آمال|amal
#رمان_راز_درخت_کاج... 🌲🌱 #قسمت_چهل_ششم باوجود روحیه ای که داشت،در جمع و کنار دوستان خیلی عادی رفتار
#رمان_راز_درخت_کاج... 🌲🌱
#قسمت_چهل_هفتم
یک شب سر نماز خیلی سجده اش طولانی شدو حسابی گریه کرد.بلندش کردم.گفتم"مامان،تو را به خدا این همه گریه نکن.آخر تو چه ناراحتی داری؟"
باچشمهای مشکی و قشنگش که زور گریه سرخ شده بود،گفت"مامان ،برای امام گریع می کنم. امام تنهاست.به امام خیلی فشار می آید.به خاطر جنگ ،مملکت خیلی مشکل دارد.امام بیشتر از همه غصّه می خورد."
برای من که مادر زینب بودم و خودم عاشق امام بودم ،این حرفها سنگین بود. از اینکه زینب این همه می فهمید و رنج می برد،داغ شدم.کاش زینب این همه نمی فهمید.ای کاش کمتر رنج می برد. ما در خانه می نشستیم و فیلم سینمایی نگاه می کردیم،زینب نماز می خواندیا کتاب می خواند.
او معمولا عصرهای پنج شنبه برای خیرات مرده ها حلوا درست می کرد. خودش پای اجاق گاز می ایستادو بوی حلوا را توی خانه راه می انداخت.او حتی مرده ها را هم از یاد نمی برد.
در سومین شب گم شدن زینب ، بعد از ساعتها فکرکردن در تاریکی و سکوت،وقتی همه ی گذشته ی خودم و زینب را کنارهم گذاشتم،به حقیقت جدیدی رسیدم .من ،کبری،نذر کرده ی حسین(ع) به این دنیا آمده بودم که بتوانم یکی مثل زینب را به دنیا بیاورم ،او را شیر بدهم و بزرگ کنم. من یک واسطه بودم؛واسطه ای برای امدن زینب به این دنیا. زینب حقیقت من بود. همه ی عشق و ایمانی که در من به امانت گذاشته شده بود،در زینب به اوج رسید و اوبه بالاترین جایی رسیدکه من نرسیده بودم .
وقت نماز صبح شده بود.بلند شدم و چادر زینب را سرم کردم و روی سجاده اش ایستادم و نماز صبح خواندم. نماز عجیبی بود.در نماز ،حال عجیبی داشتم. همه جا را می دیدم؛خانه ی آبادانم، خانه ی محله ی دستگرد،خانه ی شاهین شهر ،گلزار شهدا.ترسی که دو زوز گذشته به جانم نیشتر می زد،رفته بود. می دانستم که زینب گم شده ، اما وحشت نداشتم. انگار که زینب در جای امنی باشد. با این وجود،خودم را آدم دردمندی می دیدم؛ دردمندترین آدمی که از روشنایی روز باید تکیه گاه همه ی خانواده باشد.
#نویسنده_معصومه_رامهرمزی
#ادامه_دارد...
🌀مارا به دوستانتان معرفی کنید🌀