eitaa logo
آمال|amal
312 دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
31 فایل
زهرا صادق پور هستم🌱💚 اینجا منم و نقاشیام و بوکمارکام اینجا رو یه دختر دهه هشتادی کوچولو داره اداره میکنه تهران
مشاهده در ایتا
دانلود
آمال|amal
#رمان_راز_درخت_کاج... #قسمت_بیست_دوم چهار یاپنج سالش بودکه اولین خواب عجیب زندگی اش را دید.از همان
... 🌲🌱 بچه هایم همه سر به راه و درس خوان بودند،اما زینب علاوه بر درس خواندن خیلی مومن بود.همیشه دنبال کسانی بودکه بتواننددر این راه کمکش کنند.در همسایگی ما درآبادان ،خانواده ی کریمی زندگی می کردند.آنهاخانواده ی مومنی بودند.تنها خانه ای بودکه پشت در خانه پرده تی زده بودندکه وقتی در باز می شود،داخل خانه پیدادنشود. دختر بزرگ خانواده،زهدا خانم،برای دخترهای محل کلاس قرآن و احکام گذاشته بود.میناومهری و زینب به این کلاسهامی رفتند.مینا و مهری با دخترشان،اقدس،همکلاس بودندو زینب بانرگس دوست بود.زهرا خانم سر کلاس به بچه ها گفته بود"باید در مسایل دینی از یک مجتهدتقلیدکنیدوگرنه اعمالتان مثل وضو و غسل قبول نیست"زهرا خانم از بین رساله های علمارساله ی امام خمینی (ره) را به دخترها معرفی کرد.ماتا آن زمان از این حرف ها سر در نمی آوردیم.امام را هم نمی شناختیم.مینا ومهری به کتاب فروشی آقای جوکار در ایستگاه 6بازارچه شرکت نفت رفتندتارساله ی امام را بخرند،اما آقای جوکار به آنهاگفت "رساله ی امام خمینی خطرناک است .دنبالش نگردیدوگرنه شمارا می گیرند." و رساله ی آقای خویی را به بچه ها داد.دخترها هم مجبور شدند مقلد آقای خویی شوند.زهراخانم هم گفت"هیچ اشکالی ندارد.مهم این است که شمااحکامتان را طبق تقلید از مجتهدانجام بدهید." زینب بیشتربه کلاس های قرآن خانه ی کریمی می رفتو خیلی تحت تاثیردخترهای کریمی قرار گرفته بود. زینب کلاس چهارم دبستان بود؛صبح ها مدرسه می رفت و عصرهاکلاس قرآن خانه ی کریمی.یک روز ناراحت به خانه آمدو گفت "مامان،من سر کلاس خوب قرآن خواندم .به نرگس جایزه دادند،اما به من جایزه ندادند."به زینب گفتم"جایزه ای که دادندچه بود؟" جواب داد یک بسته مداد رنگی گفتم "خودم برایت می خرم .جایزه ات را می دهم." روز بعدجایزه را خریدم وبه زینب دادم و خیلی تشویقش کردم.وقتی زینب می نشست و قرآن می خواند،یاد دوران بچگی خودم و رفتن به مکتب خانه می افتادم که به جایی هم نرسید. زینب بعد از شرکت در کلاس های قرآن و ارتباط با خانواده ی کریمی ،به حجاب علاقه مندشد.من ومادرم حجاب داشتیم،ولی دخترها هیچ کدام حجاب نداشتند،اما خیلی ساده بودند.کوچکترین دختر من بود،اما در همه ی کارها پیش قدم می شد.اگر فکر می کرد کاری درست است،انجام می دادو کاری به اطرافیانش نداشت. یک روز کنارم نشست و گفت" مامان،من دلم می خواهدباحجاب شوم." از شنیدن حرفش خیلی خوشحال شدم.انگار غیر از این هم انتظار نداشتم.زینب نیمه ی دیگر من بود،پس حتما در دلش علاقه به حجاب وجود داشت. مادرم هم که شنید خوشحال شد. ... 🌀مارا به دوستانتون معرفی کنید🌀