آمال|amal
به نظرتون محمد شهید میشه؟🤔شاید ترورش کنن ولی شهید نشه🤔😁(این تصور ذهن ... بندس😅😅)ممکنه هیچیش نشه😁 #مد
چرا هرچی من میگم همون میشه😐😐😐😐😐😱
آمال|amal
چرا هرچی من میگم همون میشه😐😐😐😐😐😱
اقا ی چیزی بگم.
نگران نباشید محمد چیزیش نشده خود کارگردان گفت فصل۳ میخوان بسازن.
محمدم زنده میمونه ان شاءالله🤲🏻(→۹۹٪)اگه شهید شده بود مراسمی یا....چیزی نشون میدادن.
نویسنده میخواد تا گاندو۳ مارو دق بده😤🙄
نگران نباشید فک کنم (نظر من خودم)اینه که محمد تا کما میره وای برمیگرده😍😐
#مدیر #گاندو
اگه تا الان چیزی نگفتم تو شوک بودم😁 و داشتم دو دو تا چهار تا میکردم😅🤔😎
البته۱٪احتمال داره واقعا شهید شده باشه😑😥،
@Childrenofhajqasim1399
#آیــــهگࢪافی🔖
[ إِنيَعْلَمِاللَّهُفِيقُلُوبِكُمْخَيْرًایُؤْتِكُمْخَيْرًا ]
قلبت را پر از خوبی ڪن، خوش نیت باش!
آن وقت میبینی چگونه خدا زندگی ات
را سرشار از خیر و برڪت میڪند :)♥️!
﴿انفال07🌿'﴾
#ادمین_یازهرا
@Childrenofhajqasim1399
🥀 کلید رسیدن به مقامات معنوی 🥀
🍀 یکی از علما می فرمود : «سال ها پیش یک روز خدمت #آیت_الله_بهجت رفته بودیم به ایشان گفتم راهی به ما نشان دهید تا آدم شویم»
آقای بهجت فرمودند : «نمازتان را اول وقت بخوانید»
🍀 این عالم بزرگوار می گوید : «در دلم گفتم حاج آقا ما را تحویل نگرفت ما که خودمان #نماز_اول_وقت میخوانیم!»
🍀 یک سال از آن ماجرا گذشت قرار بود به یک جلسه مهمانی بروم و در آن مهمانی دوباره خدمت آقای بهجت برسم در راه به خودم گفتم : «این دفعه از آقا سوال کنم ببینم اگر بخواهد راهی معرفی کند تا من به همه جا برسم چه راهی را معرفی میکند؟»
🍀 وقتی خدمتشان رفتم همراه جمعی بودیم و ایشان داشتند صحبت می کردند. هنوز هیچ سخنی نگفته بودم که ایشان وسط صحبتشان فرمودند : «بعضی ها پیش ما میگویند چه کار کنیم تا آدم شویم و رشد کنیم؟ به ایشان می گوییم نماز اول وقت بخوانید می روند و سال بعد می آیند پیش خودشان میگویند حاج آقا ما را تحویل نگرفت دوباره از حاج آقا بپرسیم که چه باید بکنیم؟ همان حرف بنده را دقیق گوش نکردند و رعایت نکردند حالا دوباره میخواهند سوال کنند! باباجان جواب همان است همیشه جواب همان است»
🍀 این عالم بزرگوار میفرماید : «من دیگر هیچ حرفی نزدم. آقای بهجت راست می گفتند، من برخی از نماز هایم را به وقت نمی خواندم. شروع کردم و آن را هم درست کردم.»
🍀 آن عالم بزرگوار کمکم به جاهایی که دلش میخواست و حتی فوق تصورش بود رسید.
📚 #استاد_پناهیان ، چگونه یک نماز خوب بخوانیم؟ صفحه 38.
#ادمین_یازهرا
@Childrenofhajqasim1399
[• #حدیث_ناب💌•]
-
✍🏽امیرالمؤمنین «علیھالسلـام» فرمودن: خوشبخت، كسے است كھ بہ آنچھ از دست رفتہ #بےاعتنا باشد🖐🏽🌿
-
- میزانالحکمہ.ج۵ص۲۹۸📕..:)
#مدیر
@Childrenofhajqasim1399
هدایت شده از گاندو
#توضیح
در فضای مجازی مطالبی منتشر شده پیرامون هویت واقعی آقامحمد مبنی بر اینکه شهید حسن عاشوری یا شهید محمدرضا ممبینی در واقعیت همون آقامحمد هستند،
توجه کنید: شهید حسن عاشوری از نیروهای وزارت اطلاعات سال ۹۶ در سیستان و بلوچستان به شهادت رسیدند، شهید امنیت دکتر ممبینی هم از نیروهای وزارت اطلاعات بودند که چند ماه قبل در هرمزگان به شهادت رسیدند،
عملیات دستگیری شارلوت سال ۹۵ توسط پاسداران سازمان اطلاعات سپاه در منطقه مهاباد صورت گرفته، لذا مطالب منتشر شده و تطابق های صورت گرفته از اساس واقعیت ندارد.
#گاندو
🇮🇷@ganndo
🇮🇷@ganndo
کسۍروازرویظاهرقضاوتنڪن !
خیابونهمقشنگہولیزیرشفاضلابہ...
اتفاقاجعبہطلاهمدوتیڪهچوبہولیداخلش
چیزیهستڪهبشربخاطرشسرودست
میشڪونہ...🚶🏿♂
#ظـاهربیننباشیم...!
#مدیر
@Childrenofhajqasim1399
آمال|amal
#رمان_راز_درخت_کاج... 🌲🍃 #قسمت_ششم باید کاری میکردم. نمی توانستم دست روی دست بگذارم . اول به فکرم ر
#رمان_راز_درخت_کاج... 🌲🍃
#قسمت_هفت
شهلا و شهرام زدند زیر خنده. من با صدای بغض کرده گفتم: آن روز همه ی ما خیلی خندیدیم.
شهلا گفت:مامان پس قشنگی چشم های زینب به خاطر خوردن چشم های گوسفند است؟ من گفتم: چشمهای زینب از وقتی به دنیا آمد قشنگ بود، اما انگاری بعد از خوردن چشم های گوسفند، درشت تر و قشنگ تر شد.
دوباره اشک هایم سرازیر شد. شهلا و شهرام و مادرم هم گریه می کردند.
بعد از ساعتی چرخیدن توی خیابانها دلم راضی نشد به کلانتری برویم. تا آن شب هیچ وقت پای ما به کلانتری و این جور جاها نرسیده بود. مادرم گفت: کبری، بیا به خانه برگردیم،شاید خداخواهی زینب برگشته باشد. چهارتایی به خانه برگشتیم. همه جا ساکت و تاریک بود. تازه وارد خانه شده بودیم که زنگ در خانه به صدا درآمد. همه خوش حال و سراسیمه به طرف در حیاط دویدیم. شهرام در حیاط را باز کرد. وجیهه مظفری پشت در بود. وجیهه دختر سبزه رو و قد بلند آبادانی بود که با زینب دوست بود.
شهلا آن شب به وجیهه زنگ نزده بود،اما وجیهه از طریق یکی از دوست هایش، خبر #گم_شدن زینب را شنیده و به خانه ی ما آمد. وجیهه هم خیلی ناراحت و نگران شده بود. او به من گفت: باید برای پیدا کردن زینب به بیمارستان های اصفهان سر بزنیم؛ زینب بعضی وقت ها برای #عیادت_مجروحین_جنگی به بیمارستان می رود. یکی دو بار خودم با او رفتم.
من هم می دانستم که زینب هر چند وقت یکبار به ملاقات مجروحین می رود. زینب بارها برای من و مادربزرگش از مجروحین تعریف کرده بود، ولی او هیچ وقت بدون اجازه و دیر وقت به اصفهان نمی رفت. خانه ی ما در شاهین شهر بود که بیست کیلومتر با اصفهان فاصله داشت. با اینکه می دانستم زینب چنین کاری نکرده، اما رفتن به بیمارستان های اصفهان بهتر از دست روی دست گذاشتن بود. من و خانواده ام، که آن شب آرام و قرار نداشتیم حرف وجیهه را قبول کردیم. وجیهه قبل از رفتنمان به اصفهان، با خانواده اش هماهنگ کرد و همه با هم به طرف اصفهان رفتیم.
#نویسنده_معصومه_رامهرمزی
#ادامه_دارد...
🌀لطفا دوستانتون رو دعوت ڪنید🌀