📙 معرفی #کتاب_هفته
📚 کتاب #روایت_رهبری
📝 نوشته #یاسر_جبرائیلی
📜 #کتاب «روایت رهبری» که توسط #انتشارات_انقلاب_اسلامی منتشر شده، حاوی نکاتی جدید و منتشر نشده از نحوه انتخاب حضرت آیت الله #امام_خامنهای (مدظله العالی) به عنوان رهبر انقلاب اسلامی در سال ۱۳۶۸ و بخشهایی منتشرنشده از خاطرات #سیاسی معظم له می باشد...
✍️ برشی از متن کتاب:
نگاهی به نحوهٔ مواجههٔ #آیت_الله_منتظری با مسئولیّتهایی که حضرت امام (قدّسسرّه) پس از پیروزی #انقلاب به ایشان سپردند، و نیز مداخلات آیتالله منتظری در امور مربوط به امام (قدّسسرّه) بدون اینکه مسئولیّتی داشته باشند، شواهد بیشتری در این رابطه در اختیار ما قرار میدهد.
آیتالله منتظری از سوی امام (قدّسسرّه) به امامت جمعهٔ تهران منصوب شد، امّا پس از اندک مدّتی ایشان این مسئولیّت را رها کرد. امام (قدّسسرّه) از آیتالله منتظری خواستند عضو #شورای_انقلاب_اسلامی نیز باشد، امّا ایشان با این عذر که «درس و بحث دارم»، از این مسئولیّت نیز کنارهگیری کرد.
✨ مطالعه بیشتر :
📕 دریافت #نسخه_صوتی رایگان
--> اینجا
📗 مشاهده در #طاقچه
--> اینجا
📔 مشاهده در سایت #انتشارات
--> اینجا
📙 مشاهده در #کتابخانه_نور
--> اینجا
🆔 @alzahratarigh
📙 معرفی #کتاب_هفته
📚 کتاب #خیرالنساء
📝 به تحقیق #محمد_اصغرزاده
🗂 و تدوین: #سمانه_آتیه_دوست
📜 «خیرالنساء» طرحی از یک زندگی به روایت بانو «خیرالنساء صدخروی» که با همت و غیرت مثال زدنی، در طول هشت سال #جنگ_تحمیلی خانه خود در روستای صدخرو سبزوار را تبدیل به پایگاهی برای پشتیبانی جنگ کرده بود. او با تلاش مجدانه و مجاب کردن دیگر زنان روستا، اقدام به پخت نان تهیه مربا از میوهها و محصولات بومی روستا، خیاطی و تهیه لباس برای رزمندگان #دفاع_مقدس میکردند. «خیرالنساء» مقاومت را از دل خانه گِلیاش در روستای «صدخرو» سبزوار به جهان صادر کرد. زنی نه شرقی و نه غربی که هر کجا بود رسالتش را انجام داد؛ چه در طول هشت سال دفاع مقدس که چادرش را به کمر بست و برای جبههها مادری کرد و چه امروز که با حوصله، یک قرن زندگیاش را با جزئیات برایمان تعریف کرده تا برای همیشه در دل تاریخ بماند…
✍️ #برشی_از_متن_کتاب:
بابا سالی یکی دو بار دعوتش میکرد کلاته و فامیلها را هم خبر میکرد و دور هم جمع میشدند. یک بار که دعوت بود نزدیک ظهر از راه رسید. من هم سریع دویدم و چارقدم را سرکردم، تا چشمش به من افتاد به شوخی گفت: «بنداز بنداز هوای به این گرمی ببین چه روسری به سرش بسته !» بااینکه هنوز نمازخوان نبودم ولی به حرمتش چارقدم را میبستم.
بابا، شیخ ها و ملاها را هم دعوت میگرفت هروقت شیخ عبدالحسین غفاری از مشهد میآمد، حتماً دعوتش میکرد. دور استخر فرش می انداختیم. ظهر که جوانها از کار دست میکشیدند، از نماز و مسائل دینیشان میپرسید غسل و طهارتشان را سراغشان میداد. خیلی در قید و بند دین و مذهب بودند. ظهر که می شد، بوی برنج تازه ضعف به دلمان میانداخت. توی کلاته، قلفهای مسیای بود شبیه دیگ. سرش دوری مانند بود و برنج را توی همان قلفها میپختیم...
✨ مطالعه بیشتر :
📗 مشاهده در #طاقچه :
--> اینجا
📔 مشاهده در #سایت_انتشارات :
--> اینجا
📙 مشاهده در #پاتوق_کتاب_فردا :
--> اینجا
🆔 @alzahratarigh