آمال|amal
#رمان_راز_درخت_کاج... 🌲🍃 #قسمت_سیزده از خانم کچویی شنیدم که امام جمعه شاهین شهر، زینب را میشناسد و
یازهرا:
#رمان_راز_درخت_کاج... 🌲🍃
#قسمت_چهارده
آن روز آقای حسینی هم قول دادکه از طریق سپاه و بسیج دنبال زینب بگردد.درسالهای اول جنگ،بنزین کوپنی بودو خیلی سخت گیر می آمد،امام جمعه کوپن بنزین به آقای روستا دادتا مابتوانیم به راحتی به جاهای مختلف سر بزنیم و دنبال دخترم بگردیم.
قبل از هرکاری به خانه برگشتم. میدانستم که مادرم و شهرام وشهلا منتظر ونگران هستند.آنهاهم از شنیدن خبرهای جدید،نگران تر از قبل شدند.مادرم ذکر"یاحسین،یازینب،یاعلی" از دهنش نمی افتاد.ندرمشگل گشامی کرد.مادرم هرچی اصرار می کرد که "کبری،یک استکان چای بخور...یک تکه نان دهنت بگذار... رنگت مثل گچ سفیدشده" من قبول نمی کردم ،حس می کردم طنابی به دور گردنم پیچیده شده است. حتی صدا وناله ام به زور خارج می شد.
شهرام هم سوار ماشین آقای روستاشدو برای جست وجو آمد.نمی دانستم باید کجاسربزنم.روز دوم عیدبودوهمه جاتعطیل بود.قط به بیمارستان و درمانگاه ها و دوباره به پزشکی قانونی و پایگاه بسیج سر زدیم .وقتی هوا روشن بود،کمترمیترسیدم.انگارحضورخورشید توی آسمان دلگرمم میکرد.اما به محض اینکه هوا تاریک می شد،افکار زشت و ترسناک از همه طرف هجوم می آورد.
#نویسنده_معصومه_رامهرمزی
#ادامه_دارد...
🌀لطفادوستانتون را دعوت کنید🌀