آمال|amal
#رمان_راز_درخت_کاج... 🌲🌱 #قسمت_سی_هشتم من دوتا دخترم را در منطقه ی جنگی به خدا سپردم وهمراه مادرم و
#رمان_راز_درخت_کاج... 🌲🌱
#قسمت_سی_نهم
مهران با کمک دوستش حمید یوسفیان ، در محله ی دستگرد خانه ای نوساز ونیمه تمام را اجاره کرده بود.
صاحبخانه قصد داشت با پول پیش که از ما گرفته بود،کار خانه را تمام کند.خانه دو طبقه داشت.طبقه ی بالا دست صاحبخانه بودو قرار بودطبقه ی پایین را به ما بدهند.
وقتی ما در اسفند 59به اصفهان رسیدیم، هنوز بنایی خانه تمام نشده بود.طبقه ی پایین در وپیکر نداشت و امکان زندگی با آن شرایط نبود.
مامجبور شدیم برای مدتی به خانه ی حمید یوسفیان برویم تا خانه آماده بشود.خانواده ی حمیدمثل ما جنگ زده بودند و حال ما را می فهمیدند وخیلی به ما محبت می کردند.
من خیلی از وضعیتمان خجالت می کشیدم.دلم نمی خواست توی سیاه زمستان و سرما مزاحم مردم بشوم؛مزاحم کسانی که مثل خودماامکانات کمی داشتندکه فقط برای خودشان بس بود.اماچاره ای نداشتیم.حدود یک هفته میهمان مادر حمیدبودیم.
با اینکه ما هیچ نسبت فامیلی نداشتیم،ولی واقعا به ما احترام می گذاشتندو محبت می کردند.
شهلا و زینب در خانه ی حمید یوسفیان خیلی خجالت می کشیدند و کم غذا می خوردند.ما در خانه ی خودمان سر یک سفره با نامحرم نمی نشستیم،ولی در خانه ی یوسفیان همه با هم در یک سفره می نشستند.زینب و شهلاخودشان را جمع می کردند و رو در بایستی داشتند.
بعداز یک هفته به خانه ی جدیدمان رفتیم و زندگی مستاجری را شروع کردیم.من سالها زندگی مستقل داشتم و به آن نوع زندگی خو کرده بودم.
اما در اصفهان مثل سالهای اول زندگی دوباره مستاجر شدم و باید کنارصاحبخانه زندگی می کردم.
اطراف محله ی دستگرد،باغ خیار و گوجه و بادمجان بود.درختهای بلند توت فراوان بود.
حیاط خانه ی اجاره ای پوشیده از سنگ و ریگ بود.تنهایک شیر آب وسط حوض کوچکی در وسط حیاط داشت که باید در آنجا ظرف می شستیم.یک پارکینگ داشت که آنجا را آشپزخانه کردیم.دواتاق داشت اما حمام نداشت در مدتی که انجا بودیم به حمام عمومی شهری می رفتیم.
#نویسنده_معصومه_رامهرمزی
#ادامه_دارد...
🌀مادا به دوستانتون معرفی کنید🌀