📔 لذت مطالعه (خلاصه کتاب)
🔔 ناقوس ها به صدا در می آیند.(۹۴)
📚 انتشارات عهدمانا
سرگئی دستش را گذاشت روی شانهٔ مادرش و گفت : « غصه نخور مادر ! مگر دوست پدر نگفته بود که دزدها قبل از خروج از خانه دستگیر شده اند ؟! پس نگران چه هستی ؟ »
یولا گفت : « حالا که همه چیز به خیر گذشته است . این مدت که این جا بودید ، به ما خیلی خوش گذشت.»
سرگئی گفت : « حالا یکی دو ساعتی وقت هست که راه بیفتم . بهتر است بنشینیم. »
سرگئی و کشیش روی مبل نشستند . یولا به آشپزخانه رفت و ایرینا مشغول جمع کردن وسایل و بستن ساک دستی و چمدان ها شد . سرگئی رو به کشیش گفت : « حتماً خوشحالید که بر می گردید مسکو ؛ چون با خیال راحت می توانید کتابهایی را که خریده اید بخوانید و بعدش هم یک کتاب دربارهٔ علی بنویسید ؛ درست مثل دوستتان جرج جرداق . »
کشیش گفت : « از من گذشته سرگئی . دیگر عمر چندانی باقی نمانده است ، اما به تو یک توصیهٔ جدی دارم و آن اینکه از خودت یک ماشین فعال و پربازده اقتصادی نساز . هر قدر هم که پول داشته باشی و از امکانات بالای زندگی بهره بگیری ، اما بی نیاز از غذای روح نیستی و کتاب ، غذای روح آدمی است .
زمانی برای خودت در نظر بگیر و مطالعه کن ؛ مخصوصاً زندگی نامهٔ افراد بزرگ و نامدار جهان را بخوان و الگوی زندگی ات قرار بده. اگر تنها به یک ماشین بزرگ پول ساز تبدیل شوی ، مثل هر ماشین دیگری فرسوده خواهی شد و ماشینهای مدل بالاتر جایت را می گیرند .
پس پسرم ! سرگئی عزیز ، طوری زندگی کن که علاوه بر بهره جویی از دنیا ، چیزی هم برای آخرتت ذخیره کنی .
عیسی مسیح دنیا را کشتگاه آخرت می داند ؛ یعنی یک دهقان هر آنچه کشت می کند ، خودش به تنهایی همهٔ محصولاتش را نمی خورد ، او به اندازهٔ نیازش بر می دارد و بقیه را دیگران می خورند.
↩️ ادامه دارد...
بچههای کند دست پرورده والدینی هستند که همیشه عجله دارند
گاه بدون آن که بدانیم به فرزندمان اضطراب و استرس وارد می کنیم و در انتها از بیقراری او متعجب می شویم :
◻️ « زود باش كار دارم»،
◻️ «زود بگو باید برم»
◻️ «بدو دیرم شده»
و...استرس را در جان كودك می نشاند.
📌 این وظیفه والدين است كه زمان را طوری تنظیم كنید كه مجبور به عجله كردن نباشند .
📔 لذت مطالعه (خلاصه کتاب)
🔔 ناقوس ها به صدا در می آیند.(۹۵)
📚 انتشارات عهدمانا
... در کلام هیچ پیامبری ، کلامی چون کلام علی ندیدم که این همه به فکر مردم گرسنه و پابرهنهٔ جامعه باشد . علی گویا خدمت به مردم را بر خدمت به خود و خانواده اش برتری داده است . سعی کن راهی را که من در پیری شناختم ، تو در جوانی بشناسی . توصیه می کنم ، دربارهٔ علی مطالعه کنی. »
سرگئی گفت : « چرا علی ؟ مگر مصلحان و مشاهیر بزرگ در تاریخ و فرهنگ خود کم داریم ؟ »
کشیش گفت : « نه پسرم ، کم نداریم ؛ دربارهٔ آنها نیز بخوان ، اما بدان که مرتبه و مقام علی بین تمام آنها چیز دیگری است. همهٔ گلها زیبایند ، اما وقتی به گل فروشی می روی زیباترین و خوش بوترینش را انتخاب می کنی. »
سرگئی گفت : « اما من به عنوان یک مسیحی ، چرا باید سراغ یک شخصیت مسلمان بروم ؟ »
کشیش گفت : « از دین حصاری برای زندگی و اندیشه هایت نساز پسرم ! همهٔ ادیان الهی درون مایهٔ مشترکی دارند . تو می توانی مغز و درون مایهٔ سایر ادیان الهی را بشناسی و از آنها پیروی کنی . این را بدان سرگئی که خدای همهٔ ما یکی است و شاقول خدا بر روی اعمال ما می ایستد . »
سرگئی گفت : « اما من دوستان مسلمان بسیاری دارم ؛ آن قدر که شما را شیفتهٔ علی می بینم ، آنها را ندیده ام . چگونه است مردی چون شما که از کودکی در خدمت کلیسا بوده ، از علی چنین یاد می کند و شیفتهٔ او می شود ، اما مسلمانان اغلب چیزی از علی نمی دانند ؟ »
کشیش گفت : « ممکن است من تو را که پسرم هستی نشناسم، یا تو مرا که پدرت هستم نشناسی ؛ همانگونه که بسیاری از مسیحیان هم مسیح را نمی شناسند . برای همین است که می گویم باید حصارها را بشکنی و به انسانیت بندگان خدا ، بیش از آبشخور دینشان بها بدهی. »
سرگئی گفت : « پس فردا که به مسکو برگشتی ، کنار تابلوی کلیسایت ، تابلوی دیگری هم نصب کن و بنویس : مسجد امام علی ! »
کشیش این کنایهٔ سرگئی را به دل نگرفت و گفت : « اگر از امثال کسانی چون تو نمی ترسیدم ، حتماً این کار را می کردم . »
↩️ ادامه دارد...
#فرزندداری
بچهها رو نسبت به رفتارهای مشکوک آگاه کنید
👆🏼به بچههاتون آموزش بدید که اگر این موارد رو دیدن، واکنش نشون داده و به شما اطلاع بدن.
🔸با آموزش درست میشه بچهها رو آگاه کرد.
🌺🌿امام على عليه السلام:
هر كه درباره بسيارى از امور بى اعتنايى و چشم پوشى نكند، زندگيش تيره شود
ميزان الحكمه جلد8 صفحه 346
#سخن_دوست
#اسرار_الهی_آرامش 🦋👇
┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
🌺🌿﷽🌿🌺
🦋مؤسسه فوق تخصصی زیبایی؛ بدون هزینه و مشاوره؛ مادام العمر و بدون عوارض جانبی...
۱-برای زیبایی دستها؛ با دستهایتان صدقه بدهید.
۲-برای زیبایی صدا؛ قرآن کریم را تلاوت کنید.
۳-برای زیبایی چشمها؛ از ترس خدا اشک بریزید.
۴-برای زیبایی صورت؛ عادت وضو را ترک نکنید.
۵ - برای زیبایی اعصاب؛ در بارگاه خدا سجده کنید.
۶ - برای زیبایی دل؛ در دلتان یاد خدا را جای دهید.
#هنر_شاد_زیستن
┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
📔 لذت مطالعه (خلاصه کتاب)
🔔 ناقوس ها به صدا در می آیند.(۹۶)
📚 انتشارات عهدمانا
فرودگاه مسکو در آن وقت شب ، آن قدر شلوغ بود که هرکسی سعی می کرد ساک و چمدان هایش را بردارد و با عجله از سالن فرودگاه بزند بیرون . کشیش و ایرینا ، هر دو خسته و خواب آلود ، ساک و چمدان هایشان را برداشتند و راه افتادند به طرف در خروجی که پروفسور در آن جا انتظارشان را می کشید. بین راه ایرینا می خواست که ماجرای سارقان منزل را از زبان پروفسور بشنود و او همهٔ ماجرا را شرح داد، خدا را شکر چیزی از وسایل منزل به سرقت نرفته بود .
پروفسور به کشیش نگاه کرد که داشت توی چمدان مشکی را می کاوید. کشیش هاج و واج به ایرینا نگاه کرد و گفت : « این خرت و پرت ها چیه توی چمدان؟» یک مشت لباس بچه و لوازم آرایش و دو سه مجسمهٔ برنزی کوچک از مریم مقدس که روزنامه پیچ شده بود و چند دست لباس زنانه که اول فکر کرد آنها را ایرینا خریده است ، اما وقتی ایرینا وسایل داخل چمدان را با دقت نگاه کرد ، گفت : « خدای من ! اینکه وسایل ما نیست ! نکند چمدان را اشتباه برداشته ایم ؟ » چمدان را با دقت نگاه کرد ، شبیه همان چمدانی که بود سرگئی خریده بود.
- حالا چه کنیم ؟ این چمدان مال ما نیست ! کشیش نمی توانست به چیزی جز بقچهٔ کتاب قدیمی اش فکر کند، سرش پایین بود و به سر مجسمهٔ مریم مقدس که از لای روزنامه بیرون زده بود ، نگاه می کرد.
...کشیش وقتی به خود آمد که ایرینا صدایش زد :
- حواست کجاست ؟ فردا باید برویم فرودگاه. شاید کسی که چمدان را برده برگرداند .
کشیش حواسش جای دیگری سیر میکرد. ایرینا هر چه نگاهش کرد ، حرفی از او نشنید . در حالیکه به طرف اتاق خواب می رفت گفت : « تا صبح همان جا بنشین ! به درک که چمدان گم شد ! »
بعد در اتاق را محکم پشت سرش بست . کشیش چون شبحی ساکت و بی حرکت ، کنار چمدان نشسته بود ، با قامتی خمیده و سری فروافتاده و چشم هایی فرو بسته. خواب بود یا بیدار ؟ مرده بود یا زنده ؟
↩️ ادامه دارد...
📔 لذت مطالعه (خلاصه کتاب)
🔔 ناقوس ها به صدا در می آیند.(۹۷)
📚 انتشارات عهدمانا (قسمت پایانی)
کشیش وقتی صدایی شنید ، به خود آمد. انگار کسی او را به نام می خواند : « پدر ایوانف ! »
وقتی برای بار دوم صدا را شنید ، به سختی سرش را بلند کرد ، چشم هایش را گشود . مردی جوان با ردای سفید و محاسنی بلند ، مقابلش ایستاده بود . مرد ، چشمهایی درشت و مردمکی سیاه داشت . کشیش لحظاتی خیره نگاهش کرد . غریبه نمی نمود ، انگار او را بارها دیده بود. جوان بقچه ای را که توی دستهایش بود ، بالا آورد. کشیش که چشمش به بقچه خورد ، مثل برق گرفته ها از جا بلند شد . با دیدن بقچهٔ کتاب قدیمی اش در دست جوان ، گویی همهٔ خستگی سفر و غم و اندوه گم شدن چمدان از او رخت بست. فکر کرد این جوان کتابش را برایش آورده است ، اما چرا بدون چمدان ؟ خواست همین سؤال را از او بپرسد ، حرفی بزند و حداقل تشکّری کند که چنین کتاب باارزشی را به او بازگردانده است. اما هر چه کرد صدایی از حلقومش بیرون نیامد. لبهایش انگار به هم دوخته شده بود و زبانش چون تخته سنگی در دهانش سنگینی می کرد. صدای جوان ، نرم و سبک به گوش رسید. انگار این صدا از راه بسیار دوری می آمد :
- « پدر ایوانف ! تو امانت ما را به خوبی پاس داشتی . آن طفل امروز در روح تو رشد یافته و وجودت را در بر گرفته است . چراغی در وجودت فروزان گشته که روشنایی اش چراغ راه و گرمایش ذخیرهٔ آخرتت خواهد شد .
بدان پدر ایوانف که ما به یاد مؤمنان خود هستیم و آنها را فراموش نمی کنیم ؛ به ویژه تو را که قبای کشیشی را با عبای علی بن ابی طالب آمیختی و روح عریانت را کسوتی پوشاندی که جز رستگاران چنین کسوتی بر تن ندارند .
ما امانت خود را برداشتیم تا ببینیم بعد از تو چه کسی مستعد پذیرش آن است. حال بیا و پیامبر خود عیسی مسیح را بدرقه کن. »
کشیش گنگ و گیج بود ، نمی دانست خواب است یا بیدار . به سختی قدمی به جلو برداشت . جوان به جای اینکه به طرف در خروجی برود ، به سوی دیواری رفت که تابلویی از عیسی مسیح روی آن نصب شده بود . کشیش دیگر نای حرکت نداشت ، ایستاد و به جوان نگاه کرد که کم کم تبدیل به نور شد ، به هاله ای سفید که به طرف تابلو رفت و در آن محو گردید.
کشیش با صدای ایرینا به خود آمد و چشم هایش را باز کرد :
- خدا مرگم بدهد ! از دیشب تا حالا این جا خوابیده ای ؟ بلند شو که باید برویم فرودگاه . شاید بشود چمدانمان را پیدا کنیم . بلند شو دست و صورتت را بشوی تا من صبحانه ات را آماده کنم. کشیش به عکس عیسی مسیح روی دیوار نگاه کرد و گفت : « لازم نیست برویم فرودگاه ، کارهای مهم تری هست که باید انجام بدهیم. »
پایان
📒 لذت مطالعه (خلاصه کتاب)
📖 قضاوتهای حضرت علی (علیه السلام)
📚 انتشارات پیام حق
1⃣ (قسمت اول) مولا و غلام
🔻 در زمان خلافت امیرالمؤمنین (علیه السلام) مردی با غلام خود به حج می رفتند ، در بین راه غلام مرتکب تقصیری شده مولایش او را کتک زد. غلام بر آشفته ، به مولای خود گفت : تو مولای من نیستی بلکه من مولا و تو غلام من می باشی و پیوسته یکدیگر را تهدید نموده، به هم می گفتند : ای دشمن خدا ! بر سخنت ثابت باش تا به کوفه رفته تو را به نزد امیرالمؤمنین (علیه السلام) ببرم. چون به کوفه آمدند هر دو با هم نزد علی رفتند و مولا ( ضارب ) گفت : این شخص ، غلام من است و مرتکب خلافی شده او را زده ام و بدین سبب از اطاعت من سر برتافته ، مرا غلام خود می خواند .
دیگری گفت : به خدا سوگند دروغ می گوید و او غلام من می باشد و پدرم وی را به منظور راهنمایی و تعلیم مسائل حج با من فرستاده و او به مال من طمع کرده مرا غلام خود می خواند تا از این راه اموالم را تصرف نماید .
🔻 امیرالمؤمنین (علیه السلام) به آنان فرمود : بروید و امشب با هم صلح و سازش کنید و بامدادان به نزد من بیایید و خودتان حقیقت حال را بیان نمایید.
چون صبح شد ، امیرالمؤمنین(علیه السلام) به قنبر فرمود : دو سوراخ در دیوار آماده کن !
🔻و آن حضرت (علیه السلام) عادت داشت همه روزه پس از ادای فریضه صبح به خواندن دعا و تعقیب مشغول می شد تا خورشید به اندازه نیزه ای در افق بالا می آمد. آن روز هنوز از تعقیب نماز صبح فارغ نشده بود که آن دو مرد آمدند و مردم نیز در اطرافشان ازدحام کرده می گفتند : امروز مشکل تازه ای برای امیرالمؤمنین روی داده که از عهده حل آن بر نمی آید ! تا اینکه امام (علیه السلام) پس از فراغ از عبادت به آن دو مرد رو کرده ، فرمود : چه می گویید ؟
آنان شروع کردند به قسم خوردن که من مولا هستم و دیگری غلام.
✨ علی (علیه السلام) به آنان فرمود : برخیزید که می دانم راست نمی گویید و آنگاه به آنان فرمود : سرتان را در سوراخ داخل کنید ، و به قنبر فرمود : زود باش شمشیر رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را برایم بیاور تا گردن غلام را بزنم ، غلام از شنیدن این سخن بر خود لرزید و بدون اختیار سر را بیرون کشید و آن دیگر همچنان سرش را نگهداشت .
✨ امیرالمؤمنین (علیه السلام) به غلام رو کرده ، فرمود : مگر تو ادعا نمی کردی من غلام نیستم ؟ گفت : آری ، ولیکن این مرد بر من ستم نمود و من مرتکب چنین خطایی شدم .
پس آن حضرت (علیه السلام) از مولایش تعهد گرفت که دیگر او را آزار ندهد و غلام را به وی تسلیم نمود.
↩️ ادامه دارد...
📒 لذت مطالعه (خلاصه کتاب)
📖 قضاوتهای حضرت علی (علیه السلام)
📚 انتشارات پیام حق
2⃣ (قسمت دوم) دو مادر و یک فرزند
🔻در زمان خلافت عمر دو زن بر سر کودکی نزاع می کردند و هر کدام او را فرزند خود می خواند ، نزاع به نزد عمر بردند ، عمر نتوانست مشکلشان را حل کند از این رو دست به دامان امیرالمؤمنین (علیه السلام) گردید .
✨ امیرالمؤمنین (علیه السلام) ابتدا آن دو زن را فراخوانده، آنان را موعظه و نصیحت فرمود ولیکن سودی نبخشید و ایشان همچنان به مشاجره خود ادامه می دادند .
🔻امیرالمؤمنین (علیه السلام) دستور داد ارّه ای بیاورند ، در این موقع آن دو زن گفتند : یا امیرالمؤمنین ! می خواهی با این اره چه کنی ؟ امام (علیه السلام) فرمود : می خواهم فرزند را دو نصف کنم؛ برای هر کدامتان یک نصف !
🔻 از شنیدن این سخن یکی از آن دو ساکت ماند ، ولی دیگری فریاد برآورد : خدا را خدا را ! یا اباالحسن ! اگر حکم کودک این است که باید دو نیم شود من از حقّ خودم صرف نظر کردم و راضی نمی شوم عزیزم کشته شود .
✨ آنگاه امیرالمومنین (علیه السلام) فرمود : اللّه اکبر ! این کودک پسر توست و اگر پسر آن دیگری میبود او نیز به حالش رحم می کرد و بدین عمل راضی نمیشد ، در این موقع آن زن هم اقرار به حق نموده، به کذب خود اعتراف کرد و به واسطه قضاوت آن حضرت (علیه السلام) حزن و اندوه از عمر برطرف گردیده برای آن حضرت دعای خیر نمود.
↩️ ادامه دارد...
📒 لذت مطالعه (خلاصه کتاب)
📖 قضاوتهای حضرت علی (علیه السلام)
📚 انتشارات پیام حق
2⃣(قسمت سوم)توطئه هایی که فاش شد
🔻در زمان خلافت عمر دو نفر امانتی را نزد زنی به ودیعت گذاشتند و به وی سفارش نمودند که تنها با حضور هر دوی آنان ودیعه را تحویل دهد.
🔻پس از مدتی یکی از آن دو به نزد زن رفت، مدّعی شد که دوستش مرده است و ودیعه را مطالبه نمود. زن در ابتدا از دادن سپرده امتناع ورزید، ولی چون آن مرد زیاد رفت و آمد می نمود و مطالبه می کرد ، ودیعه را به وی رد کرد.
🔻پس از گذشت زمانی مرد دیگر به نزد زن آمده خواستار ودیعه گردید ، زن داستان را برایش بازگو نمود که نزاعشان در گرفت ، خصومت به نزد عمر بردند ، عمر به زن گفت : تو ضامن ودیعه هستی.
✨ اتفاقا امیرالمؤمنین (علیه السلام) در آن مجلس حضور داشت ، زن از عمر خواست تا علی (علیه السلام) بین آنان داوری کند. عمر گفت : یا علی ! میان آنان قضاوت کن . امیرالمؤمنین (علیه السلام) به آن مرد رو کرد و فرمود : مگر تو و دوستت به این زن سفارش نکرده اید که سپرده را به هر کدامتان به تنهایی ندهد ، اکنون ودیعه نزد من است ، برو دیگری را به همراه خود بیاور و آن را تحویل بگیر و زن را ضامن ودیعه نکرد و از این راه توطئه آنان را آشکار نمود ؛ زیرا آن حضرت (علیه السلام) می دانست که آن دو با هم تبانی کرده و خواسته اند هر دو نفرشان از زن مطالبه کنند تا او به هر دو غرامت بپردازد.
↩️ ادامه دارد...
📒 لذت مطالعه (خلاصه کتاب)
📖 قضاوتهای حضرت علی (علیه السلام)
📚 انتشارات پیام حق
2⃣(قسمت چهارم) زد و خورد در حال مستی
🔻 در زمان خلافت امیرالمؤمنین (علیه السلام) به آن حضرت گزارش رسید که چهار نفر در حال مستی در زد و خورد یکدیگر را مجروح نموده اند. امام (علیه السلام) دستور داد آنان را توقیف نموده تا پس از هشیاری به وضعشان رسیدگی کند ، دو نفر از آنان در بازداشتگاه جان سپردند. اولیای مقتولین نزد امیرالمؤمنین (علیه السلام) آمده و خواستار قصاص از زندگان شدند.
🔻حضرت (علیه السلام) به آنان فرمود : شما از کجا می دانید که این دو نفرِ زنده مانده ایشان را کشته اند؟ شاید خودشان یکدیگر را مجروح نموده و مرده اند ،
گفتند : ما نمی دانیم ، شما خودتان با استفاده از دانش خدادادی تان بین آنان حکم کنید.
🔻 امام (علیه السلام) فرمود : دیه آن دو مقتول به عهدهٔ هر چهار قبیله طرف دعوا است و بعد از کسر خونبهای زخمهای دو نفر زخمی ، باقیمانده پول به اولیای آن دو مقتول رد می گردد.
✍ شیخ مفید پس از نقل این خبر توضیح دادند :
این حکمی که آن حضرت (علیه السلام) درباره آنان فرموده تنها حکمی است که برای رسیدن به واقع تصور می شود ؛ زیرا گواهی نیست تا بدان وسیله قاتل از مقتول جدا شود. و نیز گواهی نیست تا ثابت کند قتل عمدی بوده و این حکم در مورد قتل خطا و اشتباه در قاتل است ؛ زیرا خونبهای کشتگان را بر هر چهار قبیله قرار داده و دیه زخمهای مجروحین را از آن کم کرده است و مقصود آن حضرت از اینکه فرموده : دیه آن دو مقتول بر قبایل چهارگانه است این است که دیه هر دو با هم ، وگرنه دیه هر کدام از آنها بر سه قبیله دیگر است غیر ازقبیله خودش.
↩️ ادامه دارد...
📒 لذت مطالعه (خلاصه کتاب)
📖 قضاوتهای حضرت علی (علیه السلام)
📚 انتشارات پیام حق
5⃣(قسمت پنجم) عفو از حد
🔻مردی نزد امیرالمؤمنین (علیه السلام) آمده و به دزدی خود اعتراف نمود.
✨ امام (علیه السلام ) به وی فرمود : آیا چیزی از قرآن می دانی ؟
گفت : آری ، سورهٔ بقره را می دانم .
🔻 فرمود : دستت را در عوض آن سوره به تو بخشیدم .
اشعث گفت : آیا حدّی از حدود خدا را تعطیل می کنی ؟
🔻علی (علیه السلام) به وی فرمود : تو از احکام خدا چه می دانی ؟ اگر تأیید کننده حد ، گواه و شاهد باشد امام نمی تواند از آن درگذرد ، ولی اگر تأیید کننده حد ، اقرار خود جانی باشد؛ امام اختیار دارد می تواند او را عفو کند و یا به او حد بزند.
↩️ ادامه دارد...