____🌱❣🌱___________
#رمان_رنج_مقدس۲
#نرجس_شکوریانفرد
#قسمت_دهم
.
.
🏝
.
.
حرفهای بچهها را خودش هم بلد بود. میدید که هربار که پارک میروند و خیابان گردی، بچهها و دوستانشان چه حال و هوایی با هم دارند. شاید خودشان را به راهی دیگر زده بودند که کیف کنند، اما میفهمیدند که دارد دور و اطراف چه میگذرد.
همین ستاره بعد از اینکه فرهاد آنطوری پسش زد، افتاد روی دندۀ لج.
دو ماهی گریهکنان التماس فرهاد را کرد، حالا از لج فرهاد با حمید یکی شده است.
اما هنوز دلش فرهاد را میخواست. خودش گفته بود صد سال هم بگذرد، فرهاد یک مزه دیگری برایش دارد.
مثل خودش که مصطفی برایش اولین و آخرین بود. ساعتها و روزها به مصطفی فکر کرده بود، به عکسش خیره شده بود. تمام حرکاتش را زیر نظر گرفته بود، اما مصطفی راه نمیآمد.
مخصوصا این دوسالی که یکهو قد کشیده و پشت لبش در آمده، انگار که مرد شده باشد، عوض شده است.
خودش هم توی این سالها که بدنش روی فرم آمد تمام ذهنش از بچگی کنده شد.
حالا دریای آرزوهایش پر موج بود و دلش میخواست این دریا پر از ماهیهای بینظیر و صدفهای مرواریددار باشد.
اما مصطفی با کم محلیهاییش کوفتش کرد. مدام میچپید توی اتاقش به بهانهی درس و دیگر تا موقع خداحافظی نمیآمد.
مطمئن بود مصطفی کسی را برای خودش در نظر دارد. مخصوصا این چند ماهه که خیلی به پوشش و هیکلش میرسید.
خاله گفته بود؛ دفاع شخصی میرود و شنا. گفته بود، گروه کوهنوردی درست کردهاند.
شیرین نمیدانست مصطفی در چه برزخی دستوپا میزند. نمیدانست باید چهکار کند. معلم ریاضیشان گفته بود آرزویی که ممکن است فقط در حد و قیافۀ یک خیال بماند را کنار بگذارید، چون زمانی به خودتان میآیید که میبینید این آرزو مثل بادکنک بوده، حجم زیاد داشته اما فقط باد هوا!
شیرین این حرف را خوب میفهمید؛ اما نمیخواست قبول کند. میترسید اما کنار نمیگذاشت.
بارها به خودش میگفت دیگر نه به مصطفی فکر میکنم، نه به عکس و فیلمهایش نگاه میکنم. اما باز هم با اختیار خودش هر دو کار را انجام میداد. نمیخواست بتواند و نمیدانست دارد چه میکند با آینده و حال و دلش!
#ادامه_دارد...
#کپی_ممنوع ❌
دختران بهشتے
http://eitaa.com/dukhtaranebeheshti/35103♡
دنبالپارتهامونی ؟!بزنرولینبالا↻