eitaa logo
آمال|amal
350 دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
31 فایل
زهرا صادق پور هستم🌱💚 اینجا منم و نقاشیام و بوکمارکام اینجا رو یه دختر دهه هشتادی کوچولو داره اداره میکنه تهران
مشاهده در ایتا
دانلود
آمال|amal
#رمان_راز_درخت_کاج... 🌲🌱 #قسمت_چهل_هفتم یک شب سر نماز خیلی سجده اش طولانی شدو حسابی گریه کرد.بلندش ک
... روز سوم ،مهران از آبادان آمد.خبرگم شدن زینب به آبادان و ماهشهر رسیده بود.مهران و بابایش در کنج پذیرایی ،ماتم زده به دیوار تکیه داده بودند. مهران از اول جنگ با ماندن زینب در آبادان مخالفت کرد.به خیال خودش می خواست از خواهر کوچکش محافظت کند؛ کاری کندکه او را از توپ و ترکش و خمپاره دور نگه دارد،خواهرش در یک محیط امن بزرگ شود و آینده ای روشن داشته باشد.مهران مظلومانه سکوت کرده بود.اما بابای مهران همه چیز را از چشم من می دید.من هیچ وقت جلوی بچه هارا نگرفته بودم.بعد از انقلاب همیشه انهارا تشویق کرده بودم که به مملکت و به امام خدمت کنند.به زینب خیلی اعتماد داشتم .میدانستم که هرکجابرودو هر کاری کندفقط برای رضای خداست.بابای بچه ها هرگز راضی نبودکه بچه ها این همه درگیر خطرشوند.اویک زندگی آرام و بی دغدغه می خواست. برای او پیشرفت تحصیلی بچه ها از همه چیز مهم تربود.جعفر سالها در پالایشگاه به عنوان کارگر زحمت کشیده بود.کارگری در آب و هوای طاقت فرسای آبادان کار آسانی نیست. او آرزو داشت بچه ها حسابی درس بخوانندو تحصیلات بالایی داشته باشندتا کارگر نشوند و زندگی راحتی را به دست بیاورند. ولی بیشتر از درس به دین و ایمان بچه ها اهمیت میدادم ؛به نماز خواندنشان و به عشق آنها به اهل بیت و امام حسین(ع) . روز سوم، من با مهران و بابایش می خواستیم که به آگاهی برویم .آقای روستا قبل واز رفتن ما آمدو گفت"دیشب منافقین یک نامه ی تهدیدآمیز توی خانه ی ما انداختند." خانه ی ما خیابان سعدی،فرعی 7و خانه ی آقای روستا فرعی 5 بود.مثل اینکه منافقین خانه ی مارا تحت نظر داشتندو از رفت وآمد افرادو پیگیریهای ماخبر داشتند.در نامه ای که در حیاط آقای روستا انداخته بودند،این طور نوشته بودندکه"اگر شما بخواهیدبه خانواده کمایی برای پیدا کردن دخترشان همکاری کنید،یک بلایی بر سر شما می آوریم." خانواده ی آقای روستا نگران شده بودند.سال 61،جوشاهین شهرخیلی ناامن بود.با اینکه شهر کوچک بود،اما احساس امنیت نمی کردیم. ... 🌀مارا به دوستانتون معرفی کنید🌀