آمال|amal
#رمان_راز_درخت_کاج... 🌱🌲 #قسمت_بیست_هفتم بعد از انقلاب در مدارس آبادان،معلّمها دو دسته شده بودند.گرو
#رمان_راز_درخت_کاج... 🌱🌲
#قسمت_بیست_هشتم
سفربه مشهدبرای من مثل سفربه کربلا بوددخترم زینب هم که برای اولین بارمسافرامام رضا(ع)شده بود،سر از پا نمیشناخت.من بارهاو بارهابرایش قصه ی رفتن به کربلادر سن پنج سالگی و نه سالگی را گفته بودم؛از قبر شش گوشه ی حسین(ع) ،از قتلگاه،از حرم عباس(ع).
زینب هم شیفته ی زیارت شده بود.او می گفت"مامان حاضرنیستم در مشهدیک لحظه هم بخوابم.باید از همه ی فرصت برای زیارت استفاده کنیم"زینب در حرم طوری زیارت نامه می خواندکه دل سنگ آب می شد.زنها دورش جمع می شدندو زینب برای آنهازیارت نامه و قرآن می خواند.نصفه شب در مسافرخانه مرا از خواب بیدار می کردو می گفت"مامان پاشو اینجا جای خوابیدن نیست بایدحرم برویم"من و زینب آرام و بی سر وصدا می رفتیم و نماز صبح را در حرم می خواندیم وتا روشن شدن هوا به خواندن قرآن و زیارت مشغول می شدیم زینب از مشهد یک سری کتابهای مذهبی خرید،کتابهایی درباره ی علائم ظهور امام زمان(عج).
کلاس دوم راهنمایی بود.اما دل بزرگی داشت.دخترها که کوچک بودندعروسکهای کاغذی داشتند.روی تکه های روزنانه عکس عروسک را می کشیدندو آن را می چیدندو با همان عروسک کاغذی بازی می کردندیک بار که زینب مریض شده بودبرای اولین بار یک عروسک اسباب بازی برایش خریدم.مینا و مهری و شهلا عروسک نداشتند.زینب عروسک خوش را دست آنها می داد و می گفت " این عروسک مال همه ی ماست"من یک سرویس غذا خوری اسباب بازی برای همه ی دخترها خریده بودم ،ولی عروسک را فقط برای زینب که مریض بودگرفته بودم.اوبه بچه ها می گفت" عروسک را برای ما خریده اند"
بعد از برگشتن از مشهد،زینب کتابهایی را که خریده بودبه مهری و مینا داد.او می خواست با دادن این سوغاتی با ارزش،آنها را در سفر و زیارتش شریک کند.
#نویسنده_معصومه_رامهرمزی
#ادامه_دارد...
🌀ما را به دوستانتون معرفی کنید🌀