آمال|amal
#رمان_راز_درخت_کاج... 🌱🌲 #قسمت_بیست_هشتم سفربه مشهدبرای من مثل سفربه کربلا بوددخترم زینب هم که برای
#رمان_راز_درخت_کاج... 🌱🌲
#قسمت_بیست_نهم
#رفتن از آبادن
یک روز یکی از همسایه ها به خانه ی ما آمد و گفت"تعدای از سربازها به مسجدآمده آمده اندو گرسنه اندما هم چیزی نداریم به آنها بدهیم "من هرچیزی در خانه داشتم اعم از تخم مرغ و گوجه و سیب زمینی ،همه را جمع کردم و به آنها دادم .بنی صدر که مثلا رئیس جمهور بوداصلا کاری نمی کرد.هر روز که می گذشت وضع بدتر می شدوخمپاره وتوپ بیشتری روی آبادان می ریختند؛ طوری که ما صدای خراب شدن ساخمانهای اطراف را می شنیدیم . اما من راضی بودم که همه ی خطرها راتحمل کنم ودر آبادان بمانم.دخترها هم بی آبی و بی برقی را تحمل می کردند وحاضر نبودند از آبادان فرار کنند.
مهری و مینا برای کمک به مسجدپیروزی مهدی موعود در ایستگاه 12می رفتند.در آنجا تعدادی از زنهابه سرپرستی خانم کریمی( مادر میمنت کریمی )برای رزمنده ها غذا درست می کردند. گاوهایی که در اطراف آبادان زخمی می شدندرا در مسجد سر میبریدندو زنها گوشتهای آنها را تکه تکه می کردندو آبگوشت درست می کردندو گوشت کوبیده ی آن را ساندویچ می کردندوبه خرمشهر می فرستادندمینا بارها توی دلش از خدا خواسته بودکه مهرداد هم از آن گوشت بخورد.اتفاقا یکبار که مهرداداز جبهه به خانه آمد،از ماجرای گرسنگی چند روز در جبهه و گوشتی که خورده بودتعریف وردو ما فهمیدیم مهردادهمان ساندویچ های گوشت دست ساخته ی دخترهارا خورده است.مهران و مهردا اصرار داشتندکه ما همگی از شهر خارج شویم.همه ی دخترها مخالف رفتن از شهر بودند.زینب هم عاشق آبادان بودو تحمل دوری از آبادان را نداشت.اصلا ما جایی را نداشتیم که برویم.در همه ی این سالها بچه ها حتی برای سفر هم از آبادان خارج نشده بودند.بین مهران و مهردادو دخترهاسرماندن و رفتن از آبادان دعوا سر گرفت.مهردا هر چند روز ی از خرمشهر می آمدو وقتی می دید که ما هنوز توی شهرهستیم عصبانی می شد.می خواست خوش را بکشد. اواسط مهرماه خیلی از خانواده ها از شهر خارج شده بودند.ما تا آخر مهرماه راضی به رفتن نشدیم.بابای مهران قصد داشت که ما را به خانه ی تنها خواهرشردر ماهشهریا به خانه ی فامیلهای پدی اش در رامهرمز ببرد.چند سال قبل از جنگ،دختر عموی جعفر برای گذراندن دوره ی تربیت معلم آمده بود آبادان و مدت زیادی پیش ما بود.ما هم حسابی از او پذیرایی کرده بودیم.مادرم چند بار دعوتش کرد وماهی صبور وقلیه ماهی برایش درست کرد.منزل عموی بابای مهران در رامهرمز بود و جعفراصرار داشت ما را به آنجا ببردتا آخرمهر راضی به رفتن نشدیم.
#نویسنده_معصومه_رامهرمزی
#ادامه_دارد...
🌀ما را به دوستانتون معرفی کنید🌀