eitaa logo
الغدیر
2.8هزار دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
2.3هزار ویدیو
44 فایل
مرکز فرهنگی،آموزشی الغدیر. با حضور اساتید ومشاوران برجسته کشوری ارتباط با ادمین وبیان پیشنهادات وانتقادات : @alqadir1 http://eitaa.com/joinchat/405602321Ce7a17b0824
مشاهده در ایتا
دانلود
📔 لذت مطالعه (خلاصه کتاب) 🔔 ناقوس ها به صدا در می آیند.(۹۲) 📚 انتشارات عهدمانا کشیش پس از اینکه با پروفسور صحبت کرد ، گوشی را گذاشت و همان جا کنار میز تلفن ایستاد . ایرینا پرسید : « چه شده میخائیل ؟ چرا رنگت پریده است ؟ » کشیش که انگار نای ایستادن نداشت ، دستهایش را به میز تکیه داد و کمرش را قوز کرد . ایرینا با نگرانی بیشتر سؤالاتش را تکرار کرد و افزود : « پروفسور چی گفت ؟ چه کارت داشت ؟ » کشیش روی صندلی نشست و بدون اینکه به چهرهٔ نگران ایرینا نگاه کند گفت : « قرص فشارم را بیاور ، حالم خوب نیست. » ایرینا قرص را گذاشت بین لبهای او و لیوان آب را به دستش داد. کشیش قرص را بلعید و آب را تا نیمه سرکشید . پشتش را به صندلی تکیه داد . ایرینا لیوان را از او گرفت و پرسید : به من بگو چه شده میخائیل ؟ چرا حرف نمی زنی ؟ » کشیش گفت : « سارقان به منزلمان در مسکو دستبرد زده اند . » ایرینا گفت : « یا حضرت مریم ! » کشیش گفت : « البته به خیر گذشته است ؛ آنها پیش از اینکه چیزی بدزدند ، دستگیر شده اند. » ایرینا پرسید : « کی این اتفاق افتاده است ؟ پروفسور از کجا باخبر شده؟ » کشیش گفت : « این چیزها مهم نیست ؛ مهم این است که آنها نتوانسته اند چیزی از خانه بیرون ببرند و پلیس دستگیرشان کرده . آنها احتمالاً به دنبال همین نسخه خطی قدیمی می گشتند . » ایرینا گفت : « ببین داری با خودت چه می کنی میخائیل... آن از سرقت کلیسا و کشته شدن مرد تاجیک ، این از آمدنمان به بیروت و حالا هم سرقت از منزل ! مگر این کتاب چه قدر می ارزد که ما باید این همه در معرض خطر باشیم ؟ » ↩️ ادامه دارد...
استفاده از کلمات "لطفا، بی‌زحمت و کلمات مودبانه" در بعضی مواقع اشتباه است. مطمئنا برای خواست های کوچکی مانند «بی زحمت نمکدونو بده یا «لطفا در را ببند» كلمه لطفا از تعارفات معمولی است. روش تند خشنی نیز برای فرمانها وجود دارد «نمکدونو بده» یا «در را ببند». كلمه لطفا را به این دلیل در مورد کودکانمان به کار می بریم تا روش‌های مودبانه را برای خواست های کوچک به آنها بیاموزیم بکار بردن «لطفا» برای لحظاتی که آرامش حکمفرماست خوب است. وقتی واقعا آشفته هستیم، اداکردن آرامِ «لطفا» می تواند سبب دردسر باشد. گفتگوی زیر را ملاحظه کنید مادر: (سعی می کند مؤدب باشد لطفا روی کاناپه نپر. کودک: (به پریدن ادامه می دهد.) مادر: (بلندتر) لطفا این کارو نکن. کودک: حرف گوش نمی‌دهد مادر: (ناگهان کودک را با سیلی میزند) من از تو خواهش کردم، نکردم؟ چه اتفاقی افتاد؟ چرا مادر در عرض چند ثانیه از نزاکت به خشونت رسید؟ واقعیت این است که وقتی شما با کودک اینگونه مودبانه رفتار می کنید و او شما را نادیده می انگارد، عصبانیت با سرعت بیشتری وجودتان را پر می کند و شما به این فکر می افتید که «این بچه چطور در برابر من مقاومت می کند، اونم بعد از اینکه این همه باهاش مؤدب بودم؟ نشونش میدم؟ آره!» وقتی شما می خواهید کاری بلافاصله انجام شود، بهتر است با قاطعیت و اندکی خشونت آنرا بخواهید نه با خواهش. یک جمله با صدای بلند و لحنی آرام «کاناپه را درست نکردن که روش بپرن» احتمالا پریدن را خیلی زودتر متوقف خواهد کرد. اگر کودک سماجت کند معمولا می توان او را با تکرار محکم "مبل را برای این درست نکردن که تو روش بپری؟" سریعا به عکس العمل واداشت. 📚به بچه‌ها گفتن و از بچه‌ها شنیدن
پيامبر صلي الله عليه و آله : كودكان را به خاطر پنج چيز دوست مى دارم : اول آن كه بسيار مى گِريند ، دوم آن كه باخاك بازى مى كنند، سوم آن كه دعوا كردن آنان همراه با كينه نيست؛ چهارم آن كه چيزى براى فردا ذخيره نمى كنند، پنجم آن كه مى سازند و سپس، خراب مى كنند(دل بستگى ندارند) .
تقریباً همه کودکان وقتی نوپا هستند دم دمی مزاج هستند. خشم مزاج در کودکانی که خیلی کوچک هستند و نمی‌توانند عصبانیت و ناامیدی خود را با کلمات بیان کنند طبیعی است. آن‌ها یک قسمت طبیعی از رشد کودک هستند و بیشتر در بچه‌های سنین 2 تا 3 سال اتفاق می‌افتد. خشم مزاج از غر زدن و ‌گریه گرفته تا جیغ زدن، لگد زدن، ضربه زدن و نفس کشیدن متغیر است. کودکان حتی ممکن است خود را به زمین بیاندازند و دندان‌های خود را فشار دهند، لگد و مشت بزنند. این انفجار‌های احساسی باعث آزاد شدن انرژی و همچنین جلب توجه می‌شوند.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📔 لذت مطالعه (خلاصه کتاب) 🔔 ناقوس ها به صدا در می آیند.(۹۳) 📚 انتشارات عهدمانا کشیش گفت : « هر چه بود تمام شد ایرینا ، به خیر گذشت ، با دستگیر شدن سارقان ، دیگر خطری ما را تهدید نمی کند . حالا ما می توانیم برگردیم به مسکو.» ایرینا پرسید : « اگر آنها همدستان دیگری داشته باشند چه ؟ » کشیش پاسخ داد : « نه ! آنها فقط دو نفر بودند و حالا هم دستگیر شده اند و چون پیش از این مرتکب قتل شده اند ، باید تا ابد در زندان باشند . پس نگران نباش ، به زودی بر می گردیم سر خانه و زندگی مان.» ایرینا گفت : « خدا خودش به خیر گرداند این آخر عمری چه دل شوره هایی باید داشته باشیم. » کشیش نفس عمیقی کشید . ضربان قلبش آرام شده بود و از شدّت سرگیجه و سوزش زیرپوست ، کاسته می شد. فکر کرد خبری که پروفسور به او داده بود ، در واقع خبر بدی نبوده است ؛ چه بسا اگر این اتّفاق نمی افتاد ، معلوم نبود او و ایرینا چه سرنوشتی در پیش داشتند و تا کی باید دور از خانه ، در بیروت بمانند. حالا می توانستند بدون هیچ احساس خطری برگردند . کشیش با این فکرها آرامش خود را بازیافت . احساس کرد پس از یک ماه که فقط به خواندن کتاب گذشته بود ، دلش برای مسکو و برای کلیسا تنگ شده است . خریدها و سوقاتیها که یولا و کتابهایی که کشیش خریده بود ، توی چمدان و ساک دستی آنها جا نمیشد . سرگئی چمدانی مشکی رنگ خریده بود و دو ساعتی قبل از حرکتشان به طرف فرودگاه آمده بود تا سوقاتی ها را توی آن بریزد کشیش بقچهٔ کتاب قدیمی اش را داخل آن گذاشت و گفت : « این چمدان محکم تر و امن تر از ساک دستی و چمدان خودمان است. » ایرینا به سرگئی نگاه کرد و گفت : « می بینی سرگئی ؟ همهٔ فکر و ذکرش شده کتابهای قدیمی ! » بعد رو به کشیش گفت : « همین کتاب هاست که ما را به این روز انداخته ! » کشیش قبایش را تا کرد ، روی بقچهٔ کتاب قدیمی گذاشت و گفت : « ندیده بودم هیچ وقت از کتابهای من شکایتی کنی ایرینا ؛ چشمت خورده به پسر و عروست ، سر کتابهای من غُر می زنی ؟! » ↩️ ادامه دارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📔 لذت مطالعه (خلاصه کتاب) 🔔 ناقوس ها به صدا در می آیند.(۹۴) 📚 انتشارات عهدمانا سرگئی دستش را گذاشت روی شانهٔ مادرش و گفت : « غصه نخور مادر ! مگر دوست پدر نگفته بود که دزدها قبل از خروج از خانه دستگیر شده اند ؟! پس نگران چه هستی ؟ » یولا گفت : « حالا که همه چیز به خیر گذشته است . این مدت که این جا بودید ، به ما خیلی خوش گذشت.» سرگئی گفت : « حالا یکی دو ساعتی وقت هست که راه بیفتم . بهتر است بنشینیم. » سرگئی و کشیش روی مبل نشستند . یولا به آشپزخانه رفت و ایرینا مشغول جمع کردن وسایل و بستن ساک دستی و چمدان ها شد . سرگئی رو به کشیش گفت : « حتماً خوشحالید که بر می گردید مسکو ؛ چون با خیال راحت می توانید کتابهایی را که خریده اید بخوانید و بعدش هم یک کتاب دربارهٔ علی بنویسید ؛ درست مثل دوستتان جرج جرداق . » کشیش گفت : « از من گذشته سرگئی . دیگر عمر چندانی باقی نمانده است ، اما به تو یک توصیهٔ جدی دارم و آن اینکه از خودت یک ماشین فعال و پربازده اقتصادی نساز . هر قدر هم که پول داشته باشی و از امکانات بالای زندگی بهره بگیری ، اما بی نیاز از غذای روح نیستی و کتاب ، غذای روح آدمی است . زمانی برای خودت در نظر بگیر و مطالعه کن ؛ مخصوصاً زندگی نامهٔ افراد بزرگ و نامدار جهان را بخوان و الگوی زندگی ات قرار بده. اگر تنها به یک ماشین بزرگ پول ساز تبدیل شوی ، مثل هر ماشین دیگری فرسوده خواهی شد و ماشینهای مدل بالاتر جایت را می گیرند . پس پسرم ! سرگئی عزیز ، طوری زندگی کن که علاوه بر بهره جویی از دنیا ، چیزی هم برای آخرتت ذخیره کنی . عیسی مسیح دنیا را کشتگاه آخرت می داند ؛ یعنی یک دهقان هر آنچه کشت می کند ، خودش به تنهایی همهٔ محصولاتش را نمی خورد ، او به اندازهٔ نیازش بر می دارد و بقیه را دیگران می خورند. ↩️ ادامه دارد...
بچه‌های کند دست پرورده والدینی هستند که همیشه عجله دارند گاه بدون آن که بدانیم به فرزندمان اضطراب و استرس وارد می کنیم و در انتها از بیقراری او متعجب می شویم : ◻️ « زود باش كار دارم»، ◻️ «زود بگو باید برم» ◻️ «بدو دیرم شده» و...استرس را در جان كودك می نشاند. 📌 این وظیفه والدين است كه زمان را طوری تنظیم كنید كه مجبور به عجله كردن نباشند .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📔 لذت مطالعه (خلاصه کتاب) 🔔 ناقوس ها به صدا در می آیند.(۹۵) 📚 انتشارات عهدمانا ... در کلام هیچ پیامبری ، کلامی چون کلام علی ندیدم که این همه به فکر مردم گرسنه و پابرهنهٔ جامعه باشد . علی گویا خدمت به مردم را بر خدمت به خود و خانواده اش برتری داده است . سعی کن راهی را که من در پیری شناختم ، تو در جوانی بشناسی . توصیه می کنم ، دربارهٔ علی مطالعه کنی. » سرگئی گفت : « چرا علی ؟ مگر مصلحان و مشاهیر بزرگ در تاریخ و فرهنگ خود کم داریم ؟ » کشیش گفت : « نه پسرم ، کم نداریم ؛ دربارهٔ آنها نیز بخوان ، اما بدان که مرتبه و مقام علی بین تمام آنها چیز دیگری است. همهٔ گلها زیبایند ، اما وقتی به گل فروشی می روی زیباترین و خوش بوترینش را انتخاب می کنی. » سرگئی گفت : « اما من به عنوان یک مسیحی ، چرا باید سراغ یک شخصیت مسلمان بروم ؟ » کشیش گفت : « از دین حصاری برای زندگی و اندیشه هایت نساز پسرم ! همهٔ ادیان الهی درون مایهٔ مشترکی دارند . تو می توانی مغز و درون مایهٔ سایر ادیان الهی را بشناسی و از آنها پیروی کنی . این را بدان سرگئی که خدای همهٔ ما یکی است و شاقول خدا بر روی اعمال ما می ایستد . » سرگئی گفت : « اما من دوستان مسلمان بسیاری دارم ؛ آن قدر که شما را شیفتهٔ علی می بینم ، آنها را ندیده ام . چگونه است مردی چون شما که از کودکی در خدمت کلیسا بوده ، از علی چنین یاد می کند و شیفتهٔ او می شود ، اما مسلمانان اغلب چیزی از علی نمی دانند ؟ » کشیش گفت : « ممکن است من تو را که پسرم هستی نشناسم، یا تو مرا که پدرت هستم نشناسی ؛ همانگونه که بسیاری از مسیحیان هم مسیح را نمی شناسند . برای همین است که می گویم باید حصارها را بشکنی و به انسانیت بندگان خدا ، بیش از آبشخور دینشان بها بدهی. » سرگئی گفت : « پس فردا که به مسکو برگشتی ، کنار تابلوی کلیسایت ، تابلوی دیگری هم نصب کن و بنویس : مسجد امام علی ! » کشیش این کنایهٔ سرگئی را به دل نگرفت و گفت : « اگر از امثال کسانی چون تو نمی ترسیدم ، حتماً این کار را می کردم . » ↩️ ادامه دارد...
بچه‌ها رو نسبت به رفتارهای مشکوک آگاه کنید 👆🏼به بچه‌هاتون آموزش بدید که اگر این موارد رو دیدن، واکنش نشون داده و به شما اطلاع بدن. 🔸با آموزش درست میشه بچه‌ها رو آگاه کرد.
🌺🌿امام على عليه السلام: هر كه درباره بسيارى از امور بى اعتنايى و چشم پوشى نكند، زندگيش تيره شود ميزان الحكمه جلد8 صفحه 346 🦋👇 ┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
🌺🌿﷽🌿🌺 🦋مؤسسه فوق تخصصی زیبایی؛ بدون هزینه و مشاوره؛ مادام العمر و بدون عوارض جانبی...‌ ۱-برای زیبایی دستها؛ با دستهایتان صدقه بدهید. ۲-برای زیبایی صدا؛ قرآن کریم را تلاوت کنید. ۳-برای زیبایی چشمها؛ از ترس خدا اشک بریزید. ۴-برای زیبایی صورت؛ عادت وضو را ترک نکنید. ۵ - برای زیبایی اعصاب؛ در بارگاه خدا سجده کنید. ۶ - برای زیبایی دل؛ در دلتان یاد خدا را جای دهید. ┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📔 لذت مطالعه (خلاصه کتاب) 🔔 ناقوس ها به صدا در می آیند.(۹۶) 📚 انتشارات عهدمانا فرودگاه مسکو در آن وقت شب ، آن قدر شلوغ بود که هرکسی سعی می کرد ساک و چمدان هایش را بردارد و با عجله از سالن فرودگاه بزند بیرون . کشیش و ایرینا ، هر دو خسته و خواب آلود ، ساک و چمدان هایشان را برداشتند و راه افتادند به طرف در خروجی که پروفسور در آن جا انتظارشان را می کشید. بین راه ایرینا می خواست که ماجرای سارقان منزل را از زبان پروفسور بشنود و او همهٔ ماجرا را شرح داد، خدا را شکر چیزی از وسایل منزل به سرقت نرفته بود . پروفسور به کشیش نگاه کرد که داشت توی چمدان مشکی را می کاوید. کشیش هاج و واج به ایرینا نگاه کرد و گفت : « این خرت و پرت ها چیه توی چمدان؟» یک مشت لباس بچه و لوازم آرایش و دو سه مجسمهٔ برنزی کوچک از مریم مقدس که روزنامه پیچ شده بود و چند دست لباس زنانه که اول فکر کرد آنها را ایرینا خریده است ، اما وقتی ایرینا وسایل داخل چمدان را با دقت نگاه کرد ، گفت : « خدای من ! اینکه وسایل ما نیست ! نکند چمدان را اشتباه برداشته ایم ؟ » چمدان را با دقت نگاه کرد ، شبیه همان چمدانی که بود سرگئی خریده بود. - حالا چه کنیم ؟ این چمدان مال ما نیست ! کشیش نمی توانست به چیزی جز بقچهٔ کتاب قدیمی اش فکر کند، سرش پایین بود و به سر مجسمهٔ مریم مقدس که از لای روزنامه بیرون زده بود ، نگاه می کرد. ...کشیش وقتی به خود آمد که ایرینا صدایش زد : - حواست کجاست ؟ فردا باید برویم فرودگاه. شاید کسی که چمدان را برده برگرداند . کشیش حواسش جای دیگری سیر میکرد. ایرینا هر چه نگاهش کرد ، حرفی از او نشنید . در حالیکه به طرف اتاق خواب می رفت گفت : « تا صبح همان جا بنشین ! به درک که چمدان گم شد ! » بعد در اتاق را محکم پشت سرش بست . کشیش چون شبحی ساکت و بی حرکت ، کنار چمدان نشسته بود ، با قامتی خمیده و سری فروافتاده و چشم هایی فرو بسته. خواب بود یا بیدار ؟ مرده بود یا زنده ؟ ↩️ ادامه دارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📔 لذت مطالعه (خلاصه کتاب) 🔔 ناقوس ها به صدا در می آیند.(۹۷) 📚 انتشارات عهدمانا (قسمت پایانی) کشیش وقتی صدایی شنید ، به خود آمد. انگار کسی او را به نام می خواند : « پدر ایوانف ! » وقتی برای بار دوم صدا را شنید ، به سختی سرش را بلند کرد ، چشم هایش را گشود . مردی جوان با ردای سفید و محاسنی بلند ، مقابلش ایستاده بود . مرد ، چشمهایی درشت و مردمکی سیاه داشت . کشیش لحظاتی خیره نگاهش کرد . غریبه نمی نمود ، انگار او را بارها دیده بود. جوان بقچه ای را که توی دستهایش بود ، بالا آورد. کشیش که چشمش به بقچه خورد ، مثل برق گرفته ها از جا بلند شد . با دیدن بقچهٔ کتاب قدیمی اش در دست جوان ، گویی همهٔ خستگی سفر و غم و اندوه گم شدن چمدان از او رخت بست. فکر کرد این جوان کتابش را برایش آورده است ، اما چرا بدون چمدان ؟ خواست همین سؤال را از او بپرسد ، حرفی بزند و حداقل تشکّری کند که چنین کتاب باارزشی را به او بازگردانده است. اما هر چه کرد صدایی از حلقومش بیرون نیامد. لبهایش انگار به هم دوخته شده بود و زبانش چون تخته سنگی در دهانش سنگینی می کرد. صدای جوان ، نرم و سبک به گوش رسید. انگار این صدا از راه بسیار دوری می آمد : - « پدر ایوانف ! تو امانت ما را به خوبی پاس داشتی . آن طفل امروز در روح تو رشد یافته و وجودت را در بر گرفته است . چراغی در وجودت فروزان گشته که روشنایی اش چراغ راه و گرمایش ذخیرهٔ آخرتت خواهد شد . بدان پدر ایوانف که ما به یاد مؤمنان خود هستیم و آنها را فراموش نمی کنیم ؛ به ویژه تو را که قبای کشیشی را با عبای علی بن ابی طالب آمیختی و روح عریانت را کسوتی پوشاندی که جز رستگاران چنین کسوتی بر تن ندارند . ما امانت خود را برداشتیم تا ببینیم بعد از تو چه کسی مستعد پذیرش آن است. حال بیا و پیامبر خود عیسی مسیح را بدرقه کن. » کشیش گنگ و گیج بود ، نمی دانست خواب است یا بیدار . به سختی قدمی به جلو برداشت . جوان به جای اینکه به طرف در خروجی برود ، به سوی دیواری رفت که تابلویی از عیسی مسیح روی آن نصب شده بود . کشیش دیگر نای حرکت نداشت ، ایستاد و به جوان نگاه کرد که کم کم تبدیل به نور شد ، به هاله ای سفید که به طرف تابلو رفت و در آن محو گردید. کشیش با صدای ایرینا به خود آمد و چشم هایش را باز کرد : - خدا مرگم بدهد ! از دیشب تا حالا این جا خوابیده ای ؟ بلند شو که باید برویم فرودگاه . شاید بشود چمدانمان را پیدا کنیم . بلند شو دست و صورتت را بشوی تا من صبحانه ات را آماده کنم. کشیش به عکس عیسی مسیح روی دیوار نگاه کرد و گفت : « لازم نیست برویم فرودگاه ، کارهای مهم تری هست که باید انجام بدهیم. » پایان
چرا بچه‌ها لوس میشن؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📒 لذت مطالعه (خلاصه کتاب) 📖 قضاوتهای حضرت علی (علیه السلام) 📚 انتشارات پیام حق 1⃣ (قسمت اول) مولا و غلام 🔻 در زمان خلافت امیرالمؤمنین (علیه السلام) مردی با غلام خود به حج می رفتند ، در بین راه غلام مرتکب تقصیری شده مولایش او را کتک زد. غلام بر آشفته ، به مولای خود گفت : تو مولای من نیستی بلکه من مولا و تو غلام من می باشی و پیوسته یکدیگر را تهدید نموده، به هم می گفتند : ای دشمن خدا ! بر سخنت ثابت باش تا به کوفه رفته تو را به نزد امیرالمؤمنین (علیه السلام) ببرم. چون به کوفه آمدند هر دو با هم نزد علی رفتند و مولا ( ضارب ) گفت : این شخص ، غلام من است و مرتکب خلافی شده او را زده ام و بدین سبب از اطاعت من سر برتافته ، مرا غلام خود می خواند . دیگری گفت : به خدا سوگند دروغ می گوید و او غلام من می باشد و پدرم وی را به منظور راهنمایی و تعلیم مسائل حج با من فرستاده و او به مال من طمع کرده مرا غلام خود می خواند تا از این راه اموالم را تصرف نماید . 🔻 امیرالمؤمنین (علیه السلام) به آنان فرمود : بروید و امشب با هم صلح و سازش کنید و بامدادان به نزد من بیایید و خودتان حقیقت حال را بیان نمایید. چون صبح شد ، امیرالمؤمنین(علیه السلام) به قنبر فرمود : دو سوراخ در دیوار آماده کن ! 🔻و آن حضرت (علیه السلام) عادت داشت همه روزه پس از ادای فریضه صبح به خواندن دعا و تعقیب مشغول می شد تا خورشید به اندازه نیزه ای در افق بالا می آمد. آن روز هنوز از تعقیب نماز صبح فارغ نشده بود که آن دو مرد آمدند و مردم نیز در اطرافشان ازدحام کرده می گفتند : امروز مشکل تازه ای برای امیرالمؤمنین روی داده که از عهده حل آن بر نمی آید ! تا اینکه امام (علیه السلام) پس از فراغ از عبادت به آن دو مرد رو کرده ، فرمود : چه می گویید ؟ آنان شروع کردند به قسم خوردن که من مولا هستم و دیگری غلام. ✨ علی (علیه السلام) به آنان فرمود : برخیزید که می دانم راست نمی گویید و آنگاه به آنان فرمود : سرتان را در سوراخ داخل کنید ، و به قنبر فرمود : زود باش شمشیر رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را برایم بیاور تا گردن غلام را بزنم ، غلام از شنیدن این سخن بر خود لرزید و بدون اختیار سر را بیرون کشید و آن دیگر همچنان سرش را نگهداشت . ✨ امیرالمؤمنین (علیه السلام) به غلام رو کرده ، فرمود : مگر تو ادعا نمی کردی من غلام نیستم ؟ گفت : آری ، ولیکن این مرد بر من ستم نمود و من مرتکب چنین خطایی شدم . پس آن حضرت (علیه السلام) از مولایش تعهد گرفت که دیگر او را آزار ندهد و غلام را به وی تسلیم نمود. ↩️ ادامه دارد...