صومعه شدند. ابوطالب، محمد (ص) را در کنار کاروان گذاشت و به مهمانى بحیرا رفت.
🔹 پیامبر به مهمانی نرفت؟
🔸 چرا، بَحيرا از مهمانان پرسيد آيا همه آمدهاند؟ ابوطالب گفت: جز جوانى كه از همه خردسالتر است، همه آمدهاند. بَحيرا گفت: او را نيز بياوريد. ابوطالب به دنبال محمد (ص) رفت و آن حضرت را كه در زير درخت زيتونى ايستاده بود، فراخواند و به صومعه برد.
🔹 بحیرا چگونه متوجه وجود پیامبر در قافله شده بود؟
🔸 در این سفر که به برکت حضور پیامبر (ص) راحتتر از سفرهای قبل بود، روزها که تابش آفتاب سوزان همه جا را فرامیگرفت، لکه ابری پیوسته بالای سر کاروانیان حرکت میکرد و آنان را از گرمای آفتاب نگاه میداشت. بَحیرا با مشاهده حرکت ابر روی کارون متوجه وجود شخصیتی الهی در آن شده بود.
🔹 وقتی پیامبر به صومعه رفت چه شد؟
🔸 بحيرا نگاه عميقى به آن حضرت كرده گفت: نزديك بيا با تو سخنى دارم! پس آن حضرت را به كنارى كشيد، ابوطالب نيز نزد ايشان رفت. او به پیامبر گفت: از تو چيزى مىپرسم و به لات و عزّى سوگندت مىدهم كه پاسخ دهى. آن حضرت فرمود: مبغوضترين اشياء پيش من اين دو بت هستند. بَحيرا گفت: تو را به خداى يگانه سوگند مىدهم كه راست بگويى؟ پیامبر فرمود: من هميشه راست مىگويم و هرگز دروغ نگفتهام، سؤال كن!
🔹 بحیرا از پیامبر چه پرسید؟
🔸 بحيرا پرسید: چه چيز را بيشتر دوست دارى؟ پیامبر فرمود: تنهايى را! پرسید: به چه چيز بيشتر نگاه مىكنى و دوست دارى كه به سوى آن نگاه كنى؟ فرمود: آسمان و ستارگانى كه در آن هست. پرسید: چه فكر مىكنى؟ حضرت سكوت كرد و بَحيرا با دقت به پيشانى او نگریست و پرسش خود را ادامه داد: چه هنگام و به چه انديشه مىخوابى؟ فرمود: هنگامى كه چشم به آسمان دوخته، ستارگان را مىنگرم و آنها را در دامان خود و خود را بالاى آنها مىيابم! پرسید: آيا خواب هم مىبينى؟ فرمود: آرى، و هرچه را در خواب ببينم، در بيدارى نيز همان را مىبينم. پرسید: مثلًا چه خوابى مىبينى؟ پیامبر سكوت كرد و بحيرا نيز خاموش شد.
🔹 پس از سکوت پیامبر چه اتفاق افتاد؟
🔸 بحيرا پس از اندكى توقف گفت: آيا ممكن است ميان كتف و دو شانه تو را ببينم؟ حضرت بىآنكه از جاى خود حركت كند فرمود: ببين! بَحيرا از جا برخاسته نزديك شد و لباس آن حضرت را از روى شانهاش كنار زد، خال سياهی پديدار شد، آنگاه نگاه عمیقى به پیامبر كرد و زير لب گفت: همان است. ابوطالب پرسيد: كدام است؟ چه مىگويى؟ بَحيرا گفت: بگو اين جوان با تو چه نسبتى دارد؟ ابوطالب از آنجايىكه آن حضرت را مانند فرزندان خود دوست مىداشت، گفت: فرزند من است! بَحيرا گفت: نه، پدر اين جوان بايد مرده باشد. گفت: تو از كجا دانستى؟ آرى اين جوان فرزند برادر من است. بَحيرا به ابوطالب گفت: گوش كن! آينده اين جوان بسىیار درخشان و شگفتانگیز است. اگر آنچه را كه من ديدهام، ديگران هم ببينند و بشناسند، او را زنده نخواهند گذاشت. او را از دشمنانش پنهان نگهدار. ابوطالب گفت: بگو او كيست؟ بَحيرا گفت: در چشمهاى او علامت چشمهاى يك پيغمبر بزرگ و در ميان كتف او نشانه روشنى در اين خصوص وجود دارد.
🔹 ممنون حاج آقا
✍️ اکبر مظفری
📚 برداشتی از کتاب: تعالیم اسلامی، (ماجرای بَحیرای راهب)، تالیف: علامه سید محمدحسین طباطبایی (ره)
#بَحیرای_راهب
▪️به ما بپیوندید:
https://eitaa.com/alosalamhajaqa