آمال|amal
#رمان_راز_درخت_کاج... 🌲🌱 #قسمت_بیست_چهارم زینب خیلی از روزهای گرم تابستان پیش مادرم می رفت و خانه ی
#رمان_راز_درخت_کاج... 🌲🌱
#قسمت_بیست_پنجم
#فصل پنجم_انقلاب
قبل از انقلاب زندگی ما آرام می گذشت.سرم به زندگی وبچه هایم گرم بود.همین که بچه ها کنارم بودند،احساس خوشبختی می کردم.چیز دیگری از زندگی نمی خواستم.بابای مهران و همه ی کارگرهای شرکت نفت،از شاه بدشان می آمد.همه می دانستندکه شاه و حکومتش چقدرپست هستند.
انقلاب که شد،من و بچه ها همه طرفدار انقلاب و امام شدیم.همه چیزم انقلاب بود.وقتی آدم کثیفی مثل شاه که این همه جوانها را شکنجه کرده بود،رفت و یک سید نورانی مثل امام،رهبرمان شد،چرا ما انقلابی نباشیم.ن مرتب به سخنرانی امام گوش می کردم.
وقتی شنیدم که شاه چه بلاهایی سر خانواده ی رضایی آورده بود و ساواک چطورمخالفان شاه را شکنجه کرده بود،تمام وجودم نفرت شد.از بچگی که کربلا رفته بودم و گودال قتلگاه را دیده بودم،همیشه پیش خودم می گفتم اگر من زمان امام حسین(ع) زنده بودم،حتما امام حسین(ع) و حضرت زینب(س)را یاری می کردم و هیچ وقت پیش یزیدکه طلا وجواهر داشت وهمه را با پول می خرید، نمی رفتم.با شروع انقلاب،فرصتی پیش آمدکه من وبچه هایم به صف امام حسین(ع) بپیوندیم.
مهران در همه ی راهپیمایی ها شرکت می کرد.او به من شرط کرد که اگر می خواهی همراه با دخترها به راهپیمایی بیایید،آنهابایدچادربپوشند.زینب دو سال قبل از انقلاب با حجاب شده بود،اما مینا و مهری و شها هنوز حجاب نداشتند.من دوتا از چادرهای خودم را برای مینا ومهری کوتاه کردم.همه ی ما به تظاهرات می رفتیم.شهرام را هم با خودمان می بردیم.خانه ی ما نزدیک مسجد قدس بودکه قبل از انقلاب به مسجدفرح آباد مشهور بود.همه ی مردم آنجا جمع می شدندو راهپیمایی از همان جا شروع می شد.مینا شهرام را نگه می داشت و زینب هم به او کمک می کرد.
زینب هیچ وقت دختر بی تفاوتی نبود.نسبت به سنّش که از همه ی دخترها کوچک تر بود.در هر کاری کمک می کرد.ما در همه ی راهپیمایی های زمان انقلاب شرکت می کردیم.زندگی ما شکل دیگری شده بود.تا انقلاب سرمان فقط در زندگی خودمان بود،ولی بعد از انقلاب نسبت به همه چیز احساس مسئولیت می کردیم.
مسجد قدس پایگاه فعالیت بچه هاشده بود.چهار تا دخترها نمازایشان را به جماعت در مسجد می خواندند؛مخصوصا در ماه رمضان ،آنها در مسجدنماز مغرب وعشا را به جماعت می خواندندو به خانه می آمدند.من در ماه رمضان سفره ی افطار را آماده می کردم و متظر می نشستم تا بچه ها برای افطار از راه برسند.مهران در همان مسجد زندگی می کرد.من که می دیدم بچه هایم این طور در راه انقلاب زحمت مبی کشند،به همه ی آنها اقتخار می کردم.انگار کربلا به پا شده بود و من و بچه هایم کنار اهل بیت بودیم.
زینب فعالیت های انقلابی اش را در مدرسه ی راهنمایی شهرزاد آبادان شروع کرد.روزنانه دیواری می نوشت،سر صف قرآن می خواند،با کمونیستهاومجاهدین خلق جرّو بحث می کرد و سر صف شعر انقلابی و دکلمه می خواند.چند بار با دخترهای گروهکی مدرسه درگیر شده بود و حتی کتکش زده بودند.
#نویسنده_معصومه_رامهرمزی
#ادامه_دارد...
🌀مارا به دوستانتون معرفی کنید🌀