eitaa logo
آمال|amal
351 دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
31 فایل
زهرا صادق پور هستم🌱💚 اینجا منم و نقاشیام و بوکمارکام اینجا رو یه دختر دهه هشتادی کوچولو داره اداره میکنه تهران
مشاهده در ایتا
دانلود
آمال|amal
#رمان_راز_درخت_کاج... 🌲🍃 #قسمت_بیست ویکم چند سال بعداز تولدزینب،خدا یک پسربه من داد. بابای مهران اسم
... 🍃🌲 به دخترها اجازه کوچه رفتن نمی دادم.می گفتم"خودتان 4تا هستید؛بنشینیدوباهم بازی کنید." آنها هم توی حیاط کنارباغچه خاله بازی می کردند.مهری که از همه بزرگتر بود، مثل مادرشان بود.برای بچه ها دمپخت گوجه درست می کردو می خوردند.ریگ بازی می کردندو صدایشان در نمی آمد.بچه ها عروسک و اسباب بازی نداشتند.بودجه ی ما نمی رسیدکه چیزهای گران بخریم.دخترهابا کاغذ، عروسک کاغذی درست می کردندو رنگش می کردند.خیلی از همسایه های ما نمی دانستندمن چهار تا دختر دارم.گاهی زینب و شهلا را دیده بودند، اما مینا ومهری غیراز مدرسه جایی نمی رفتند.من هر روز از ایستگاه 6پیاده به ایستگاه 7 می رفتم.بازار ایستگاه 7همه چیز داشت.حقوقمان کارگری بود وزندگی ساده ای داشتیم، اما سعی می کردیم به بچه ها غذای خوب بدهیم.هر روز بازار می رفتم و زنبیل را پر می کردم از جنس هایی که در حد توانم بود.زنبیل را روی کولم میگذاشتم وبه خانه برمی گشتم.زمستان و تابستان،بارسنگین را به کولم می کشیدم.سیرکردن شکم 7تابچه که شوخی نیست.هر روز بازار می رفتم،اما تا شب هرچه بود ونبود می خوردندوتمام میشدو شب دنبال غذا می گشتند. زینب بین بچه هایم ازهمه سازگارتر بود.از هیچ چیز ایراد نمی گرفت.هرغذایی را می خورد.کمترپیش می آمدکه از من چیزی بخواهد.کلاس اول دبستان سرخک خیلی سختی گرفت.تمام بدنش له شده بود.باهمه ی دردی که داشت گریه نمی کرد.زینب را توی پتو پیچیدم وبه درمانگاه بردم.دکتر چندتا آمپول برایش نوشت و من هر روز صبح وبعدازظهراو را به درمانگاه می بردم و آمپول را به اش میزدند.مظلومانه دراز می کشیدو سرش را روی پاهایم می گذاشت.وقتی بلندمی شدم که به درمانگاه ببرمش،زودتد از من پا می شد.اوبدون هیچ گریه و اعتراضی درد آنپول ومریضی را تحمل می کرد.در مدتی که مریض بود دوای عطاری توی آتش می ریختم و خانه را بو می دادم.دکتر گفته بودکه فقط عدس سبز آب پز بدون چاشنی و روغن به اش بدهید.چندین روز غذای زینب همین عدس سبز بودو بس.زینب غذایش را می خوردو دم نمیزد.به خاطرشدت مریضی اش اصلا خوابش نمی برد،ولی صدایش در نمی آمد.زینب از همه ی بچه هایم به خودم شبیه تر بود.صبورامافعال بود.از بچگی به من در کارهای خانه کمک می کرد.مثل خودم زیاد خواب میدید؛ خوابهای خیل قشنگ.همه ی مردم خواب می بینند،اما خواب در زندگی من و زینب نقش عجیبی داشت.انگاربه یک جایی وصل بودیم.زینب بیشتر از اینکه دنبال لباس و خوردن و بازی باشد،دنبال نماز و روزه و قرآن بود.همیشه می گفتم از هفت تا بچه ی جعفر،زینب سهم من است.انگارقلبمان را باهم تقسیم کرده بودیم.از بچگی دور و برخودم می چرخید.همه ی خواهرو برادرهاو دوستها وهمسایه هارا دوست داشت وانگارچیزی به اسم بدجنسی و حسادت و خودخواهی نمی شناخت.حتی با آدمهای خارج از خانه هم همین طور بود. ... 🌀مارا به دوستانتون معرفی کنید🌀