eitaa logo
آمال|amal
314 دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
31 فایل
زهرا صادق پور هستم🌱💚 اینجا منم و نقاشیام و بوکمارکام اینجا رو یه دختر دهه هشتادی کوچولو داره اداره میکنه تهران
مشاهده در ایتا
دانلود
____🌱❣🌱___________ ۲ . . 🏝 . . ظرف نیم‌خوردۀ بستنی را روی میز گذاشت و گفت: - دیدم مصطفی برای کنکورش داره می‌خونه، گفتم نیاد در مغازه و کار رو سپردم کامل دست مجید. خودم خیلی توی خیریه سرم شلوغ شده بود کمتر فرصت می‌کردم بیام. چند وقت پیش خواب دیدم که یه عزیزی داره شیشه‌های مغازه رو دستمال می‌کشه خیلی خجالت کشیدم رفتم جلو نذارم این کار رو بکنه که از خواب پریدم. پدر بعد از این جمله نگاهی در صورت ساکت و کنجکاو هردو پسرش گرداند و ادامه داد: _یکی دوبار همین خواب رو دیدم. تعبیرش رو پرسیدم ؛ گفتن مال حلال و حروم قاطی نکن! راستش ترسیدم. یه عمر کار کردم لقمۀ حلال بدم به شما حالا این چه حرفی بود! چند روز کمتر رفتم خیریه و اومدم مغازه. خبری نبود اما باز هم همون خواب رو دیدم. با خود مجید در میون گذاشتم که چیزی ندیده مثلاً باری که خریدیم مرغوب نباشه ما به اسم مرغوب به مردم بدیم و... پدر سکوت کرد و سرش را پایین انداخت و دستش را رو میز گذاشت. مصطفی ظرف بستنیش را انداخت توی سطل اما محمدحسین نتوانست تکان بخورد. دلش با ذهنش هم‌خوانی نداشت. پدر خودش ادامه داد: - از فرداش مجید نیومد و فقط یه پیام فرستاد که من این مدت به خریدارا کم‌فروشی می‌کردم. دیگه هم نیومد. صدای پدر شکست برداشت: - نمی‌دونم پدرآمرزیده چه کار کرده بود؟ موندم در مغازه ببینم باید چه کار کنم؟ کدوم بنده خدایی از ما خریده رفته؟ من باید چه‌جوری جبران کنم؟ چرا این‌طور شد اصلاً؟ مصطفی حس کرد کمی داغ شده است. نتوانست خودش را کنترل کند: - شما هم به مجید چیزی نگفتید؟ پدر سر بالا نیاورد و با همان حالت گرفته‌اش زمزمه کرد: - جوون پشیمون رو که آدم نمی‌زنه! من باید خودم رو بزنم که راه و رسم امانت‌داری رو یاد‌آوریش نکردم. چهار تا نکته براش نگفتم. تو رو هم نیاوردم! مصطفی خواست حرفی بزند که محمدحسین نگذاشت. با دستش بازوی او را گرفت و کمی فشار داد: - مجید کجاست؟ مصطفی غرید: - حتماً پدر مراعاتش رو هم کرده! فشار دستان محمدحسین روی بازوی مصطفی بیشتر شد. حالت بهتی که در فضا افتاده بود حیرانی را بیشتر هم می‌کرد. مشتری که آمد محمدحسین بلند شد و همراهی کرد. پدر انگار تازه فهمیده بود که با این بلا کمی خسته است و دلش می‌خواهد بنشیند و فقط نگاه کند. مشتری‌های بعدی را هم دو پسرش راه انداختند و فقط نگاهشان کرد. بچه‌ها کلافه بودند و فرو رفته در فکر خودشان. تا خلوت شد محمدحسین اولین جمله را گفت: - من آخرای هفته خودم رو می‌رسونم. مصطفی هم سه ساعت شلوغ مغازه رو میاد. نگران نباشید! اما مصطفی لبش را گزید و چشم از صورت متفکر پدر برنداشت. دلش نمی‌خواست اذیت کند اما واقعاً می‌خواست بداند نهایت چه شد: - مجید کجاست؟ پدر دستی به صورتش کشید. نفسش را محکم بیرون داد و بلند شد. همان‌طور که به طرف در می‌رفت گفت: - کجا می‌خوای باشه؟ چه کارش داری؟ ... دختران بهشتے http://eitaa.com/dukhtaranebeheshti/35103♡ دنبال‌پارت‌ها‌مونی‌‌؟‌!‌بزن‌رو‌لینک‌بالا‌↻
____🌱❣🌱___________ ۲ . . 🏝 . . و از در بیرون رفت. مصطفی رو به محمدحسین پوزخندی زد و گفت: - مطمئن باش حقوقش رو داده خرج عروسیشم داده گفته برو به سلامت. فقط مواظب خودت باش. این‌طور حرف زدن در مرامشان نبود. محمدحسین ابرو در هم کشید و گفت: - تو جای مجید. دوست داشتی چه برخوردی باهات بشه؟ راه بیفتن و آبروتو ببرن یا یه فرصت دیگه بهت بدن؟  این حرف را در چشمان هم زل زده بودند که گفتند و شنیدند. هیچ‌کدام پیگیر نشدند. اما برایشان هم قابل هضم نبود. گاهی مجید را محاکمه می‌کردند، گاهی به خوابی که تکانی داده بود، گاهی به حال و روز پدر! هرچه بود مصطفی خلقش بهتر از یک ساعت قبل شده بود و محمدحسین فقط تا فردا شب که تهران بود می‌توانست بفهمد این فرار و تلخی مصطفی از چیست؟ با زنگ و تذکر مادر جُل و پلاسشان را جمع کردند و راهی شدند. در راه برگشت دوباره مصطفی در هم شد. محمدحسین خودش دست به حرف ‌‌‌‌شد. سرش را کمی کج کرد به سمت عقب و گفت: - مصطفی! مصطفی سرش را جلو برد. باد با شدت بیشتری به صورتش می‌خورد. محمدحسین سرعت موتور را کمتر کرد: - حالا دیگه بگو چی شده؟  و منتظر ماند. مصطفی هم دلش می‌خواست با کسی صحبت کند و هم ترس این را داشت او را متهم کنند. یک برزخی که مولدش انسان‌ها هستند با قضاوت‌هایشان. همین هم بود که تردید می‌انداخت به جانش حتی مقابل محمدحسین و مادر. غرورش هم ریشه داشت و نمی‌گذاشت لب باز کند برای حرف زدن. سرش را عقب کشید و آرام گفت: - نه چیزی نشده. کی برمی‌گردی یزد؟  محمدحسین عوض شدن بحث را نمی‌خواست اما کوتاه آمد و پرسید: - هستم حالا! چه خبر از مدرسه؟ هنوز با معاونتون برنامه‌ی باشگاه و اینا رو دارید؟ امیدوار بود که با این سؤال کمی مصطفی آرام شود و بتواند دوباره به حرف اصلی بکشاندش. - مدرسه درس و بحث مزخرفیجاته دیگه. اگه آقای مهدوی نبود کی طاقت می‌آورد تو مدرسه.  - برنامه‌هاتون با مهدوی سر جاشه؟ - مهدوی کمتر میاد. - چرا؟ مگه برنامتون منظم نبود؟ بالاخره دست گذاشت روی شانۀ محمدحسین. از این بحث راضی‌تر بود و دلش می‌خواست کمی فضای ذهنش را دور بریزد یا دوری کند از فکرهای مزاحمی که سخت آزارش می‌داد. - منظم که بود اما بندۀ خدا به مشکل خورده انگار. حرفی که نمی‌زنه ولی فکر می‌کنم همون داداشش که خارج درس می‌خوند یه مدته انگار مریضه یا چه می‌دونم چشه! هرچی هست که به‌خاطر اون برنامه به هم ریخت. ... دختران بهشتے http://eitaa.com/dukhtaranebeheshti/35103♡ دنبال‌پارت‌ها‌مونی‌‌ ؟!بزن‌رو‌لین‌بالا↻
____🌱❣🌱___________ ۲ . . 🏝 . . - ا... جدی؟ چشه مگه؟ خودش هم خیلی دوست داشت سر دربیاورد از این روزهای مهدوی. روزهایی که لبانش می‌خندد و ته چشمانش یک حجم عظیم نگرانی موج می‌زند. - گفتم که حرف نزده... منم یکی دوبار که باهاش قرار داشتم و گفت بیا دم خونه مادرم، متوجه شدم اما همین‌قدر... - خب حالا شما چی شدی؟ هر طور که می‌چرخید، دوباره محمدحسین به همان سمت می‌چرخید که دلش نمی‌خواست. ذهنش طوفانی شده بود؛ از وقتی که شیرین پالس می‌فرستاد و رادار خودش هم فعال شده بود تا امروز پشت موتور، دو سال می‌شد که درگیر بود. اول‌ها کمتر و حالا داشت کم کم بیشتر می‌شد. خانه که رسیدند از سروصدا و کفش‌ها متوجه شد که هم خاله آمده است و هم خواهرها. خواهرها را می‌خواست و خاله را نمی‌دانست که باید بخواهد یا نباید... بایدها و نبایدها، مثل هست و نیست‌ها نیستند؛ هست و نیست‌ها اجباری زندگی هستند و تو یا اصلاً یا خیلی دخیل نیستی. شب هست و روز نیست. مرد هستی و زن نیستی. مصطفی هستی و محمدحسین نیستی. اه، کاش جای محمدحسین بود که این‌قدر بی‌خیال و راحت سرش را بالا گرفته و دارد زندگیش را جلو می‌برد. برای خودش باید و نباید مشخصی دارد، خودش را خودش اداره می‌کند. می‌داند که باید چه کاری انجام دهد و نباید چه کاری را انجام بدهد. باید برود و نباید بماند. بایدها را انجام دادن سخت است. باید کلی کلنجار بروی با دل و هوست.  دلت می‌گوید: نباید انجام بدهی.  هوست می‌گوید: برو بابا راحت باش. بایدها را چند نفر گوش داده‌اند که تو گوش بدهی. انجام هم ندهی ضرر نکردی. ببین این‌همه آدمی‌زاد، چند نفرشان بایدها را باید حساب کردند؟ دنبال خوشیت برو، نباید خوشی و لذتت خراب بشود. باید کیف عالم را بکنی. حالا هم باید شیرینی‌های مقابل چشم و در دسترست را مزه کنی. نباید به خودت سخت بگیری. نگاهش از روی شیرین ‌چرخید و در چشمان محمدحسین قفل شد؛ محمدحسین درکش می‌کند؟ دردش را می‌فهمد؟ ... دختران بهشتے http://eitaa.com/dukhtaranebeheshti/35103♡ دنبل‌پارت‌ها‌مونی‌ ؟!بزن‌رو‌لینک‌بالا↻
____🌱❣🌱___________ ۲ ┄┄┅┅┅❅بخش دو❅┅┅┅┄┄ . . 🏝 . . درد شیرین را هم کسی نمی‌فهمید. بی‌تابی‌های این روزها و بی‌خوابی این شب‌هایش را نمی‌توانست با کسی تقسیم کند. پانزده سالگی یک برزخ وحشتناک بود در چشم دیگران. کوچکی عقل و بزرگی قد را می‌فهمیدند و تشویش‌های ذهن و دل را نه! آن روزها شیرین، لذت‌بخش‌ترین لحظاتش را درد می‌کشید! هیچ‌کس نمی‌توانست این درد را از او بگیرد و نمی‌توانست هم درمانش کند. دردی که هم گریه‌اش می‌انداخت و هم تپش‌های قلبش را ملموس می‌کرد! قلبی که ضربانش با خط نگاه او تنظیم می‌شد و شیرین نگاه خیره‌اش را از روی مصطفی بر نمی‌داشت و وقتی بی‌توجهی او را می‌دید به هر کاری دست می‌زد تا به چشم بیاید! بلند می‌خندید، اظهارنظر می‌کرد، آرایش‌ها، پوشیدن‌ها... شیرین کلی با الی و فرناز در مدرسه حرف زده بود برای راه‌حل‌هایی که پسر خالۀ غدش را رام کند. نه پانزده سالگی خودش مهم بود و نه هفده سالگی او. رفت و آمدهای محمدحسین بهانۀ خوبی بود که مادر را راضی کند برای رفت و آمد. ساعت‌ها و هر بار مقابل آینه رنگ‌ها را تجربه کرده بود. با خودش هم‌صحبت شده بود، برای آینده‌شان تصمیم گرفته بود. دل به دلش داده بود، برای دلش کوتاه و بلند آمده بود، خیال بافته بود، بافته بود و سر آخر هم شده بود صورت آرایش کردۀ ملیح و تن پوش‌های تنگ و کوتاه، لباس آستین سه‌ربع که سفیدی ساعدش را... برنامۀ خاصی برای زندگیش نداشت؛ با دوستانش قرار می‌گذاشت، دو سه چهار ساعتی در پارک بودند. یکی‌دو تا از بچه‌ها با دوست‌پسرشان می‌آمدند و می‌گفتند و می‌خندیدند. خیلی سعی کرده بود مقابل پسرها خودش را محکم نگه دارد، بچه‌ها می‌دانستند که عاشق مصطفی است و به‌خاطر مصطفی حاضر نیست با پسری ارتباط عمیق بگیرد. ... دختران بهشتے http://eitaa.com/dukhtaranebeheshti/35103♡ دنبال‌پارت‌ها‌مونی‌ ؟!بزن‌رو‌لینک‌بالا↻
____🌱❣🌱___________ ۲ . . 🏝 . . تنها مخالفش شاهرخ برادرش بود. آن هم نه همیشه؛ مواقعی که بیرون ماندنش تا شب طول می‌کشید و شاهرخ متوجه می‌شد، سروصدایشان بلند می‌شد، هرچند که بحث‌هایشان فایده نداشت. شاهرخ خودش را آن‌قدر محق می‌دانست که همیشه و همه‌جا نظر بدهد. اصلاً او هم آدم به حسابش نمی‌آورد. خودش دیده بود که شاهرخ چه روابطی دارد و حالا برایش رگ گردن کلفت می‌کرد که« تو... نه». حرف مفت می‌زد. نمی‌شود زیر حرف زور کسی رفت که خودش شبکه‌ای حال می‌کند و می‌چرد. آخرش هم کار خودش را می‌کرد. شاید گاهی با کمی تاخیر... روز که تمام می‌شد، سیاهی شب که حاکم می‌شد، از دوستانش که جدا می‌شد، صفحۀ مجازی موبایلش که باز می‌شد؛ آیدی مصطفی اولین گزینۀ صفحه بود. صفحۀ موبایلش پر بود از عکس‌ها و فیلم‌های مصطفی. کاش می‌شد که حرفش را با مصطفی بزند. همۀ بچه‌ها تا حالا دو دور دوست پسرشان را عوض کرده بودند و او حتی نتوانسته بود یک‌بار چشم در چشم با مصطفی هم‌کلام شود. هر چند مصطفی مثل محمدحسین نبود و خیلی اخم و تخم داشت، اما نمی‌دانست که چرا دلش پیش اوست. شاید چون از بچگی محمدحسین برایش برادری کرده بود و فاصله‌شان هم زیاد بود. اما مصطفی هم‌بازی کودکی‌اش بود. تمام ریز و درشت اخلاق و تکیه کلام‌هایش را می‌دانست. این یک‌ساله که کمی خواسته بود به مصطفی خودش را نزدیک‌تر کند، چنان روی دنده لج افتاده بود که نتوانسته بود کاری کند. هربار هم بدتر. اوایل درصفحات مجازی حرف‌هایش را می‌خواند و جواب سؤال‌های درسی‌اش را هم می‌داد، اما از وقتی دوتا کلمه عزیزم و جانم اضافه کرد مصطفی سکوت کرد. گاهی دو سه روز می‌شد که صفحه‌اش را باز هم نمی‌کرد. دیوانه‌اش می‌کرد تا دو کلمه جواب بدهد. فرناز طعنه زده بود: - برو بابا! خودتو اسیر یکی کردی که محل سگ هم بهت نمی‌ذاره، ببین همین حمید چقدر داره منتتو می‌کشه. خیلی خری. حالتو ببر. دیگه بهش محل نذار، خودش کم کم میاد طرفت. ستاره هم گفته بود: - دروغ می‌گه شیرین جون! این مصطفات خیلی هم دلبره. مثل من خر نشی. هربار خرس و ولنتاین بگیری و بری! خرس فروشی باز کردم توی صفحه‌ام! ... دختران بهشتے http://eitaa.com/dukhtaranebeheshti/35103♡ دنبال‌پارت‌ها‌مونی‌ ؟!بزن‌رو‌لینک‌بالا↻
____🌱❣🌱___________ ۲ . . 🏝 . . حرف‌های بچه‌ها را خودش هم بلد بود. می‌دید که هربار که پارک می‌روند و خیابان گردی، بچه‌ها و دوستانشان چه حال و هوایی با هم دارند. شاید خودشان را به راهی دیگر زده بودند که کیف کنند، اما می‌فهمیدند که دارد دور و اطراف چه می‌گذرد. همین ستاره بعد از اینکه فرهاد آن‌طوری پسش زد، افتاد روی دندۀ لج. دو ماهی گریه‌کنان التماس فرهاد را کرد، حالا از لج فرهاد با حمید یکی شده است. اما هنوز دلش فرهاد را می‌خواست. خودش گفته بود صد سال هم بگذرد، فرهاد یک مزه دیگری برایش دارد. مثل خودش که مصطفی برایش اولین و آخرین بود. ساعت‌ها و روزها به مصطفی فکر کرده بود، به عکسش خیره شده بود. تمام حرکاتش را زیر نظر گرفته بود، اما مصطفی راه نمی‌آمد. مخصوصا این دوسالی که یکهو قد کشیده و پشت لبش در آمده، انگار که مرد شده باشد، عوض شده است. خودش هم توی این سال‌ها که بدنش روی فرم آمد تمام ذهنش از بچگی کنده شد. حالا دریای آرزوهایش پر موج بود و دلش می‌خواست این دریا پر از ماهی‌های بی‌نظیر و صدف‌های مرواریددار باشد. اما مصطفی با کم محلی‌هاییش کوفتش کرد. مدام می‌چپید توی اتاقش به بهانه‌ی درس و دیگر تا موقع خداحافظی نمی‌آمد. مطمئن بود مصطفی کسی را برای خودش در نظر دارد. مخصوصا این چند ماهه که خیلی به پوشش و هیکلش می‌رسید. خاله گفته بود؛ دفاع شخصی می‌رود و شنا. گفته بود، گروه کوهنوردی درست کرده‌اند. شیرین نمی‌دانست مصطفی در چه برزخی دست‌وپا می‌زند. نمی‌دانست باید چه‌کار کند. معلم ریاضیشان گفته بود آرزویی که ممکن است فقط در حد و قیافۀ یک خیال بماند را کنار بگذارید، چون زمانی به خودتان می‌آیید که می‌بینید این آرزو مثل بادکنک بوده، حجم زیاد داشته اما فقط باد هوا! شیرین این حرف را خوب می‌فهمید؛ اما نمی‌خواست قبول کند. می‌ترسید اما کنار نمی‌گذاشت. بارها به خودش می‌گفت دیگر نه به مصطفی فکر می‌کنم، نه به عکس و فیلم‌هایش نگاه می‌کنم. اما باز هم با اختیار خودش هر دو کار را انجام می‌داد. نمی‌خواست بتواند و نمی‌دانست دارد چه می‌کند با آینده و حال و دلش! ... دختران بهشتے http://eitaa.com/dukhtaranebeheshti/35103♡ دنبال‌پارت‌ها‌مونی‌ ؟!بزن‌رو‌لین‌بالا↻
های رباتیک. طرح بعدیش برای کولرهای متناسب با آب و هوای ایران با مصرف کم... هرجا که رفتند و آمدند هیچ نتیجه‌ای نگرفت. حالا عصرها در یک کارخانه تولید پوشاک، مهندس ناظر است. مهندس ناظر بودن برایش مثل پفک است. مزه دارد، فایده ندارد. سیری کاذب دارد، قوت نمی‌دهد. مصطفی تا سکوت بینشان افتاد چشم روی هم گذاشت. دلش می‌خواست یک ساعت مانده تا یزد را بخوابد اما صدای پیامک موبایل، تکانش داد. صفحه را باز کرد. شیرین پیام داده بود: - مصطفی! آخر هفته امتحان فیزیک داریم. می‌شه یه ساعت وقت بذاری بیام برای رفع اشکالاتم. بی‌جواب صفحه را خاموش کرد و گوشی را پرت کرد مقابل داشبورد. - بی اعصاب نبودیا .-  مامان و بابا با من. لباس با تو! مصطفی دستش را گذاشت جای ضربه‌ و آرام ماساژ داد تا کمی دردش آرام شود. نفس راحتی کشید وقتی‌ که محمدحسین از اتاق بیرون رفت. ته دلش کمی تردید داشت که واقعاً می‌خواست همراهش برود یا نه؟ مدرسه سال آخر بیشتر راحتشان می‌گذاشت تا بحث کنکور را پیگیری کنند و با نبود چند روزه‌اش مشکلی پیش نمی‌آمد. اصلاً از وقتی معاون محبوبش، مهدوی کمتر وقت می‌گذاشت برایشان، حوصلۀ مدرسه رفتن را هم نداشت و ترجیح می‌داد کتاب‌خانه برود تا مدرسه. شاید از این‌که نمی‌دانست دقیقا چه اتفاقی افتاده که مهدوی را تا این حد درگیر کرده است کلافه بود. مادر و پدر روی حرف محمدحسین و تصمیم‌هایش حرفی نمی‌زدند. حتی صبح که راه افتادند به سمت یزد مادر تاکیدی برای درس و برگشتن نکرد و بدرقه‌شان کرد با جملۀ همیشگیش: - برید به امان خدا! اولین‌بار نبود که دو نفره مسافرت می‌رفتند. فاصلۀ تا یزد را بحث کرده بودند سر اتفاق‌هایی که در توپ بزرگ دنیا دارد سر ایران می‌آید. محمدحسین سبک فکری خودش را داشت و می‌گفت: - هر کس زد توی صورت ما باید یکی محکم‌تر بزنیم توی صورتش. در ادبیات بین‌المللی شاید این خیلی جا افتاده نباشد. معمولا کشورهایی که ضعیف هستند، تا سیلی می‌خورند پا پس می‌کشند که سیلی دوم را نخورند. محمدحسین شانه بالا انداخته بود و گفته بود: - آدم قلدر را اگر نزنی، پرروتر می‌شود. اگر همان اول که گفت: پِخ تو محکم‌تر گفتی: چِخِه، حساب کار دستش می‌آید و الّا مجبورت می‌کند که زار و زندگیت را بدهی و هر بار هم چنگ و دندان نشان می‌دهد. این هم یک تز است دیگر. تز دیگر هم کشورهای اطراف بودند که شمشیر طلا هدیه می‌دادند و باج و تاجشان برایشان مهم‌تر از عزتشان بود. ماندن به هر خفتی! مصطفی تلخ خندید به محمدحسین و گفت: - یه شعار هست که هرجا موفقیتی هست، پای یک ایرانی در میان است! و ادامه داد: - هرجا هم خرابکاری است پای یک مدیر نفوذی شاسگول! محمدحسین اذیت شده است در فضای کار و دانشگاه. طرحی نوشته بود برای بحث پهبادهای رباتیک. طرح بعدیش برای کولرهای متناسب با آب و هوای ایران با مصرف کم... هرجا که رفتند و آمدند هیچ نتیجه‌ای نگرفت. حالا عصرها در یک کارخانه تولید پوشاک، مهندس ناظر است. مهندس ناظر بودن برایش مثل پفک است. مزه دارد، فایده ندارد. سیری کاذب دارد، قوت نمی‌دهد. مصطفی تا سکوت بینشان افتاد چشم روی هم گذاشت. دلش می‌خواست یک ساعت مانده تا یزد را بخوابد اما صدای پیامک موبایل، تکانش داد. صفحه را باز کرد. شیرین پیام داده بود: - مصطفی! آخر هفته امتحان فیزیک داریم. می‌شه یه ساعت وقت بذاری بیام برای رفع اشکالاتم. بی‌جواب صفحه را خاموش کرد و گوشی را پرت کرد مقابل داشبورد. - بی اعصاب نبودیا! ... دختران بهشتے http://eitaa.com/dukhtaranebeheshti/35103♡ دنبال‌پارت‌ها‌مونی‌ ؟!بزن‌رو‌لین‌بالا↻
____🌱❣🌱___________ ۲ . . 🏝 . . جواب محمدحسین را نداد. برای شیرین خیلی وقت گذاشته بودند. هم خودش هم محمدحسین. از همان مدرسه ابتدایی که ریاضی بلد نبود. شاهرخ خیلی بی‌اعصاب بود و خاله بی‌خیال. کلا خاله‌اش دل خوش بود. هرجا خرید و خنده است خاله هم هست. شاهرخ با کمک کلاس تقویتی به دانشگاه رسید و آخرش هم سر بنگاه پدرش مشغول شد و شیرین با ضرب و زور همه عوامل موجود. خاله را درک نمی‌کرد. همیشه صدای خنده و خوشحالی‌اش زودتر از خودش می‌رسید. کوچک که بود فکر می‌کرد خوش به حال شاهرخ و شیرین. دوباره صدای پیام آمد. دلش می‌خواست که مهدوی باشد. اما مهدوی نبود. پیام خالی از شیرین بود. خاموش کرد و خیال خودش و محمدحسین را راحت کرد با نگاه‌های کنجکاوش. اما محمدحسین دیگر نتوانست صبر کند. رفت روی سیستم عاملش. فعال سازی بهترین روش است برای کسی که مثلا می‌خواهد بخوابد اما صدای پیامک همراهش تکانش می‌دهد. گفت: - این موبایلا هم بد کوفتیه‌ها! مصطفی دستی به صورتش کشید و گفت: - اینا بد کوفتی نیستند. آدماش چلغوزند! صدای خنده‌ی محمدحسین فضای منفی ماشین را تعدیل کرد. - چلغوز که قوت داره! - آدماش مزخرفند. ماشین روبرویی چراغ‌های چشمک‌زنش را روشن کرد و سرعت را پایین آورد. محمدحسین هم سرعتش را کم کرد. تصادف شده بود. چشم گرداندند تا صحنه تصادف را ببینند. پلیس کنار جاده ماشین‌ها را رد می‌کرد تا ترافیک نباشد. ماشینی که نیم ساعت پیش با سرعت از کنارشان سبقت گرفته بود، چپ کرده بود. همین را می‌بینند... ... دختران بهشتے http://eitaa.com/dukhtaranebeheshti/35103♡ دنبال‌پارت‌ها‌مونی‌ ؟!بزن‌رو‌لینک‌بالا↻
____🌱❣🌱___________ ۲ . . 🏝 . . مصطفی گفت: - اوه اوه این همون ماشینی نبود که چراغ زد تا راه باز کنی؟ محمدحسین همانطور که حواسش به ماشین جلویی بود سرعتش را کم کرد تا دقیق‌تر صحنه را ببیند و گفت: - آره. بنده خدا جوونم بود. می‌بینیش؟ هست کنار جاده یا نه؟ برگشت به عقب و دقیق‌تر نگاه کرد. چیزی ندید. - کسی که پیدا نیست ولی داغون شده‌ها! محمدحسین از این فرصت استفاده کرد و گفت: - به اندازۀ تو داغونه! ذهن مصطفی یک لحظه صبر کرد تا بسنجد حال و احوالش را! جواب ندادنش داشت محمدحسین را کلافه می‌کرد. دست دراز کرد و بی‌هدف در داشبورد را باز و بسته کرد. سرک کشید عقب و از توی سبد تغذیه‌ای که مادر داده بود فلاکس چای را بیرون آورد. دوتا لیوان چای و شکلات تلخ برای پرت کردن حواسش از شیرین، خوب بود. محمدحسین لیوان خالی را که تحویل داد یک سؤال هم همراهش کرد. - کسی به پروپات پیچیده؟ مولکول‌های هوا با هم یک‌هو فضا را خالی کردند و مصطفی مجبور شد برای این‌که تناسب درون و بیرونش را برقرار کند و راحت‌تر نفس بکشد، کمی از هوای ریه‌هایش را در فضا خالی کند. محمدحسین کوتاه نیامد: - با آقای مهدوی در میون گذاشتی؟ مولکول‌ها هجوم ‌آوردند و حس کرد که فضای ریه‌هایش کم شده است. نفس عمیقی کشید و سر چرخاند سمت پنجره؛ بیابان سراب را با هجوم نور خورشید منعکس می‌کرد در چشمانش. روز کویر را دوست نداشت. شبش را اما خیلی می‌خواست. روز انگار تشنه‌اش می‌کرد وقتی می‌دید که به چه وسعتی خاک‌ها به خشکی افتاده‌اند، انگار خودش هم می‌شد تکه‌ای از کویر و ترک برمی‌داشت. اما شبش... - مصطفی با تواَم! از فکر کردن به کویر کوتاه آمد و به خودش پرداخت؛ عیبی نداشت که چند کلمه‌ای به محمدحسین بگوید. پیش محمدحسین می‌ترسید که ‌قضاوت شود. پیش مهدوی می‌ترسید شخصیتش خرد شود اما محمدحسین تا حالا این همه ریز و درشت همه‌چیز را فهمیده. این را هم بفهمد: - شیرین توهّم زده! حدس محمدحسین هم همین بود اما باورش نبود. شیرین یکی دوسال پیش هم کمی برای محمدحسین غمزه آمده بود اما وقتی چند ماهی از دانشگاه نیامد و دیدارها متوقف شد، آرام شد. اما حالا متوجه می‌شد که آرام نشده بود. دل به مصطفی داده بود. مصطفی گفت: - اوه اوه این همون ماشینی نبود که چراغ زد تا راه باز کنی؟ محمدحسین همانطور که حواسش به ماشین جلویی بود سرعتش را کم کرد تا دقیق‌تر صحنه را ببیند و گفت: - آره. بنده خدا جوونم بود. می‌بینیش؟ هست کنار جاده یا نه؟ برگشت به عقب و دقیق‌تر نگاه کرد. چیزی ندید. - کسی که پیدا نیست ولی داغون شده‌ها! محمدحسین از این فرصت استفاده کرد و گفت: - به اندازۀ تو داغونه! ذهن مصطفی یک لحظه صبر کرد تا بسنجد حال و احوالش را! جواب ندادنش داشت محمدحسین را کلافه می‌کرد. دست دراز کرد و بی‌هدف در داشبورد را باز و بسته کرد. سرک کشید عقب و از توی سبد تغذیه‌ای که مادر داده بود فلاکس چای را بیرون آورد. دوتا لیوان چای و شکلات تلخ برای پرت کردن حواسش از شیرین، خوب بود. محمدحسین لیوان خالی را که تحویل داد یک سؤال هم همراهش کرد. - کسی به پروپات پیچیده؟ مولکول‌های هوا با هم یک‌هو فضا را خالی کردند و مصطفی مجبور شد برای این‌که تناسب درون و بیرونش را برقرار کند و راحت‌تر نفس بکشد، کمی از هوای ریه‌هایش را در فضا خالی کند. محمدحسین کوتاه نیامد: - با آقای مهدوی در میون گذاشتی؟ مولکول‌ها هجوم ‌آوردند و حس کرد که فضای ریه‌هایش کم شده است. نفس عمیقی کشید و سر چرخاند سمت پنجره؛ بیابان سراب را با هجوم نور خورشید منعکس می‌کرد در چشمانش. روز کویر را دوست نداشت. شبش را اما خیلی می‌خواست. روز انگار تشنه‌اش می‌کرد وقتی می‌دید که به چه وسعتی خاک‌ها به خشکی افتاده‌اند، انگار خودش هم می‌شد تکه‌ای از کویر و ترک برمی‌داشت. اما شبش... - مصطفی با تواَم! از فکر کردن به کویر کوتاه آمد و به خودش پرداخت؛ عیبی نداشت که چند کلمه‌ای به محمدحسین بگوید. پیش محمدحسین می‌ترسید که ‌قضاوت شود. پیش مهدوی می‌ترسید شخصیتش خرد شود اما محمدحسین تا حالا این همه ریز و درشت همه‌چیز را فهمیده. این را هم بفهمد: - شیرین توهّم زده! حدس محمدحسین هم همین بود اما باورش نبود. شیرین یکی دوسال پیش هم کمی برای محمدحسین غمزه آمده بود اما وقتی چند ماهی از دانشگاه نیامد و دیدارها متوقف شد، آرام شد. اما حالا متوجه می‌شد که آرام نشده بود. دل به مصطفی داده بود. ... دختران بهشتے http://eitaa.com/dukhtaranebeheshti/35103♡ دنبال‌پارت‌ها‌مونی‌ ؟!بزن‌رو‌لینک‌بالا↻
____🌱❣🌱___________ ۲ . . 🏝 . . وقتی یکی را برای خودت می‌خواهی درستش این است که خودت را هم برای او بخواهی! اصلاً در قانون عالم همین است یک دل، یک دلبر! شیرین این را دلش می‌خواست. اما نمی‌دانست چگونه دلبرش را با خودش همراه کند! قوانینی که تعریف کرده بود برای این رسیدن، باب میل خودش بود نه دلبرش! این را نمی‌دانست. باید طبق میل او بروی تا کنارت بماند! این میل حرف اول را در قانون عشاق می‌زد که نتیجۀ لیلی می‌شد مجنون! نتیجۀ مجنون هم می‌شد لیلی! آن روز هم مصطفی را ته باغ تنها دید و مقابلش ایستاد. باز هم یک قانون را زیر پا گذاشته بود! مجنون باید در به در لیلی باشد. همیشه سرگردان مجنون است و پنهان داستان و دیوانه کننده لیلی! یک نازی که عطش بیاورد و نیاز. وقتی رسید ته باغ، مصطفی بالای درخت شاه‌توت با دستان قرمز نشسته بود و از صدای برگ‌های خشکی که زیر پایش خرد می‌شدند سر چرخاند طرف او. لبخند از موقعیتی که شکار کرده بود ناخواسته بود. موبایلش را مقابلش گرفت و با ذوق گفت: - منم شاتوت! مصطفی دستان قرمزش را مقابل دوربین گرفت و گفت: - آثار جرم از من، کیفش برای تو! کور خوندی! شیرین هرچه گفته بود مصطفی قبول نکرده بود. -برو با بزرگترت بیا! شیرین یک چوب برداشت و هر چه به درخت زد فایده ندید. شاتوت برخلاف توت‌های دیگر خیلی شاهانه بر تخت می‌نشیند تا دستت را رنگ خودش نکند از شاخه پایین نمی‌آید! همین هم مصطفی را کشانده بود بالای درخت! از سروصدای شیرین و جیغ و دادش شاهرخ هم آمد. اما قبلش شیرین خیلی دلش خواسته بود که حرف دلش را بگوید. پی یک نگاه از مصطفی بود شاید هم یک چراغ قرمز... چرا نمی‌دید؟ چرا خودش را به ندیدن می‌زد؟ چرا دلش می‌خواست اما دوری می‌کرد؟ سد پسرها شکستنی بود این را مطمئن بود. اما دلش پسرها را نمی‌خواست. آن‌ها التماسش می‌کردند اما نمی‌خواست... از التماس بدش نمی‌آمد فقط می‌دانست همان‌ها دو روز بعدش که او جوابی به خواسته‌شان نمی‌دهد سراغ یکی دیگر می‌روند... خودش اما این‌طور نبود. کس دیگری در چشمانش نبود. شاهرخ که آمد معادلاتش به هم خورد. از صبح زیبا کرده بود تا مصطفی ببیند. صبحانه نخورده بود تا دیگران دلیلش را بپرسند و مصطفی بشنود. عکس و فیلم گرفته بود تا درک کند. حالا آمده بود که... با آمدن شاهرخ بقیۀ پسرها هم آمدند و... روزهای نوجوانی، مصطفی فرار کرده بود از دست شیرین. اما حالا که چند سال گذشته باز قصۀ او و شیرین... مصطفی، در اتوبوس با این دست دردآلودش دارد به کجا فرار می‌کند. ... دختران بهشتے http://eitaa.com/dukhtaranebeheshti/35103♡ دنبال‌پارت‌ها‌مونی‌ ؟!بزن‌رو‌لینک‌بالا↻
هدایت شده از ارزان سرای آرایشی🌹
1.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
فـرمانـده رفـــــت ولـی مسیـر فـرمانده هسـت 😞 🐊○🐊☆🐊○🐊☆🐊○🐊 https://eitaa.com/joinchat/2097479793C66c59331d2 🐊○🐊☆🐊○🐊☆🐊○🐊
هدایت شده از ᴍᴏʜᴇʙ ∫ مٌـحِـب
11.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چون قلب هاشون مثل چهل سال پیش شما پاک و صافه❤️✨ ساخت خودمونه https://eitaa.com/gandoomy