eitaa logo
آمال|amal
345 دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
31 فایل
زهرا صادق پور هستم🌱💚 اینجا منم و نقاشیام و بوکمارکام اینجا رو یه دختر دهه هشتادی کوچولو داره اداره میکنه تهران
مشاهده در ایتا
دانلود
آمال|amal
#رمان_راز_درخت_کاج...🌲🍃 #قسمت_دوازده آن روز آقای حسینی به من قول داد که از طریق سپاه و بسیج دنبال ز
... 🌲🍃 از خانم کچویی شنیدم که امام جمعه شاهین شهر، زینب را میشناسد و می تواند برای پیدا کردن او به ما کمک کند. من چند بار از زبان زینب تعریف آقای حسینی را شنیده بودم، ولی فکر میکردم آشنایی زینب با آقای حسینی در حد افراد معمولی شهر است که به نماز جمعه می روند. اما بعدا فهمیدم که زینب برای مشورت در و در مدرسه و بسیجو جامعه زنان، مرتب با آقای حسینی و خانواده اش در ارتباط بود. مادرم و شهلا و شهرام در خانه ماندند و من همراه آقای روستا به خانه ی امام جمعه رفتم. من همیشه زن خانه نشینی بودم و همه ی عشقم و کارم رسیدگی به خانه و بچه هایم بود؛ خیلی بلد نبودم که چطور حرف بزنم. روی زیادی هم نداشتم. همه ی جاهایی را که دنبال زینب می گشتم، اولین بار بود که می رفتم.وقتی که حجت الاسلام حسینی را دیدم، اول خودم را معرفی کردم. او خیلی احترام گذاشت و از زینب تعریف های زیادی کرد. اگر مادر زینب نبودم و او را نمیشناختم، فکر میکردم که امام جمعه از یک زن چهل ساله ی حرف میزند، نه از دختر چهارده ساله ی من. آقای حسینی از دلسوزی زینب به و عشقش به و و زحمت هایی که میکشید،حرف های زیادی زد. من مات و متحیر به او نگاه می کردم. با اینکه همه ی حرف های او را باور داشتم و می دانستم که جنس دخترم چیست، امو از گستردگی فعالیت های زینب در شاهین شهر بی خبر بودم و این قسمت حرف ها برای من تازگی داشت. امام جمعه گفت: آنقدر شخصیت بالایی دارد که من به او قسم می خورم. بعد از این حرف ، من زیر گریه زدم. خدایا، زینب من به کجا رسیده بود که امام جمعه ی یک شهر به او قسم میخورد؟ زن و دختر امام جمعه هم خیلی خوب زینب را میشناختند. از زمان شدن زینب تا رفتن به خانه ی امام جمعه، تازه فهمیدم که همه دختر مرا می شناختند و فقط من خاک بر سر، دخترم را آن طور که باید و شاید هنوز نشناخته بودم. اگر خجالت و حیایی در کار نبود، جلوی آقای حسینی دو دستی توی سرم می کوبیدم. آقای حسینی که انگار بیشتر از رییس آگاهی و خانم کچویی به دست داشتن منافقین یقین داشت، با من خیلی حرف زد و به من گفت: به نظر من شما باید خودتان را برای هر شرایطی آماده کنید، احتمالا دست در ماجرای است، شما باید در حد و لیاقت زینب رفتار کنید. حس می کردم به جای اشک، از چشم هایم خون سرازیر است. هر چه بیستر برای پیدا کردن دختر عزیزم تلاش میکردم و جلوتر می رفتم، نا امید تر میشدم. زینب هر لحظه بیشتر از من دور میشد... ... 🌀لطفا دوستانتون رو دعوت ڪنید🌀